Amordad Weekly Newspaper

بايد سوختن را از من آموخت

- نوشتار گروه اندیشه

به مناسبت دوم بهمنماه، سالگرد درگذشت عارف قزوینی

«ابوالقاســ­م‌ عارف»‌ فرزنــد‌ «مالهادی‌ وکیل»،‌ نزدیک‌ به‌ سال‌ 9521خورشید­ی‌ در‌قزوین‌زاده‌شــد.‌پــدرش‌وکیل‌بود.‌ عارف‌صرف‌و‌نحو‌عربی‌و‌فارســی‌را‌در‌ قزوین‌فراگرفت.‌خط‌شکسته‌و‌نستعلیق‌ را‌بســیار‌خوب‌م ‌ینوشــت،‌افزون‌بر‌این‌ به‌فراگرفتن‌موســیقی‌نــزد‌«حاج‌صادق‌ خوارزمی»‌م ‌یپردازد.‌چــون‌عارف‌آوای‌ خوشی‌داشــت،‌به‌سفارش‌پدرش‌در‌پای‌ منبر‌ یکــی‌ از‌ اندرزگویــ­ان‌ قزوین(میرزا‌ حســین‌واعظ)‌به‌نوح ‌هخوانی‌م ‌یپردازد‌و‌ دســتاربند‌م ‌یشــود.‌عارف‌در‌۷1‌سالگی‌ دلباخت ‌هی‌دختری‌م ‌یشــود،‌امــا‌خانواده‌ وی‌دختر‌را‌شایسته‌نم ‌یدانند.‌ولی‌عارف‌ پنهانی،‌با‌دختر‌پیوند‌زناشــویی‌م ‌یبندد.‌ فشارهای‌خانواد‌هی‌دختر‌پس‌از‌آگا‌هشدن،‌ بســیار‌م ‌یشــود‌و‌عارف‌ب ‌هناچار‌به‌رشت‌ م ‌یرود‌و‌پس‌از‌بازگشــت‌با‌بودن‌عشق‌ بســیار،‌از‌آن‌دختر‌جدا‌م ‌یشود‌و‌تا‌پایان‌ زندگی‌با‌کسی‌پیوند‌همسری‌نم ‌یبندد. او‌در‌سال‌5۷21خورشید­ی‌برای‌نخستین‌ بار‌و‌در‌زمان‌«مظفرالدین‌شاه»‌به‌تهران‌ می‌آید‌و‌چون‌با‌موسیقی‌آشنا‌بود‌و‌آوای‌ خوشی‌داشته‌با‌شــاهزادگا­ن‌قاجار‌آشنا‌ م ‌یشــود‌و‌«مظفرالدین‌شاه»‌خواستار‌آن‌ م ‌یشــود‌که‌نــام‌او‌را‌در‌ردیف‌«فراش‌ خلو ‌تها»‌بنویســند،‌اما‌چــون‌از‌دولت‌ خوشش‌نمی‌آمد‌به‌قزوین‌بازگشت‌و‌در‌ زمان‌انقالب‌مشروطیت‌در‌قزوین‌بود. در‌ســال‌‌2821‌خورشیدی‌و‌در‌آغاز‌32‌ ســالگی‌عارف،‌زمزم ‌هی‌مشروطیت‌بلند‌ شــده‌بود،‌عارف‌نیز‌با‌غز ‌لهای‌خود‌به‌ پیروزی‌مشــروطیت‌یاری‌می‌رساند.‌در‌ هنگام ‌هی‌جنگ‌جهانی‌یکم،‌عارف‌برای‌ درمان‌بیماری‌جنون‌سرچشــمه‌گرفته‌از‌ خودکشی‌ دوستش‌ «عبدالرحیم‌خان»‌ به‌ بغــداد‌و‌پس‌از‌چندی‌ب ‌ههمــراه‌«نظام‌ السلطنه»‌به‌استانبول‌رفت. ناخوشــ ‌یهای‌روانــی‌و‌تنی‌شــوند‌آن‌ شــد‌که‌عــارف‌قزوینــی‌در‌همــدان‌و‌ در‌ روز‌ دوم‌ بهمــن‌ ‌1312 خورشــیدی،‌ جــان‌ب ‌ه‌جا ‌نآفرین‌بدهــد‌و‌او‌را‌در‌کنار‌ آرامــگاه‌دانشــمند‌ب ‌یماننــد‌خاورزمین‌ «پور‌سینا»‌به‌خاک‌سپردند. ســرود‌ههای‌او‌از‌دل‌بر‌م ‌یآمد‌چراکه‌خود‌او‌ همراه‌مردم‌بدبخت ‌یها‌و‌تیر‌هروز ‌یها‌را‌چشیده‌ بود.‌در‌سرود‌هی‌زیر‌ارج‌نهادن‌به‌پیامبر‌بزرگ‌ آرایی‌«اشوزرتشت»‌را‌م ‌یتوان‌دید: به‌نام‌آنکه‌در‌شانش‌کتاب‌است چراغ‌راه‌دینش‌آفتاب‌است مهین‌دستور‌دربار‌خدایی شرف‌بخش‌نژاد‌آریایی دوتا‌گردیده‌چرخ‌پیر‌را‌پشت پی‌پوزش‌به‌پیش‌نام‌زرتشت به‌زیر‌سای ‌هی‌نامش‌توانی رسید‌از‌نو‌به‌دور‌باستانی ز‌هاتف‌بشنود‌هر‌کس‌پیامش چو‌عارف‌جان‌کند‌قربان‌نامش شفق‌چون‌سر‌زند‌هر‌بامدادش پی‌تعظیم‌خور،‌شادم‌به‌یادش چو‌من‌گر‌دوست‌داری‌کشور‌خویش ستایش‌بایدت‌پیغمبر‌خویش به‌ایمانی‌ره‌بیگانه‌جویی رها‌کن‌تا‌به‌کی‌بی‌آبرویی به‌قرن‌بیست‌گر‌در‌بند‌آیی همان‌به،‌دین‌بهدینان‌گرایی به‌چشم‌عقل،‌آن‌دین‌را‌فروغ‌است که‌خود‌بنیا ‌نکن‌دیو‌دروغ‌است چو‌دین‌کردارش‌و‌گفتار‌و‌پندار نکو‌شد،‌بهتر‌از‌یک‌دین‌پندار درآتشکد ‌هی‌دل‌بر‌تو‌باز‌است درآ‌کاین‌خانه‌را‌سوز‌و‌گداز‌است هر‌آن‌دل‌را‌نباشد‌شعله‌افروز به‌حال‌ملک‌و‌ملت‌نیست‌دلسوز در‌این‌کشور‌چه‌شد‌این‌شعله‌خاموش فتادی‌دیگ‌ملیت‌هم‌از‌جوش تو‌را‌این‌آتش،‌اسباب‌نجات‌است در‌این‌آتش‌نهان،‌آب‌حیات‌است چنان‌یکسر‌سراپای‌مرا‌سوخت که‌باید‌سوختن‌را‌از‌من‌آموخت اگرچه‌از‌من‌ب ‌هجز‌خاکستری‌نیست برای‌گرمی‌یک‌قرن‌کافیست چه‌اندر‌خاک‌خفتم‌زود‌یا‌دیر توانی‌جست‌از‌آن‌خاکستر،‌اکسیر به‌دنیا‌بس‌همین‌یک‌افتخارم که‌یک‌ایرانی‌واالتبارم به‌خون‌دل‌نیم‌زین‌زیست،‌شادم که‌زرتشتی‌بود‌خون‌و‌نژادم در‌دل‌باز‌چون‌گوش‌تو‌و‌راه بود‌مسدود،‌باید‌قصه‌کوتاه کنونت‌نیست‌چون‌گوش‌شنفتن مرا‌هم‌گفت ‌هها‌باید‌نهفتن بسی‌اسرار‌در‌دل‌مانده‌مسرور که‌بی‌تردید‌بایستی‌برم‌گور (شناسه: )35754

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran