وقتی خدا به ما نزدیک بود
سى و یکم شــهریور ماه و همزمان با آغاز هفته دفاع مقدس بهانهای مىشــود بــرای یــادآوری خاطــرات تلخ و شــيرین هشــت ســال دفاع مقدس؛ خاطراتى کــه در ذهن خيلىها همچنان پررنگ است و برایشان یادآور روزهایى عجيب و تکرارنشدنىاست.
بــاز 31 شــهريور میرســد و حسهای متناقــــــــض ســــــراغم میآينــد. خوشــحال باشــم يــا اندوهگیــن؟ مشــتاق باشــم يــا متنفر؟ آرزويش کنم يا نفرينش؟ تعجــب نکنیــد، ديوانــه نشــدهام. نگويید مگــر میشــود آغاز جنگی خانمانســوز را دوســت داشــت؟ نگويید مگر میشــود شهیدشــدن دوســتان صمیمــی را بــه يــاد آورد و بــاز خنديد؟ راســتش میشود! آخرين روز تابســتان 9۵31، اهواز. همه کتابها و دفترهايمــان را خريده بوديم تا فردا بــه کالس جديدمان برويــم. برای برادر کوچک دبســتانیام بايــد لباسهای نو میخريدم. گرمای هوای خوزســتان هنوز نشکسته بود و با هم خیابان سی متری اهواز را که شلوغتر از هر روز بود طی میکرديم. بچهها دســت در دســت مادرانشــان، پدرها با دوچرخههای فرسودهشــان، نانواها عرقريــزان، توپهای پالســتیکی وسط خیابان و آخرين شــوتهای گل کوچک، دخترهای کم ســن دنبال مقنعههای ســفید مدرسهای .... ناگهان نوبت غرش هواپیماها و بمبارانهايی شد که قطع نمیشــدند. همه آسمان را نگاه میکرديم و به ديوارهايی پناهمیگرفتیمکهتندترازمامیلرزيدند.صدامديوانهشده بود. مدرســهها تعطیل شــدند، دبیرســتانها، دانشگاهها، کارخانهها،نانوايیها،يخفروشیها،بستنیفروشیها،خرما فروشیهاوبقالیها.هرکسدستشمیرسیدخانوادهاش را برمیداشــت از زير آتش ببرد دورتر، با همه تمکن مالی و عزتاش بشــود «جنگزده». عدهای هم ماندند. از ســر ناچاری، يا از سر غرور و باورشان. همان موقعی که صبحها نمیدانستندتاغروبزندهمیماننديانه.يکیازموشکها و بمبها يکراست نمیآيد روی سرشان؟ فردا رفیقشان، همسايهشان را باز میبینند؟ همه اينها زشتیهای جنگ بــود. جنگی که اصالً منتظرش نبوديــم. جنگی که باورش نمیکرديم. خدايا! ما گناهی کرده بوديم؟ آن سوی جنگ امــا .... آنجــا کــه کمتر ديــده میشــود. آنجا که هر کســی نمیبینــدش. جوانها و نوجوانها ناگهان شــدند مردانی بزرگ، شدند پايهای استوار برای خواهران ترسان و مادران نگرانشــان. نترســید مگر ما ُمردهايم؟ مگر صــدام از روی جنازه ما رد شود دستش به خانههايمان برسد. آنقدر قوی و محکم انگار صد ســال جنگیده باشــند. محکم و آبديده، مثل فوالد. هنوز نمیدانستیم گلوله توپ چه شکلی است. نمیدانستیمهواپیماهاچطوربمبارانمیکنندوموشکها چطور ناگهان نیست میکنند. تنها میدانستیم مقابل زور بايد ايســتاد. و نترســید. بايد غرورمــان را و عزتمان را نگه میداشتیم. عدهای جا خالی دادند. در هفت سوراخ پنهان شدند. همانها که بعدها طلبکار شدند و مدعی. همانها کهبعدهاگفتندچهکرديدبرایماهاکهجنگیديم؟وعدهای چشمهايشانرابستند.جمجمههایشانرابهخداسپردند ونخواستندچیزیببینندجزعشق.ناگهانديدههايشانبه دنیای زيبايی باز شــده بود. دنیايی که بايــد خودت را فدای رفیقت میکردی، بیمنت. دنیايی که لبخند در آن مجانی توزيع میشد و چه زياد. آسان میشد انسانهای واقعی را ديد، بــا همان مقامی که خدا تعريفش کــرده بود. مالئکه صف به صف در ســجده، مقابلشان. زندگی ديگری آغاز میشود. زندگیای خیلی بزرگتر، خیلی عمیقتر، خیلی متفــاوت و زيباتر. و من حیــران از آنچه خدا گفته بود. گاه از چیزهايی بدتان میآيد و چه خیر است برايتان. و چیزهايی کهخوشتانمیآيدوچهشراستبرايتان.حتماًمنظورخدا همینها بوده. جنگی که دفاعش و ايستادگیاش افتخاری است تا ابد. و هرگز پیدا نخواهی کرد، آن روزها را و همیشه درحسرتشانمیمانی.