آرزوهای بر باد رفته
قسمتهشتادونهم/مهران فکری کرد و گفت: از شما که آقای محترم و با فرهنگی هســتید خواهشــی دارم. ممکن اســت من گاهی به ســفر برم در نتیجه نامزدم در چنین روزهایی در خانه شــما بماند خیالم آســوده خواهدشد. یحییخانجوابداد:بسیارخبهرگاهدرسفرهستید نگران نامزدتان نخواهید بود در خانهام در آسودگی و رفاهبسرخواهدبرد.اتاقیدراختیارشخواهدبودوهر نیازی که داشته باشد به رانندهمان دستور بدهد انجام خواهدشد. مهــران با حق شناســی ســر فــرود آورد و گفــت: از شــما ممنونم آقا. شــما مرد شرافتمند و باشخصیتی هستید. با ماندن نامزدم در ویالی شما خیالم آسوده خواهد بود. یحیی خان گفت: در ضمن خدمتکارم مرســده خانم زن مهربانی است مطمئنم مثل یک مادر از نامزدتان مراقبت خواهد کرد. هشت روز از اقامت مژگان در ویالی یحیی خان میگذشت و در این مدت خبری از مهران نبود. ســر میز صبحانه یحیی خانًبا نگاهی به چهره پریشان او گفت: نگرانش نباش؛ باالخره پیداش میشه. حتما با دوستانش رفته به گشت و گذار. مژگان گفت: میترســم حادثــهای برایش پیش آمده باشــه وگرنه تلفن میزد خبری میداد و از حالم میپرسید. یحیی خان پرسید: تو لس آنجلس یا نیویورک دوستانی هم داره؟ در نیویــورک نــه، اما تو لس آنجلس با دو جــوان مکزیکی و یک جوان امریکایی دوست بود. هر سه نفرشان هم آدمهای ناجوری بودند. ظاهراً ول میگشتند و پسرهای شری به نظر میرسیدند. چند بار به مهران گفته بودم با این ولگردها همراه نشــو؛ میترســم تو را بکشــند به کارهای خالف اما بــه حرفهایم توجهی نمیکرد. صاحبخانهپرسید:شایدرفتهباشهبهدیدنپدرنظامیاش؟ نه.. نه... با هم میانه خوبی ندارند. اگر هم با پدرش آشتی میکرد با من تماس میگرفت.میترسمگرفتارحادثهناجوریشدهباشه. صاحبخانــه گفــت: اگر مایل باشــی با پلیس تمــاس میگیــرم و دربارهاش پرس و جو میکنم. نگرانی در چشمهای مژگان سایه انداخت و گفت: نه خواهش میکنم با پلیس تماس نگیرید میدونید که مهران به طور قانونی در امریکا اقامت نداره. در این صورت ممکن است پلیس متوجه اقامت غیرقانونیاش بشه ترتیب اخراجش از امریکا را بده. گفتی سرهنگ تو یکی از هتلها اقامت داره. الاقل با این آقا تماس بگیر و درباره پسرش پرس و جو کن. شاید خبری از مهران داشته باشه. مژگان از شنیدن این پیشنهاداندکیبهآرامشرسیدوگفت:هرچندسرهنگبامنمیانهخوبینداره ولی شاید از مهران خبری داشته باشه. یحیی خان پرسید: کدوم هتل. خاطرت هست؟ بلههتلرتیسسوئیت42. مژگان با دســتی لرزان از هیجان گوشی تلفن را از دست صاحبخانه گرفت. در اضطراب نفس عمیقی کشید اما پس از لحظهای تردید و انتظار با قلبی کــه از هیجان میتپید، گوشــی تلفن را به صاحبخانــه برگرداند و گفت: من انگلیســی را شکســته حــرف میزنم. میبینید که؟ بهتره شــما با ســرهنگ صحبت کنید.