Iran Newspaper

از چشم یک ماهی قرمز کوچک نگاه کن

-

فاطمه شـــیرازی، مخاطب ما از استان فـــارس از یـــک تجربـــه خوب بـــرای ما نوشـــته، اینکه امســـال به جـــای ماهی قرمز زنده ماهی دســـت ســـاز - صنایع دســـتی - خریده و در ادامـــه از زاویه دید یک ماهی قرمز کوچـــک تجربه تنگنا و در ادامه رهایـــی و آزادی را روایت کرده اســـت. به امید روزی که فرهنگ مروت و مدارا با طبیعـــت در میان ما ایرانیها فراگیر شـــود. روایت زیبای او را در ادامه میخوانیم: نخســـتین روز است که چشـــمهایم به یک جای غریبه عادت میکند. چرخی میزنـــم و دور و بـــرم رو نـــگاه میکنم؛ تنهـــا و غریـــب افتادهام. چـــرخ چرخ و خود را به شیشه نزدیک کردن، هیجان و ســـکوت و عادت کردن بـــه این فضا. پلکی نیســـت که ببندم و باز کنم، شاید خواب بوده باشـــد. قرار است آب تنگ را عوض کنند. آن قدر اذیت میشـــوم کـــه نگو و نپـــرس. یکدفعـــه حجم آب یخ روی ســـرم ریختـــه میشـــود. فردا روز مقـــداری آب گرم تا خودم را با دما تطبیق بدهم باز فردا هســـت و دوباره تکرار همین آب سرد یا گرم. بچههـــا توپهـــای ژلهای رنـــگ رنگی ریختهانـــ­د داخل تنـــگ آب من. جایم کوچکتـــر شـــده و نفـــس کشـــیدن ســـخت تر. الاقل اگر دوســـتی بود شاید میشـــد کمی توپ بازی کرد. چشـــمها و انگشـــتان­ی که کنار خانه شیشهای من قرار میگیرند و کنجکاو نگاهم میکنند و من به آنها زل میزنم. اغلب غذا هم فراموششـــ­ان میشود و من ساعتها گرسنه شنا میکنم. سبزه و نور و چند تا چیز دیگر دور و برم میبینم. یک ظرف دیگر از ماهیهای کوچولـــو بـــا صدف و ســـبزه هـــم دیده میشـــود که فکـــر میکنم خســـتهاند از تقـــا کـــردن و بیحرکت ایســـتاده­اند، کاش توی خانه شیشهای من بودند. چنـــد روزی اوضـــاع بـــه همیـــن منوال میگذرد، آدمهایی که گهگاهی نگاهی به من میاندازند و انگشتهایشـ­ــان را میکشند به تنگ ماهی. امروز توی یک ظرف سر بسته هستم و مرا با خودشان میبرند به یـــک جایی. نمیدانم کجا! تلو تلو خـــوردم و هی آب بـــاال و پایین میرود. شبیه تجربه آب رودخانه بود، یـــک خورده باحـــال بود اما بـــا طوالنی شدنش ســـرگیجه گرفتم. نکند میروم یک جای بدتر؟!! خدا نکند، باید زبانم را گاز بگیـــرم و به چیزهـــای خوب فکر کنم. باالخره تمام شـــد. همه چیز از حرکت ایستاد. سر ظرف من را برداشتند و کنار یـــک حوض آب قـــرار گرفتـــم. چرخی زدم و متحیر از اطرافم، اگر میتوانستم حتماً از شادی جیغ میزدم. یک جای سرســـبز، بـــا درختهـــای بلنـــد، یـــک بیشـــه زار، صدای پرندههایی که چقدر برایم آشنا بودند و جذابتر از آن صدای جریـــان آب رودخانـــه. یعنی میشـــود یـــک شـــیرجه جانانـــه بزنم تـــوی آب رودخانه؟! فکر نکنم اما کاش میشد. آتش کوچکی را میبینـــم. درختها و وزش باد و خوردن برگها به هم، یک ســـگ و گلهای آن طرفتر و یک هوای پاک. نمیدانم چرا آدمها خودشان را در بیـــن در و دیوارهـــا زندانی میکنند، میمانم از کار این بشر دو پا. در همین فکرها هستم که دستی میآید و ظرف مرا برمیدارد، از خوشحالی در پوست خـــودم نمیگنجـــم. احتمـــاالً دلشـــان سوخته و قرار است آزاد شوم. ظرفــــم کج میشــــود. نکنــــد از بلندی پرتابــــم کنــــدًو یــــک ســــکته ناقــــص بزنم؟!!! اصا آدمها میدانند ممکن است یک ماهی قرمز کوچک مثل من ســــکته کند از ترس؟!!! شــــاید بدانند؛ دســــت آن آدم بــــزرگ ارتفــــاع را کــــم میکنــــد و بــــه آرامی روی ســــطح آب میافتــــم. یک حوض تقریبــــاً بزرگ با چندتایــــ­ی ماهی زیتونــــی و یک ماهی قرمــــز دیگــــر شــــبیه خــــودم. حوضــــی که جــــای کلی ورجــــه وورجــــه دارد. با جلبک با سبزه و حشره و .... چه شادی عظیمی است برای من ....

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran