اسماعيلخليفه
اگـر از زردى پاييزهايـم مىشناسـيدم درختـى كه نمـى فهميد حالـش را_ ! بناميدم اگر چه برگهايم روى شاخه شكل رفتن داشت ولـى ناچـارم و حـال تـو را ازبـاد پرسـيدم همان فواره ام كه دسـتهايش آسـمانى شـد هـواى تـو به آغوشـم رسـيداز درد پاشـيدم براى عاقلان شـهر عاشق
غماتو نازنينم تا قيامت بذار كنج دل ويرونه ى من مبادا چشم نازت نم بگيره بذار درداتو ر وىشون هىمن تموم لحظه ها رو زندگى كن رها از همه ى دلشوره باشو واسه گل كردن يك عاشقونه خود تو مطلعِ اين قصه هاشو بده دل به دل ديوون هىمن كه از دورى و دلتنگ ىكلافم ميون هجمه ى دلواپسى ها بذار روياى موهاتو ببافم بيا تا از ملالت هاىِ د رراه يه سكوى پرش با هم بسازيم تو قلب آسمون آبىِ عشق يه دنياىِ به دور از غم بسازيم تو فالِ قهوه ى چشمون نازت ديدم كه داره ميخنده ستاره تحمل كن تو اين روزاى سختُ كه اقبالِ خوشى د رانتظاره
پاييزرحيمى اىقامـت قبيلـهو قدقامـت برنـوبلنـد خيال چـادر انـدوه ارديبهشتحسرت پرمـلال شيراز دربهدر برنوبهدوش عاشقدلخون نقـشونـگار شرححال قالـىبابونـهو بلوط مشكىجاجيمهاىچشـمتود رخطاتصال پرازترانهود تـاهاىهاى شتىپرازسوار گلـهوتاهىهى قشقايىتبلور محال درچارچوب وغ مشـكوملارود تاعشق،تا سئوال خاطرت،آيينهى كرانهىقشلاق ييلاقهاى رفتهاند. ماندهدرافسون اىقامت سيبكال قبيلهىمن،در پايان چهماندهاى؟ عشق،حضرتمعشوقهى هرگزنمىرسـم وصال بهبلنداى دنياىعاشقانهى دستتو من،حسدىبلال
به كجا مى برد مرا اين فكر كه نفهمد كسى خيالم را و نفهمند كرده اى تعبير خواب رويايى محالم را ابريش كرده ام ،عقيم امّا،كه نبينند در دلم عشقى تا نگويند عاشقى جرم است ،ونبينند زخم بالم را با خودم بى بهانه درگيرم ،از غزل هم بهانه مى گيرم بى هوا مى روم شكار كنم دل اين تند پا غزالم را مى روم با قطار ثانيه ها،روى ريل بهار،مى دانم كه دوباره سپيد خواهد كرد برف موهام باغ شالم را بهكجامىبرمتورااىدرد،روىدوشمچهكولهبارىتو شانه هايم نمى كشد حتّى بار اين بافه ى شلالم را به كجا مى برى مرا اى عشق،آبرويم به خاك مى ريزى يك نفس منتظر نمى مانى ،پس بده آخرين مجالم را روزهايم حرام حسرت شد وخزان ماند باغ آغوشم ونشد در هلال ابرويش بدمم سوره ى حلالم را من كه حوّاى بى بهشت امّا تو كه آدم شدى ومى فهمى لب گيلاسى و گس انگور و مجازات سيب كالم را تو كه آدم شدى وفهميدى من و شيطان وآخر قصّه توى آن قاب عكس تنهايى نشنيدى تو قيل وقالم را نه تو آدم شدى نه من حوّا نه بهشتى نه دوزخى ،شايد زمهريرىكهاستخوانمسوختونفهميد حسّوحالمرا
اطهرشاهىسوندى اشك هاشور مىزد بر ديده بارانى دخترك در تقاطع چشمان مستش ستاره مى تراويد در دستان بىرحم تاريكى جان مى سپرد غنچه تازه شكفته گلدان، و ناگهان زندگى در عطش ثانيه ها،مرد...