روایتزخمهایخونچکانزندگی
«لیف نخل»، «دانههای درشـــت عـــرق»، «پـــر کاه»، «تـــاق بلوطهـــا»، «کپکـــپ تلمبههـــا»، « ِچق، ِچق، ِچ ِق چاقوی ضامـــندار»، «باران ریز و پالچ و گند»، «شـــیون ِگزهـــا»، «دریاپـــری» ...و اینهـــا کلمـــات آشـــنای جغرافیای صمد طاهری هستند. آدمهایـــی که بـــه قـــول «کییر کهگـــور» از آغـــاز تولد بـــا فرمانهای ســـر بـــه ُمهر به ســـفر زندگی فرستاده شـــدهاند؛ به دنیایی صلـــب و زیریـــن و جهانـــی نفوذناپذیـــر با ترســـی همیشـــگی و مـــادرزاد و دلنگرانی مزمـــن. «رومـــن گاری» در «زندگی پیش رو» تعبیری دارد که عجیب به انسانهای ایـــن داســـتانها نزدیـــک اســـت: «زندگی چیزی نیســـت که متعلق به همه باشـــد.» شـــخصیتها در ایـــن قصههـــا یا ســـهمی ندارند و از اساس موجودیتشان پذیرفته نمیشـــود، یا چیزی عادت شده را فقط از سر میگذرانند.
نوشـــتههای طاهـــری از آن متنهـــای خنثـــی و بیپیامـــد نیســـت، قصه ســـرریز زخـــم اســـت و تجربـــهای بـــه مخاطبـــش میدهد کـــه او را تا مدتهـــا رها نمیکند. یکـــی از مهمتریـــن مشـــخصههایی که در ذهـــن خواننده حک میشـــود، خشـــونت آشـــکار و لخته شـــده بر فضای کارهاست؛ از داســـتانهای اولیه طاهری در مجموعه «سنگ و سپر»: «بعد جوجهبلبل فراری را به دست چپ گرفت و با دست راست یک پـــای جوجهبلبل را چنان پیچاند و کشـــید که صدایی از گلوی جوجهبلبل بیرون آمد و پایش از زانو کنده شـــد. همـــه خیره نگاه میکردیم. پســـرک جوجهبلبل یک پا را به زمیـــن انداخت و گفت: «حاال اگه میتونی فرار کن.» (داســـتان کوتاه الکپشـــت). تا داســـتانهای آخـــرش در مجموعه «زخم شـــیر»: «گاوها البهالی نخلها، علفهای کنـــار نهـــر را میچریدنـــد و از درد مـــاغ میکشیدند. پستان یکیشـــان ترکیده بود و الی پاهایـــش آویزان مانده بود. خطی از شـــیر و خون روی پایش ُشره کرده بود و به زمین میچکید.
یدول گفـــت «میبینیش؟ ایـــن تا فردا پسفـــردا چـــرک میکنه و میگنـــده. بعد سگا میآن ســـراغش.» این خشـــونت اما جزئـــی از ایـــن طبیعـــت اســـت؛ جزئی از زیســـتی خشـــن و پرتشـــویش که دست در دســـت با اتفاقهای تاریخش، به ناچاری بدل شدهاند و نهایت بیانصافی است، اگر با معیارهای جاری به قضاوتش بنشینیم. انســـانهایی که به روایت نویســـنده جنگ بیگذشتهشـــان میکند و در نیازهای اولیه زندگی میمانند و مورمورشـــان میشـــود کـــه خودشـــان را تـــوی دردســـر بیندازند و یادآور این جمله «شـــارل بودلر» هســـتند: «طبیعت هیچ چیـــز به ما نمیآموزد، جز جنایت.»
البتـــه ایـــن همـــه ماجـــرا نیســـت و مهربانـــیای انســـانی، هـــم در الیههـــای پنهان و هم در آشـــکارگی، مثل رفتوآمد عاشـــقانه یک حشـــره در «ســـفر ســـوم» و رابطهاش با شـــخصیت داستان در جریان اســـت. طاهـــری بـــا مکانهایـــش حافظه میســـازد و در قصههایش بـــا تکنیکهای متفاوتـــی مکان را برای خوانندهاش آشـــنا میکنـــد؛ گاه با اســـامی خاصـــی همچون «آســـمان آبـــاد» و «ســـه راه ذوالفقـــار» و «ُشـــرقون. بعـــد از ترانـــس بـــرق» که هر کدام خاصیت خودش را دارد و گاهی هم خواننـــدهاش را دنبـــال کپ کـــپ تلمبهها میبـــرد و با دور و نزدیک شـــدن صدایش میگوید کجاست.
بیـــداد گرما هـــم جزئی الینفـــک از این مکان اســـت: «ســـوار مینیبوس شـــدیم و تن و بـــازوی خســـتهمان را ول دادیم روی صندلیهایـــی که تـــه مانده داغـــی آفتاب بعدازظهـــر را هنـــوز تـــوی روکشهـــای پالستیکیشـــان داشـــتند.» (ســـنگ و سپر ص )183 یـــا در اینجـــا کـــه هـــم طبیعت و هـــم مکانهـــای خـــاص یکجـــا جمـــع شـــدهاند و موقعیت میآفرینند: «ســـمت چپ کوچهشـــان یکسر دیوار کارخانه تولید آبنباتچوبی بود که شیروانی موجدارش حاال دو وجبی روی آســـفالت کوچه ســـایه انداخته بود.
زائریاســـین در ایـــن ســـایه دو وجبـــی چنـــان ممـــاس بـــا دیـــوار راه میرفت که دشداشـــهاش شوره آجرها را میسایید و با خود میبرد.» (زخم شـــیر، ص )12 در این فضا نویسنده عناصر و نشانههایی پر تکرار هـــم دارد؛ مثل مـــاه، که انـــگار میخواهد هیچوقـــت فراموشـــش نکنیـــم و در جای جای داســـتانهایش چشـــمش به آسمان اســـت و مدام نشانش میدهد. «ماه نیمه تـــوی چالههـــای بـــزرگ و کوچک مســـیر تکثیر شـــده بود.» (زخم شـــیر؛ ص )49 یا «آنقدر نشســـتیم تا هوا کامالً تاریک شد و ماه نیمه طلوع کـــرد... رضا چیزی نگفت. فقط ســـر باال کرد و به ماه نیمه نگاه کرد.»