Iran Newspaper

پدری که ناجیجان آدمهای زیادی شد

کریس به هنگام وقوع سیل تنها به نجات خانواده خود بسنده نکرد و جانش را به خطر انداخت تا بسیاری را از مرگ نجات دهد

- ترجمه: رویا پروینی

وقتی کوهی از گل به طرف مردم در شــــهر کوچکی در ایالت واشــــنگت­ن جاری شــــد، بــــه او گفتند که آنجا نماند و دور شــــود،اما خوشبختانه او حرف شــــان را گوش نکرد! امروز داســــتان زندگــــی مــــرد قهرمانی را میخوانید کــــه در راه نجات خانواده اش، جان عــــده دیگری را هم نجــــات داد تا در نگاه مردم تبدیل به یک قهرمان شود.

منطقه شــــمال غربی ایالت واشنگتن منطقــــه مرطــــوب و پربارشــــ­ی اســــت، اما ایــــن بار ابرها کم نگذاشــــت­ند فقط باریدند و باریدند و شــــهر کوچک «اوســــو »را غرق کردنــــد. بعــــد از تمام شــــدن بــــارش ها و بیرون آمدن خورشــــید از پشت ابرها، سه فرزند کریــــس النگتون بیــــرون رفتند تا با دیگر بچهها بازی کننــــد. داخل خانه، لوانا – مــــادر بچــــه ها – مشــــغول نگهــــدار­ی از کوچکترین بچه بود. ناگهان آنها صدای مهیبی شــــنیدند، صدایی کــــه مثل غرش هواپیمای جنگنده بود. چراغ ها شروع به سوسو زدن کردند. مادر با عجله به بیرون خانه دوید و با صحنه وحشــــتنا­کی رو به رو شد؛کوهی از گل از تپه در حال پایین آمدن بــــود و در حال بردن همــــه چیز با خودش بــــود. گلی که همین طــــور پایین می آمد و همه چیز را نابود میکرد. لوانا همه را جمع کرد و با خــــودش به دورترین اتاق در خانه برد، به جایی که شاید همه مرگ آسانی را تجربه کنند. وقتــــی لوانا به کریس زنگ زد و بــــا گریه از موقعیت شــــان گفت. کریس شوکه شــــده بود و نمی دانست چکار کند. خانه ها در حال دفن شــــدن بودند و مردم فرار می کردند. او سوار اتومبیلش شد تا به خانه برگردد، اما ترافیک جاده سد راهش شــــده بود،چون گل و الی و آت و آشغال و درخت های شکسته شده جاده و بزرگراهها را بســــته بودند و هرج و مــــرج ایجاد کرده بودند. سقف یکی از خانه ها وسط بزرگراه جا خوش کرده بود. مردم ترسیده بودند.

کریس از اتومبیلش پیاده شد و شروع به دویدن در طول بزرگراه کرد. افسر پلیس به او گفت: «ســــر جایت بمان.» او هم در جــــواب گفت: «اگر می خواهــــی جلویم را بگیــــری، مجبوری دنبالــــم بیایی.» خیلی زود، خود را وســــط دریایــــی از گل پیدا کرد که تا زانوهایش باال آمده بود. بعد از اینکه از باالی درختی گذشت و کمی جلو رفت، صدای فریاد کمک زنی به گوشش رسید. او صــــدای فریاد را دنبال کــــرد تا دید از زیر گل ها حباب هایی بیرون می آید. او همین طــــور جلو رفت تا دید حــــدود صد متر راه رفته است. اول با دست آدمی مواجه شد که از بین دریای گل بیرون آمده بود. بعد از اینکه چند تکه آجر و درخت را کنار زد، با بدن زنی جوان رو به رو شد که زیر ِگل دفن شده بود. یکی از چشم هایش آسیب دیده بود و نوزاد پسری را هم محکم در آغوش گرفته بود. او سعی کرد با مادر حرف بزند تا خوابش نبرد و شــــرایطش بدتر نشــــود. بعــــد از مدتی تالش و کنــــار زدن درخت و مبلمان و چند چیز دیگــــر، او فرزندش را نجات داد و تحویل چند نیروی امدادرسان داد.بعدهمنیروه­ایامدادرسا­نمشغول آزاد کردن مادر کودک شدند.

اما کریس هنوز هزار متــــر با خانه اش فاصلــــه داشــــت. همیــــن طور کــــه جلوتر رفــــت، دو خانه را دید کــــه روی هم افتاده بودنــــد و صــــدای ناله ضعیفــــی از داخل یکــــی از خانههــــا شــــنیده می شــــد. وقتی نزدیک شــــد با مــــردی رو به رو شــــده بود که آنجا گیر کــــرده بود و حرکت نمی کرد. کریس نزدیک شــــد و دید آن مــــرد مرده اســــت. بعد، پیرمردی را پیدا کــــرد که زیر چند شــــاخه بزرگ درخت گیر کرده بود و وزنی دو برابر کریس داشت. او باید منتظر نیروهای امدادرســـ­ـان میماند، اما کریس به او گفت نگران نباشد. آنها در راه هستند. بعد، صدای ناله مرد دیگری از خانه دوم به گوش رسید. کریس به سرعت به طرف منبع صدا راه افتــــاد و مرد را در وضعیتی یافت کــــه خیلی بیرون آوردنش ســــخت بود، اما همان لحظــــه صدای هلیکوپتر را شــــنید و از خانه بیرون رفت و دست تکان داد. نیروهــــا­ی امداد به کمــــک او آمدند و آن مرد را نجات دادند،همین طور پیرمرد خانهبغلیرا.کریسبهخبرن­گاردایجست مــــی گوید: «آن مــــرد واقعاً شــــانس آورد. بدجــــوری گیر کــــرده بــــود. صورتش غرق خون بود و همهجای بدنش زخمی شده بود. خوشحالم که نجات پیدا کرد.»

حاال او به خانه اش نزدیک شــــده بود و باید مــــی رفت و خانــــواد­ه اش را نجات میداد. چند ساعت بعد، کریس باالخره از وســــط گل و الی بــــه خانــــه اش رســــید. قلبــــش تند تند می زد. او مــــی گوید: «کوه گل فقط تا نزدیکی خانه رسیده بود. فقط روی دیوارهای خانه گل پاشیده بود. همان جا خشــــکم زد، اما خبــــری از وانتم نبود، خبــــری از لوانا نبود و خبری از بچه ها هم نبود. حس عجیبی داشــــتم. میدانستم زنده هستند، اما باور نمیکردم. به طرف نیروهــــا­ی امــــداد رفتــــم و وانتــــم را آنجــــا دیــــدم.» او همســــر و بچههایــــ­ش را آنجا میبینــــد و آنهــــا را در آغــــوش میگیــــرد. «خیلــــی خوشــــحال بــــودم. هــــم اینکــــه خانوادهام آســــیب ندیده بــــود و هم اینکه توانســــت­ه بــــودم جــــان چند نفــــر را نجات بدهم. امیدوارم هیچ کس در زندگی اش شــــاهد چنین صحنه هایی نباشــــد، چون فراموش شدنی نیســــتند.» صلیب سرخ از کریس به خاطر تالشهایش در نجات جان آدم ها قدردانی کرده و نام قهرمان را روی او گذاشته است. حاال کریس قهرمان شــــهرش شــــناخته می شــــود و همه به او احترام می گذارند.

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran