عقبنشینی از بستان با چشمان گریان
صادق آهنگران از اولین سبزپوشان خوزستانی است که با حملهعراقبهخاککشورمانبهمقابلهبادشمنشتافت و از آن روزها خاطرات بسیاری دارد. در زیر یکی از خاطرات وی از روزهای اول جنگ را باهم مرور می کنیم. ■ حاج صادق شــــما در مقاومت علیه بعثیها در بســــتان حضورداشتید؟
با پیشنهاد و فرماندهی شـــهید جواد داغری که جوانی شجاع و دالور بود، به همراه تعدادی از دوستان سپاه ساعت یازده صبح با یک ماشـــین لندکروز به سمت خط مقدم به راه افتادیم. هیچکدام بدرســـتی نمیدانستیم که عراقیها تا کجـــا پیش آمدهاند. بـــه یکباره صـــدای گلولههای تیربار بعثیها خـــاک زیادی را به ســـر و روی ما پاشـــید و به همه فهماند که فاصله چندانی با دشمن نداریم. وقتی به نزدیکیهای محور تانکهای عراقی رسیدیم، جواد گفت خوب نگاه کنید ببینید تانکها به سمت بستان شلیک میکنند.محمدپرسید:چرا؟جوادگفت:چونقصدتصرفشهررادارند.مادرشهر بستان به دو گروه تقسیم شـــدیم و در اطراف شهر موضع گرفتیم. من با دوستانی چون محمود احمدی، [شهید جمال] دهشور، نادر اسدی نیا، جواد داغری، صادق محمدپور، محمد جمالپور و عدهای دیگر باهم بودیم. چند ساعت بعد عراقیها آنقدر به ما نزدیک شده بودند که بخوبی آنها و تانکهایشان را میدیدیم که چگونه سرمســـت و مغرور در حال جلو آمدن بودند. ما در محور تپههای اهللاکبر آنطرف رودخانه مستقر و آماده درگیری بودیم. وقتی به نزدیکی تانکها رسیدیم، محمد جمالپور چفیهاش را دور اســـلحهاش پیچید و آن را باال برد و شـــروع به تکان دادن کرد که یکمرتبه سیل گلوله به ســـمت مان شلیک شد. عراقیها فهمیدند که ما ایرانی هســـتیم و تا نزدیکـــی آنها نفوذ کردهایم. با این اقـــدام محمد، درگیری ما با دشمن بعثی آغاز شد و به دلیل شدت آتش، دوستان ما یکی پس از دیگری زخمی و مجروح میشـــدند که بهروز غالمی یکی از آنان بود که بچهها با زحمت فراوان او را کشانکشان از مهلکه دور کردند و به عقب بردند. ما از پل روی رودخانه گذشتیم و وارد کانالی شـــدیم که تانکهای عراقی از روبهرو به ســـمت ما میآمدند. ابتدا به جمالپور گفتم احتماالً این تانکها، تانکهای ارتش خودمان هستند، اما او گفت تانکهای عراقی هســـتند و شـــباهتی به تانکهای ارتش خودمـــان ندارند. وقتی نزدیکتر شـــدند، شک ما به یقین تبدیل شـــد و برای در امان ماندن از شلیک آنها تالش کردیم تا جایی پنهان شویم. وقتی تانکها بهطور همزمان شروع به شلیک نمودند، زمین زیر پایمان شروع به لرزیدن کرد و ترس و واهمه عجیبی بر وجود ما مستولیشدوسببشدتاعدهایازسربازانخودیازصحنهنبردعقبنشینیکنند. چند ساعت بعد ناگهان دستور رسید که عقبنشینی کنید. چون فانتومهای ایرانی میخواهندشهربستانرابمبارانکنند.بادستورفرماندهبالفاصلهازبستانبهطرف سوسنگردعقبنشینیکردیم. ■ چراازبستانعقبنشینیکردید؟امکاناتنظامینداشتیدیااینکهفشارنظامی دشمنزیادبود؟
اگربخواهمخالصهبگویم،همامکاناتنظامیماضعیفوهمفشارنظامی دشمن زیاد بود. البته تجربه چندانی هم در جنگیدن نداشتیم. در بستان فاصله ما با تانکهای عراقی دویست متر بود. یکمرتبه تانکها به سمت ما تیراندازی کردندوهرلحظهامکانداشتشهیدیااسیرشویم.بهناچارباسرعتبهطرفپل رفتیمتادرکنارشهربستانمستقرشویم.حوالیظهرشایعهشدکههمهازبستان عقبنشینیکردهاندچونهواپیماهایجنگیمیخواهندآنجارابمبارانکنند.
البته بعدها شنیدم در جریان خرمشهر هم همین شایعه پخش شده بود که همه از شهر بیرون بروند تا هواپیماهای جنگی عراقی خرمشهر و نواحی اطراف آنرابمباراننمایند.احتماالًشایعهدشمنیاستونپنجمآنهابود.نمیدانماین شایعه حاصل توطئه چه کسانی بود ولی خیلی روی روحیه ما اثر منفی گذاشت. بههرحال با شــــنیدن این خبر عدهای در حال عقبنشینی از پل بودند که دیدم چند شــــهید را به عقب میآورند که در شروع درگیری به شهادت رسیده بودند. درحالیکه داشــــتم از پل عقب میآمدم دیدم عدهای هم ســــوار قایق شدند و از طریق رودخانه عقب میآیند. ناگهان شــــلیک خمپارهها شروع شد و چند قایق وسط رودخانه غرق و سرنشینان آنها شهید و در آب غوطهور شدند. چندساعتی در بســــتان ماندیم که محمود احمــــدی و جواد داغری اعــــالم کردند اصالً جای ماندن نیست و باید عقبنشینی کنیم. به ناچار همگی آماده شدیم تا از بستان بیرون برویم. بههرحال چون پل منفجر شــــده بود حاال دیگر نمیتوانســــتیم به سمت بستان برویم و به اجبار به سمت سوسنگرد رفتیم و شهر بستان به همین سادگی سقوط کرد. عقبنشینی در جنگ بســــیار آزاردهنده و طاقتفرساست. سرعت حرکت تانکهای دشمن از یکسو و سنگینی اسلحه و کولهپشتی نیز از سوی دیگر طاقت و توان ما را کاهش میداد و بدتر از همه اینکه به دلیل نداشتن تســــلیحات الزم قدرت مقابله با لشکر زرهی را نداشتیم و به ناچار باید به عقب میآمدیم.اینعقبنشینیتعجیلیدشمنراهممتعجبکردهبود. ■ چطور؟چهعالئمیازدشمنبیانگرتعجباوازعقبنشینیشماازبستانبود؟
این نکته را ما بعداًدر جریان شبیخون گروهی از دوستان به فرماندهی شهید علی غیوراصلی فهمیدیم. اســــرایی که در آن شــــبیخو ِن قهرمانانه، به اســــارت درآمده بودند، میگفتند؛ ما از اینکه میدیدیم ایرانیها به این سرعت از بستان عقبنشــــینی میکننــــد، تعجب کرده بودیــــم اما هنگامی که مــــورد حمله آنها قرار گرفتیم، به این نتیجه رســــیدیم که این یک دام بوده تا ما را در تله بیندازند. البته این برداشت آنها بیشتر نتیجه شبیخون گروه شهید غیوراصلی بود و ما در عقبنشینیخودهیچبرنامهوطرحینداشتیم. ■ عقبنشینیتاکجاادامهداشت؟منظورمایناستکهبعدازبستانبهکجاآمدید؟
راســـتش من خیلی احساس خستگی میکردم. بدن نحیف و الغرم هم مزید بر علت بود و با آن کولهپشـــتی خسته و درمانده شـــده بودم. بقیه بچهها مثل من نای حرکتکردننداشتند.درهمیناوضاعواحوالدیدمیکیفریادمیزند؛بچههاسریع سوار شوید! صدای عادل اسدی نیا بود که با یک کامیون به استقبال آمده بود. برادرش نادر هم همراه ما از بستان برمیگشت. وقتی سوار کامیون شدیم از خستگی پاهایم را کف ماشـــین دراز کردم و به صادق محمدپور گفتم چقدر این کامیون بموقع آمد! از خســـتگی توان راه رفتن نداشتم. با همان حال و روز به سوسنگرد رسیدیم. بهمحض اینکه وارد سوسنگرد شدیم، با اضطراب و ترس مردمی مواجه شدیم که خبر حمله عراقیها آنها را آشفته و پریشان کرده و احساس میکردند دشمن هرلحظه وارد شهر و خانههایشان میشود. ما بالفاصله به سپاه سوسنگرد رفتیم و در آنجا مستقر شدیم. در آنجا یک روحانی به نام حجتاالسالم موسوی با یک هیکل درشت حضور داشت و توضیـــح میداد که تکاورهای عراقی قصد دارند جاده سوســـنگرد اهواز را بگیرند و بعد به سمت سوسنگرد بیایند! اآلن هم در روستای سبحانیه نزدیک اهواز هستند. آن روزها محمود احمدی فرمانده کل نیروهای محور بستان بود. جمال دهشور در یکم فروردین 1300 در اهواز به دنیا آمد و بعد از شروع جنگ تحمیلی بهعنوان عضو گروه باللی در 17 دیماه 1359 در سوسنگرد به شهادت رسید.