Iran Varzeshi

عشقم‌را‌که‌گرفتند،‌زمین‌خوردم

- ‪Azadeh Pirakouh‬

بیش از هر چیزی تابلویی که ســردر خانــه قدیمی نصب شــده، جلــب توجه میکنــد؛ تصویری به طــول در منزل که حکایــت از حال و هــوای صاحبخانه دارد. تصویری قدیمی از یک مسابقه چوگان که به دست هنرمندان اصفهانی 0۶ سال پیش کشــیده شــده و باالی در خانه نصب شده اســت؛ خانهای قدیمی در محله جمالآباد، البهالی برجهای سر به فلک کشیده. چند دقیقــهای دل کندن از ایــن تصویر طول میکشــد. گوشهگوشــه ایــن خانه همین حــس و حــال را دارد. از میزی که میزبان عکسهای قدیمی اســت تــا زینهایی که کنــار میز روی زمین گذاشــته شــده، دو تابلوی بــزرگ روی دیــوار، چوب چوگان کــه به دیــوار تکیه داده شــده، کاههای ســوارکاری و بشــقابی کــه در آن تصویر چوگان حکاکی شده، حکایت از دلبستگی صاحبخانه به اسب دارد و رشتهای که مثل آب خــوردن، به نام کشــوری دیگر خورد. گشت و گذار در خاطرات ثبتشده با صدای پیرمردی که بهســختی از پلهها باال میآید متوقف میشود. لباســی که چهل و اندی ســال قبل آن را بر تن میکرده، پوشیده؛ کت سورمهای، شلوار ســفید و کاهی که در دســت دارد. علیاکبر خلج خوشــامد میگویــد. چوگانباز قدیمــی که چند ماه دیگر 0٩ سالگی را جشن میگیرد، از لحظه ورود دنبــال کاغذها و عکسهایی میگردد که بهانهای است برای رفتن به سالها قبل؛ در حوالی ‪۶ 5،‬ دهه قبل.

ســر صحبت با ســردر منزلــش باز میشــود: «فکر میکنم 50-۶0 سال قبل بود؛ روزی که رفتم اصفهان و از هنرمندان اصفهانــی خواســتم برایم ایــن تصویر را بکشند. وقتی کاری که میخواستم درآمد، به تهران برگشــتم و باالی در منزل نصب کردم. برایم مهم بود این اتفاق بیفتد. همه زندگی من در سوارکاری و چوگان خاصه میشد و انگار دوست داشــتم همه این را بدانند.»

خلج با این توضیح به خاطرات کودکی برمیگردد. کهولت ســن بــه خاطراتی که با اســب دارد، خللی وارد نکــرده. همه را بهخوبی به یاد میآورد: «پدرم در شــهریار باغی داشــت که من خیلــی وقتها آنجا میرفتم. هشــت، نهســاله بودم. فردی در همســایگی ما بود که اســبی داشت. یادم هســت بــدون اینکه هیچ آموزشــی دیده باشم، سوار اسب بدون زین میشدم و دیگر کســی جلودارم نبود. از همان موقع بود که خانــوادها­م متوجه عاقهام شــدند. تقریبا دیگر از اسب جدا نشدم تا بعد که حاال سر فرصت به شــما میگویم چه شد که فاصله گرفتم.»

حتی اگــر چیزی هــم نگوید، فضای خانــه کوچکــش بهخوبی نشــان میدهد چه حال و هوایی داشــته، اما به این اکتفا نمیکند. مصداقهایی میآورد تا از عشقی که در زندگی داشــته بگویــد: «وقتی بچه بــودم در محله پاچنــار زندگی میکردیم. این محدودهای که االن پارک الله اســت، محوطه بازی بود که عدهای برای سوارکاری میآمدنــد. من هم با پای پیاده خودم را به ایــن منطقه میرســاندم. اینطــور بود که سوارکار شــدم و بعد هم چوگان را شروع کردم.»

تعــدادی عکــس در دســت دارد که مرور میکند. با هــر عکس نامهایی مطرح میشود. ممکن است برخی را به یاد نیاورد اما چند چهره ویژهاند و خاطراتی که با آنها داشــته. به یک اسم میرسد؛ «جهانبانی»، البته نه آن فردی که رییس ســازمان وقت ورزش بوده. برادرش چوگان بازی میکرده و خلج خاطره مشترکی با او دارد: «تیمی از آرژانتین به ایران آمده بود. مسابقهای با این تیم داشتیم. جهانبانی راه مرا سد کرد و در نهایت به هم برخورد کردیم. او ابتدا زمین خورد. اسبش روی او افتاد. بعد من افتادم و اسبم روی من افتاد. هر دو بیهوش شدیم. مرا به بیمارســتا­ن بردند. از قبل آسیبی در دندهام داشــتم. پزشــکان فکر کرده بودند آســیبدیدگ­ی تازه اســت و همانطور که بیهوش بودم و نتوانسته بودند کفشهایم را از پایم دربیاورند، مرا به اتاق عمل بردند که قبل از شــروع جراحی بههوش آمدم. اجازه جراحی ندادم. بعد شنیدم جهانبانی را چون وابسته به خانواده سلطنتی بود به خارج از کشور فرستاده بودند.»

از تکتــک کفشهایــش میگوید و خاطراتی که پشتشــان نهفته اســت. از کاپهایی که از منزلش به ســرقت رفته و لوحهای تقدیری کــه بهخاطر تاش برای ورزش چــوگان گرفته. در وزارت پســت و

فضای خانه کوچکش بهخوبی نشان میدهد چه حال و هوایی داشته، اما به این اکتفا نمیکند. مصداقهایی میآورد تا از عشقی که در زندگی داشته بگوید: «وقتی بچه بودم در محله پاچنار زندگی میکردیم. این محدودهای که االن پارک الله است، محوطه بازی بود که عدهای برای سوارکاری میآمدند. من هم با پای پیاده خودم را به این منطقه میرساندم. اینطور بود که سوارکار شدم و بعد هم چوگان را شروع کردم.»

تلگراف مســوولیت داشــته و در البهالی لوحهایــی که قاب گرفتــه، به حکمهایش میرســد. در این حین تصویر چند اســب برای دقایقی او را نگه میدارد. سرش را که باال میآورد، از خاطــرهای میگوید که در تمام دوران ورزشیاش بارها و بارها برایش تکرار شــده: «آنقدر اسب را دوست داشتم که چند ساعت در روز سوارکاری میکردم. آنقدر که هم خودم و هم اسب به نفسنفس میافتادیم. وقتی از اسب پیاده میشدم، سر و گردن اسبم را با دست تمیز میکردم و تا شــب که میخواستم شام بخورم، دستم را نمیشســتم چون دوست داشتم بوی اسب همیشــه با من باشــد. تمام طول مسیر از تمرین تا منزل، دســتم را بو میکردم. بوی اسب را بیش از هر بویی دوست داشتم.»

فرزندی ندارد و در تمام سالهای بعد از انقاب از سوی هیچ مسوول ورزشی از او حالی پرسیده نشده تا دوشنبه همین هفته که میهمانانی داشــت. وقتی یاد این بخش از زندگــیاش میافتد، چهــرهاش در هم میرود: «شاید قسمت نبوده فرزندی داشته باشم. خواســت خدا این بود. نمیدانم.» با این توضیح به موضوعی میرسد که در تمام این سالها او را خانهنشین کرده. مردی که ســاعتها روی اسب میتاخته، حاال درگیر بیماری است اما این بیماری نتیجه کهولت سن نیســت. چند سال قبل سراغش آمده؛ وقتی که باشــگاهش را از او گرفتهاند: «دو قطعه زمین در محله جمالآباد خریده بودم؛ یکی کوچــک و دیگری بزرگ. همین خانه دیوار به دیوارمان که حاال یک ســاختمان چند طبقه شده است را میگویم. این زمین را فروختم و بههمراه دو، سه نفر از دوستانم زمینی در نزدیکی ورزشگاه آزادی خریدم و باشگاه سوارکاری کوهک را راهاندازی کردم. حدود 0٢۱ اسب داشتیم و خیلیها در آن زمان اسبهایشان را به ما سپردند، اما چند ســالی است که این باشــگاه را گرفتهاند.» مرور این خاطره حالــش را خراب میکند و اشک در چشــمانش حلقه میزند: «همه زندگی من این باشــگاه بــود. من تا روزی که فهمیدم این باشــگاه را گرفتهاند، اصا نمیدانســت­م بیماری یعنی چی؟ اما همان روز افتادم و تا امروز بلند نشــدم، چون در آن سالها همه چیزم را گذاشتم. حاال هم آرزو میکنــم زودتر مرگم برســد تا از این انتظار خاص شــوم. همــه آرزویم در این ســالها این بوده که باشگاه به من برگردد. وکیل گرفتهایم و پیگیریم. البته من توانش را ندارم، یکی از دوســتانم این کار را انجام میدهد. نمیدانم چه اتفاقی میافتد.»

ســرش را پایین میانــدازد و زیر لب زمزمه میکند. همســرش همراهی میکند و موضوع را بیشــتر باز میکند. انگار همه زندگی این زن و شــوهر خاصه شــده در مرور یک رویا که شــاید بــا کمی پیگیری از سوی کســانی که دستی در آتش دارند، دستیافتنی باشد.

همــه زیباییهای این خانــه و غمی کهنه که با هم عجین شــدهاند دلبستگی خاصی ایجاد کنند و خداحافظی را سخت؛ و افسوســی که بهجا میماند. حیف که دیر به ســراغش آمدیم و صد حیف که چرا تا همین دوشــنبه کســی یادی از او نکرده اســت؛ جز برخــی دوســتان قدیمی. چه بســیارند افرادی کــه در ورزش برای خود اسم و رسمی داشتهاند اما کسی سراغشان نرفتــه. خیلیهایشــ­ان در تنهایــی از این دنیــا رفتهاند و خیلیها هم اصا کســی از گذشتهشان خبری ندارد و خدا کند قبل از اینکه دیر شود، حداقل خاطراتشان جایی ثبت شود.

 ??  ??
 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran