Vizhenameh

پسرک خرید میکند

- فرنگیس یاقوتی

هفتــه پیش یک روز صبح آروین را مهد نبردم و در عوض با هم بیرون رفتیم. بعد از رفتن همســرم به ســرکار صبحانه خوردیم و بعد با آروین حاضر شدیم که یک روز مادر و پســری داشته باشــیم. قبل از رفتن یک ده هزار تومنی و یک پنــج هــزار تومنی بــه آرویــن دادم و گفتم «اینو تــوی جیبت بذار و بــرای من و بابایی هدیه بخر و از باقیمونده پول هم واسه خودت بستنی بخر». چشمانش برق زد و تعجب کرد که من در مورد چه چیزی حرف میزنم... برایش بیشــتر توضیح دادم که با این پول میتواند برای من یک عدد الک بخرد و برای بابایی یک جفت جوراب. خوشــحال شــد و با ذوق و شــوق بیشتری لباس پوشــید. با هم کمی در خیابان گشــت زدیم و ســپس به مغازه مربوطه رسیدیم و وارد شــدیم و ســالم کردیم و مــن روی صندلی نزدیک در نشســتم و آروین ابتدا خیلــی آرام و کمــی خجالتــی حرف مــیزد به طوری کــه فروشــنده متوجه قصد مــا نمیشــد و کمی هــم تعجب کرده بود. بــه آروین گفتم بلندتــر صحبت کند و مجــدد یادآوری کردم که دوســت دارم او برای ما هدیــه انتخاب کند. در نتیجه با اعتماد به نفس بیشتر و صدای بلند رو به فروشنده کرد و گفت «یه الک میخوام واســه مامانم بگیرم» فروشــنده به من نگاه کرد و من ســرم را تکان دادم به این معنــی کــه ماجــرا واقعی اســت. خانم فروشــنده رنگها را بــه او نشــان داد و در کمــال تعجب آروین رو به فروشــنده کرد و گفــت «یک رنگ دختری میخوام!» منظورش دخترانه بود و اشتباهاً میگفت دختری! جلو خندهام را گرفتم و آروین یــک الک صورتــی انتخاب کرد بعد با اعتماد بــه نفس و حالتی که تا به حال از او ندیــده بــودم از جیبش پولها را در آورد و به خانم فروشــنده داد و بعد بقیه پول را هــم پس گرفت و با شــادمانی بیاندازهای به ســمت من آمــد. از قبل تصمیم داشــتم به طور اغراق آمیزی خوشــحال شــوم امــا آن لحظه هیــچ اغراقی در کار نبود و من با تک تک سلول هایم احساس خوشحالی میکردم. بعداز خرید الک به ســراغ هدیه همســرم رفتیم این بار با اعتماد به نفس بیشــتر وارد مغازه شد و بلند سالم کرد و گفت «برای بابام میخوام جوراب جایزه بخرم» خودش بدون اینکه من حرفی بزنم رنگ و مدل جوراب را انتخاب کرد و از جیبش پول درآورد و به آقای فروشنده داد. موقع خارج شدن از مغازه آقای فروشنده رو به من کرد و گفت چقدر تمرین جالبی با پســرتان میکنید! بعد از انجام خرید در راه برگشت نوبت بســتنی خودش رسید با هم وارد سوپر مارکت شدیم و بستنی را انتخاب و پولش را حســاب کرد.شب جوراب همســرم را با هم کادو کردیم و آروین با غرور و خوشحالی بینظیری آن را به همسرم داد و همسرم همان لحظه جوراب را پایش کرد و از آروین تشکر کرد. شــاید باورتان نشــود اما صبح که این بازی را شــروع کردم فکرش را نمیکردم اینقدر تأثیرگذار باشــد و پسرک چهار ساله ما یک روزه این قدر تغییر کند و بزرگ شود اما حاال خوشحالترین هستم.

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran