لحظههایوحشتزیرآوار
موقعزلزلهزنوبچههایمدراتاقبودند،زلزلهکهآمددیوارهایخانهپشتیآوارشدرویخانهوزندگیمن.خودمجنازههایآنهارااززیرآواربیرونآوردم
معجــــزه باشــــد یا نــــه، آنها حاال زنــــده هســــتند. بعد از ســــاعتها ماندن زیر آوار، نفس کشیدن زیر خرابههای خانهای که یک روز ســــقف باالی سرشــــان بــــود. ناامید نشــــدهاند و حاال اینجا هســــتند، روی زمیــــن، آن طرف ویرانههای ســــنگین خانههایشــــان. خودشان هم باور ندارنــــد که زنــــده ماندهاند و نفس میکشــــند اما بعد از خدا قدردان کسانی هســــتند که آنها را از زیر آوار بیرون کشیدهاند اما سوگوار عزیزانی که زیر آوار خانههایشان جان دادهاند.
اینجــــا در میــــان خرابهها، با تمام ســــختیها زندگی جریــــان دارد و مــــردم به انتظار کمکهایی هســــتند که مانند معجزه نجات، آنها را از بالتکلیفی و ســــرگردانی نجات دهد. مردم مصیبت دیده اما نگرانند. نگران سوز سرمای شبانه و برف و بارانی که در راه است.
پای یکی ازمجتمعهای مسکن مهر که انگار از درون منفجر شده است، ویرانهای از خانه مریم و خانوادهاش به چشــــم میخــــورد؛ دختری کــــه پدر و مــــادرش حاال در قبرســــتان آبــــادی خفتهاند. مرا که در حال عکاســــی میبینــــد میگوید: «باز هم خدا را شــــکر. اگر برادرهایم در خانــــه بودند آنها هم با پــــدر و مادرمان زیر آوار دفن میشــــدند. آن وقت من با ایــــن همه غم چه میکردم. دیــــروز جســــد اعضــــای خانــــوادهام را از خرابههــــای خانــــه بیرون کشیدند.»میپرســــم، چرا لباس مشــــکی نمیپوشی؟ میگوید: همه زندگیمان زیر آوار مانده جز پیراهنی که بر تنم بوده چیزی ندارم که بپوشم. ایکاش مسئوالن هم حواسششان به ما بیش از اینها بود. یک چادر و پتو که چیز زیادی نیست.
مــــردم کمک میکننــــد اما خب آنهــــا نمیدانند که این طرف خرابههای شهر چه خبر است و کامیونهای امــــداد از خیابانهای اصلی رد میشــــوند ولی به علت نابسامانی در امدادرسانی وتوزیع امکانات به ما چیزی نمیرسد.
سه چرخهای که سرپناهمان بود
ماشین سهچرخی که با پارچههای کهنه و مندرس، اطرافش را پوشــــاندهاند در سوز سرمای شبانه برای بانو فاطمه الماســــی و خانــــوادهاش پناهگاهی شــــده بود تا اینکه یکی از دوستانشان برای آنها یک چادر مسافرتی برپا کرد و حاال فاطمه و خانوادهاش شبها را داخل این ماشــــین سهچرخ نمیخوابند. میپرســــم: چطور چهار نفری داخل این ماشین سهچرخه میخوابیدید؟
پتویی را که به در این ماشــــین آویخته است کنار زده و میگوید: شــــبها همه وســــایل را بیرون میگذاشتیم و داخل آن میخوابیدیم. خیلی ســــخت بود، اما چاره دیگری مگر داشــــتیم؟مادر دختر جــــوان زیر آوار مانده بود و مردم امدادرسان شــــهر با دستان خالی به کمک رفته و مادرش را نجات داده بودند.
زن میانسال سرش شکسته است اما حرف که میزند لبخندی از ســــر شکرگزاری زده و میگوید: زیر آوارمانده بودم و پلهها روی من افتاده بود و اصالً باورم نمیشــــد که با شوهر و بچههایم نجات پیدا کنم. زلزله که شد فرار کردیم به ســــمت در خروجی اما من و شــــوهرم زیر آوار ماندیــــم. او را خیلی زود از زیر آوار بیــــرون آوردند. ولی میگویند ســــاعتی زیر آوار بودم اما کسی در آن گیر و دار ساعت نداشت که بداند چند مدتی زندهبگور بودهام.
محمد رسولی، مرد 80 سالهای که از مرگ نجات یافته بســــاطش را که یک پتو و چند تکه پارچه اســــت زیرش پهن کرده و با دســــت بــــه طبقه چهارم یکی از ساختمانهای مســــکن مهر اشــــاره میکند. ما طبقه چهــــارم مینشســــتیم، زلزله که آمد زیــــر آوار ماندم. یک ســــتون روی من فرود آمده بود. بــــا خودم گفتم دیگــــر زنــــده نمیمانم. نــــه صدایی میشــــنیدم و نه توان فریاد داشــــتم که کمک بخواهم. نمیدانم چند ساعت زیر آوار بودم. در آن لحظهها مرگ در کنارت نشســــته و تو باید جانت را تســــلیمش کنی، تصورش هم وحشــــتناک اســــت. ترســــیده بــــودم، هیچچیز را نمیدیــــدم، نمیتوانســــتم براحتــــی نفس بکشــــم تا اینکــــه صداهایی نزدیک شــــدند و چند نفــــر با بیل و کلنــــگ و چنــــگ زدن به خــــاک نجاتم دادنــــد. هیچ وقت فکر نمیکردم که بــــاز هم دنیا را ببینم.اما خدا را شــــکر که به زندگی دوباره برگشــــتم.در کوچهای که سراســــر ویران شــــده یک مادر میانســــال روی فرشی که از زیر آوار بیرون کشــــیده، نشسته و با صدایی پر از ســــوز ناله سر میدهد. حرفهای کردیاش را متوجه نمیشــــوم اما ســــوز صدایش برایم آشناســــت؛ چون طــــی چند روزی که در خیابانهــــا وکوچههای مناطق زلزلهزده راه رفتهام چه بسیار به گوشم رسیده است.
زنان دیگــــری هم که ســــاکن این کوچــــه بودهاند در کنارش نشستهاند و دلداریاش میدهند. عروس و پسر و نوهاش همه با هم زیر آوار رفتهاند. خانه خودش چند کوچه آن طرفتر بوده که از زیر آوار نجاتش دادهاند.زن جوانی به ویرانه خانهای در روبرو اشاره کرده و میگوید: در ایــــن خانه ســــه نفــــر مینشســــتند اما خبــــری از آنها نیست. اقوامشــــان در خارج از کشور هستند و کسی هم پیگیر سرنوشت ساکنانش نیست. البته چند باری مردم محل به نیروهای امدادی گفتهاند اما فعالً که میبینید خبری از کسی نیست.
تلخترین صحنه از جشن تولد
در میان وســــایلی که از ویرانهها بیرون آوردهاند یک تلفن همراه به چشم میخورد. گوشی تلفنی که آخرین فیلم از یک شــــادی کودکانه را ضبط کرده اســــت. آرزو، زن جوانی است که میگوید: این زلزله حتی اجازه نداد کودکی در اوج خوشحالی کیک تولدش را ببرد. دخترک میگفت زود بــــاش ببر. کیک را ببر. دوربین زوم شــــده بود روی کیک تولد اما زلزلــــه همه را با هم برد.هم 25 میهمان بزرگ و کوچک و هم ساکنان خانه را.
هنوز زلزله دســــت از ســــر مردم برنداشــــته اســــت و هرچنــــد دقیقه یکبار زمیــــن زیر پاها به لــــرزه درمیآید و بســــیاری جرأت نمیکننــــد وارد خانههای نیمه ویران شــــوند تا وسایل مورد نیازشــــان مثل پتو، تشک و لباس را بیرون بیاورند. عدهای هم از دوردســــتها آمدهاند تا چیزی از خانههای نیمه ویران نصیبشــــان شود. آقای مــــرادی، مرد جوانی که خانه او هم در زلزله نیمه ویران شــــده میگوید: با این وضعیت، پسلرزههایی که تکرار میشود هراس را در دلمان زنده میکند. دراین شرایط کهمامصیبتزدهوگرفتاروبیخانمان هستیم یکسری افراد هــــم آمدهاند دزدی کنند. باورتان میشــــود؟! از ترس آنها، از خانههایمــــان نوبتی مراقبت میکنیم و بازداشــــتگاه موقتمان پر شــــده از دزدهایــــی که یا ما گرفتهایــــم یــــا ارتشــــیها و نیروهای انتظامی وســــپاه. خدا خیرشــــان بدهد اگر آنها نبودند معلوم نبود چه بالهای دیگری غیراز زلزله سرمان میآمد. متأسفانه برخــــی افراد هــــم آمدهاند کــــه از آب گلآلــــود ماهی بگیرند. نه تنها به جای ما زلزلهزدهها چادر میگیرند و آنها را میفروشــــند، بلکه به خانههایمان میآیند و وســــایلمان را نیز به سرقت میبرند. تازه شنیدهام به دو راننــــده کامیونی که کمک برای مــــردم میآوردند حملــــه کردهانــــد و کامیونهای آنها راهم به ســــرقت بردهانــــد. نمیدانم با چــــه وجدانی ایــــن کار را انجام میدهند. ما در بدترین وضعیت هستیم و آنها به ما دستبرد میزنند ...و
روستایی با بیشترین قربانی
بســــیاری «کوئیک» را میشناسند، از سرپل ذهاب کــــه میگــــذری در میــــان روســــتاهایی که هر کــــدام به تلــــی از خــــاک تبدیل شــــده «کوئیــــک» قرارگرفته که انگاربیشــــترین آمار تلفات را داشته است. خبرنگاران زیادی پــــای در آن گذاشــــتهاند تــــا درد دل مردم این روســــتا را بشنوند. بیلهای مکانیکی سپاه نیز از دو روز قبل راهی این روستا شــــدهاند و به کمک زلزلهزدگان شــــتافتهاند. چهــــار روســــتای کوئیک حســــن، کوئیک حاتمــــی، کوئیک عزیز و کوئیک مجید خســــارتهای زیادی دیدهاند و برآورد میشود حدود 125 تا 130 نفر از اهالی این مجموعه روســــتاها در زلزله جان خود را از دســــت دادهاند. برخی هم میگویند این مجموعه روستاها 170 کشته داده است.
یکی از ریشسفیدان محلی میگوید: این 170 نفر افرادی هستند که خبری از آنها نداریم. ضمناً ممکن اســــت بعضی از آنها در شــــهر بستری شــــده باشند یا بعضی احتماالً برای کمک به مردم دیگر رفته باشند. کریم، پســــر جوانی کــــه 6 نفر از اعضــــای خانوادهاش را یک شــــبه از دســــت داده بــــه همراه مردان روســــتا، قربانیــــان را از خرابهها بیرون آوردهاند و در گورســــتان قدیمی کنار هم به سینه خاک سپردهاند.
مرد ریش ســــفید روســــتا میگویــــد: اگــــر جنازهها را دفــــن نمیکردیــــم بوی تعفنشــــان نمیگذاشــــت لحظهای زندگی کنیم. آبی نبود که بخواهیم مراسمی را رعایت کنیم. تازه روز سوم به یاد روستاها افتادهاند و هنوز چادر در میان خیلی از روســــتاها توزیع نشــــده. حــــاال چطوری میتوانســــتیم بمانیم تا کســــی بیاید و جواز دفن برایمان صادر کند. تنها کاری که از دستمان برمیآمــــد این بود کــــه افراد هر خانــــواده را در یکی از این قبرها در کنار هم دفن کنیم. البته در آن لحظات چارهای نبود، نمیتوانســــتیم در آن شــــرایط برای هر کــــدام قبری جداگانه بکنیم. برق رفتــــه بود و آب هم نداشتیم و هر لحظه هم هوا گرمتر و گرمتر میشد.
حسرتهای برآورده نشده
البته«کوئیــــک» تنها این شــــرایط را نــــدارد، مردم بسیاری از روســــتاهایی که زلزله یک شبه زندگیشان را ویران کرد و عزیزانشان را گرفت همین کار را انجام دادند. مرد میانسالی با صورتی آفتاب سوخته و غمی سنگین در چشــــمهایش به ماشــــینی تکیه داده که از زلزله در امان مانده است. میگوید: زلزله زنم؛ پسر 5 سالهام؛ دختر 5 ماهه برادرم؛ پدرم، مادرم؛ برادرم و همروستاییهایم را با خود برد. هیچکسی هم تاکنون برای کمک به ما نیامده.
موقع زلزله زن و بچههایم در اتاق بودند، زلزله که آمد دیوارهای خانه پشتی آوار شد روی خانه و زندگی مــــن. خودم جنازههای آنها را از زیر آوار بیرون آوردم. دســــتهایش را نشــــان میدهــــد و ادامــــه میدهد: با همین دســــتها، جنازهها را از زیر خاک بیرون آوردم و اگر کســــی برای کمک به من میآمد کسی چه میداند شاید چند نفر از آنها زنده مانده بودند. جسد پدرم را که پیــــدا کردم دم در افتاده بود. برادرم را که بیرون آوردیم بدنش هنوز گرم بود. ما جسدها را با دست خالی و بیل و کلنگ بیرون آوردیم.
امیر، پســــر 10 ســــالهای که در تمام این گفتوگو کنار ما ایســــتاده میگوید: «خیلی زنگ زدیم و درخواســــت کمــــک کردیم اما کســــی نیامد. هنوز هــــم نیامدهاند. تا دیروز چادر نداشــــتیم و تازه امروز چند تا چادر برایمان آوردهانــــد. از اینکه مدرســــه تعطیل شــــده خوشــــحالم اما اگر میخواســــتم بروم مدرســــه با چــــه کیف و کتابی باید میرفتــــم. تا االن هم اگــــر دوام آوردهایم به خاطر کمکهای مردمی اســــت وگرنه از گرســــنگی و تشنگی مرده بودیم.
دخترک مو بوری به ســــراغ پدربزرگش میرود. ســــر بــــر زانوی او میگذارد.پیرمردی که شــــب زلزله همســــر و دخترش را از دســــت داده اســــت و از مــــن میخواهد خانــــهاش را ببینــــم که جز تلــــی از آجر، خــــاک و چوب چیزی از آن باقی نمانده است. با لهجه کردی میگوید: زندگیام نابود شده. زنم، دخترم زیر آوار ماندهاند و من نتوانستهام کاری بکنم. بنویسید خانوادههای حیدری و مرادی در این زلزله آسیب زیادی دیدهاند.
پیرمرد ادامه میدهد: از صبح لودرهای ارتش وسپاه آمده و الشــــههای حیوانات را جمعآوری میکنند. خود من 50 تا گوســــفند داشــــتم که همه آنها تلف شدهاند. از بوی الشــــهها نمیتوانیم نفس بکشیم، روزها که گرم است آفتاب روی این الشهها میافتد و نمیگذارد نفس بکشیم، شــــبها هم که سرما تا مغز استخوانمان نفوذ میکند. باز هم ارتشــــیها و ســــپاهیها هر روز به ما سر میزننــــد و برایمان نان و آب و ســــیبزمینی میآورند. عدهای از مردم روستاهای مسیر سرپل ذهاب به ثالث باباجانی در کنار جاده به انتظار ایستادهاند، درحالی که هرچند لحظه یکبار خودرویــــی میآید و در جلوی آنها توقف میکند و سرنشینانش وســــایلی را دراختیارشان قرار میدهند.
خودروهایی با پالکهای شخصی از کامیون و وانت گرفته تا خودروهای ســــواری که تا سقفشان را وسایل بار کردهاند از راه میرسند و به کمک زلزلهزدهها میروند. حاال دیگر در جادههای کرمانشــــاه فقــــط خودروهای با پالک کرمانشــــاه و ایالم و خوزســــتان را نمیبینید. بلکه خودروهایــــی از تهران و شــــیراز و اصفهان و بندرعباس و سیســــتان و بلوچستان، اصفهان، کرج، کرمان، گیالن، مشهد، قم، لرســــتان، کردستان و سایرنقاط کشور صف به صف میرســــند و همراه با پوشــــاک و آذوقه و وسایل بهداشتی عشــــق و محبت را از سراســــر ایران با خود به همراه میآورند.
در میــــان این خودروهــــا، یک خودروی شــــخصی با پالک کرج میبینی که دو مرد و یک زن که سرنشینانش هســــتند، روستا به روستا میروند و ســــراغ مجروحان را میگیرند. ساک کوچکی با خود دارند که داخل آن باند و وسایل پانسمان و درمان هســــت. زن جوان میگوید: وقتی از رســــانهها خبرها را شنیدم که به روستاها کمکی نشــــده اســــت تصمیم گرفتیم که خودمــــان وارد عمل شــــویم. ما پیراپزشــــک خانوادهایم و اطالعات درمانی داریم.
روســــتا به روستا میرویم و مردم را درمان میکنیم. اگر هم حالشــــان خیلی وخیم باشــــد آنها را یا خودمان به شــــهر و بیمارستان میبریم یا اینکه برایشان ماشین میگیریم. این هم کاری است که از دست ما برمیآید. آرام آرام شب سرد دیگری از راه میرسد. مردمان زلزله زده هرکدام به شــــکلی درفکرگرم کردن چادرهایشــــان هستند.
بچهها از ســــرما میلرزنــــد. زنان و مردان ســــالمند هــــم همینطــــور. جــــوان ترها هــــم ســــعی میکنند به خاطرحفظ روحیه ســــایرین خم به ابرو نیاورند.هرچند سرما شــــوخی وتعارف ندارد. مادر با چند سیب زمینی آب پــــز و نانهای اهدایی مردم، ســــفرهای داخل چادر میچیند. حاال چند نفری دور سفره نشستهاند. اما آنها میدانند که شبهای سرد دیگری با باران و برف در راه است. آنها نگران آن شــــبها هستند اگرسرپناهی امن وخانهای گرم نداشته باشند.
زندگــــی درمناطق زلزله زده کرمانشــــاه جریان دارد. اما با ســــختی و دشــــواریهای فــــراوان. زلزلــــه زدگان را تنهــــا نگذاریــــم. آنها همچنــــان نیازمنــــد حمایتهای مردم مهربان کشــــورمان هســــتند که با عشق فراوان به هموطنان زلزله زده ثابت کردند که تنها نیستند.