Iran Newspaper

آرزوهای بر باد رفته

- محمد بلوری ادامه روز شنبه

قسمتهشتادو­نهم/مهران فکری کرد و گفت: از شما که آقای محترم و با فرهنگی هســتید خواهشــی دارم. ممکن اســت من گاهی به ســفر برم در نتیجه نامزدم در چنین روزهایی در خانه شــما بماند خیالم آســوده خواهدشد. یحییخانجوا­بداد:بسیارخبهرگ­اهدرسفرهست­ید نگران نامزدتان نخواهید بود در خانهام در آسودگی و رفاهبسرخوا­هدبرد.اتاقیدراخت­یارشخواهدب­ودوهر نیازی که داشته باشد به رانندهمان دستور بدهد انجام خواهدشد. مهــران با حق شناســی ســر فــرود آورد و گفــت: از شــما ممنونم آقا. شــما مرد شرافتمند و باشخصیتی هستید. با ماندن نامزدم در ویالی شما خیالم آسوده خواهد بود. یحیی خان گفت: در ضمن خدمتکارم مرســده خانم زن مهربانی است مطمئنم مثل یک مادر از نامزدتان مراقبت خواهد کرد. هشت روز از اقامت مژگان در ویالی یحیی خان میگذشت و در این مدت خبری از مهران نبود. ســر میز صبحانه یحیی خانًبا نگاهی به چهره پریشان او گفت: نگرانش نباش؛ باالخره پیداش میشه. حتما با دوستانش رفته به گشت و گذار. مژگان گفت: میترســم حادثــهای برایش پیش آمده باشــه وگرنه تلفن میزد خبری میداد و از حالم میپرسید. یحیی خان پرسید: تو لس آنجلس یا نیویورک دوستانی هم داره؟ در نیویــورک نــه، اما تو لس آنجلس با دو جــوان مکزیکی و یک جوان امریکایی دوست بود. هر سه نفرشان هم آدمهای ناجوری بودند. ظاهراً ول میگشتند و پسرهای شری به نظر میرسیدند. چند بار به مهران گفته بودم با این ولگردها همراه نشــو؛ میترســم تو را بکشــند به کارهای خالف اما بــه حرفهایم توجهی نمیکرد. صاحبخانهپر­سید:شایدرفتهبا­شهبهدیدنپد­رنظامیاش؟ نه.. نه... با هم میانه خوبی ندارند. اگر هم با پدرش آشتی میکرد با من تماس میگرفت.میترسمگرفت­ارحادثهناج­وریشدهباشه. صاحبخانــه گفــت: اگر مایل باشــی با پلیس تمــاس میگیــرم و دربارهاش پرس و جو میکنم. نگرانی در چشمهای مژگان سایه انداخت و گفت: نه خواهش میکنم با پلیس تماس نگیرید میدونید که مهران به طور قانونی در امریکا اقامت نداره. در این صورت ممکن است پلیس متوجه اقامت غیرقانونیا­ش بشه ترتیب اخراجش از امریکا را بده. گفتی سرهنگ تو یکی از هتلها اقامت داره. الاقل با این آقا تماس بگیر و درباره پسرش پرس و جو کن. شاید خبری از مهران داشته باشه. مژگان از شنیدن این پیشنهاداند­کیبهآرامشر­سیدوگفت:هرچندسرهنگ­بامنمیانهخ­وبینداره ولی شاید از مهران خبری داشته باشه. یحیی خان پرسید: کدوم هتل. خاطرت هست؟ بلههتلرتیس­سوئیت42. مژگان با دســتی لرزان از هیجان گوشی تلفن را از دست صاحبخانه گرفت. در اضطراب نفس عمیقی کشید اما پس از لحظهای تردید و انتظار با قلبی کــه از هیجان میتپید، گوشــی تلفن را به صاحبخانــه برگرداند و گفت: من انگلیســی را شکســته حــرف میزنم. میبینید که؟ بهتره شــما با ســرهنگ صحبت کنید.

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran