مردی که فروتنانه آمد، ماند
باورم نمیشــد که صبــح روز بعد خواهد آمد. شــنیده بــودم جــدی اســت و کاریزمایــی دارد که بیــش از آنکه حرف بزند در ســکوتش هویداســت. میاندیشد و فکر میکند. باورم نمیشد که برای کاری همچون «ملکه» به آبادان بیاید؛ اما آمد. اردیبهشــت ماه سال 1390 در کنارساحلرؤیاییاروندرودباشکوهدرکناراسکلتهای آب شــده از آتــش در میــان آب. در میــان ترکشهــای مانده برجای از هماوردی هشتســاله! حاال او باورش نمیشد که آنجاست. روی بویلری میانقامت و دودکش زنگزده. درون استاکی صدساله. غوطهور میــان خاک، فلز و فســفرهای مانده در کف آن و ســکوت. ســکوتی کــه او را به وجد میآورد. ســکوتی که زمزمــه آرام آن او را به رقص درمیآورد. نمیدانم میدانست یا نه که آن زمزمه از میان آن دودکش پیر و فرتوت اما بلندباال به آسمان سر میسایید؟ باال میرفت باال. چه میدید در آن سکوت. آیا وهمی میدیدکهآنگونهمیسرود؟یارؤیاییصادق!ناخودآگاهچشمهایمرویهم میرفت و سوار بر آن زمزمه میشدم و میرفتم به آن باال.
با دســتهای هنرمندش برداشــت؛ ترکشــی را کــه نمیدانــم از تنی، پیکری گذشــته بــود یا نــه. روبهروی چشــمهایم گرفت و پرســید: «این واقعی اســت؟!» گفتــم: «بله واقعی اســت. مثل این زمین، هوا، آســمان، بــاد و آب اروند غریب». اشــک حلقه زد میان چشــمهای معصومش و شــاید من هم بغض کرده بودم. نمیدانم ولی دانستم که سرپنجههای رنج کشیده از سیمهای تار و سهتارش جان تازهای گرفتهاند. فهمیدم که سیمش وصل شده است برای آوازی با صدای آب، باد، خاک و آتش که سیاهیاش هنوز بر درختهای رعنا خودنمایی میکرد. چه بیریا بود آن مرد که فروتنانه آمد. فروتنانه ماند و فروتنانه رفت. رفت تا زمستان همان ســال، دوازده روز به جشــنواره و آغاز شــد آوای ســازهای درونش به همراه شورانگیزترین شورانگیزش و هنوز که هنوز است این آوا روی تصاویر «ملکه» زنده و تازه و با برکت ماندهاست. دستمریزاد استاد اول و آخر. «حسین علیزاده عزیز».