Vizhenameh

تنها صداست

- فرنوش صفویفر روانپزشک

از زمیــن و زمــان شــاکی بــود. کســی نمیتوانســ­ت او را درک کنــد. تــوی گــروه تلگــرام با بچهها ســر ســاعت قــرار جروبحث شــده بــود و از گروه بیرون کشــیده بــود. تا دو ســه ســاعت بعد از آن هم بــا پوریا، که مثالً طرف او بــود در گروه، چت کــرده بــود کــه باز کشــیده بود بــه جنگ و دعــوا. هیچ کــس برایش باقــی نمانده بــود. «وقتــی اینها حاضر نیســتند برنامهشــا­ن را، کمی، فقط کمــی، به خاطرت جابهجــا کننــد، دیگر چــه ادعای دوســتی و رفاقتــی؟! حتی پوریا هــم!» فکرهای ناجــوری هم به ســرش زد: «آخر چه فایــده دارد این زندگــی؟!» رفت توی پارک نشســت، مثــل همیشــه روی لبه تکیــهگاه نیمکت و نه جای نشســتن. با ژســتی که خیلی دوســت میداشــت ســیگاری چپ لبش گذاشــت و آن را گیراند. حس میکــرد زندگــیاش خالی که بــود، خالیتر هم شــده. تکرار کرد: «چــه زندگیای است آخر؟!» صدای دینگ گوشی. پیام صوتی از پوریا بود. «بیخیال همهشان!» کمی صفحه را به طرف باال و چتهای قبلی لغزاند. «همهاش توجیه و توجیه!» دلیل آوردن کــه کی کجاســت و چرا نمیتواند فالن ســاعت بیاید. به نظرش اصــالً این قرار و این ساعت مهم نبود. چیزی که مهم بود... اصالً نمیتوانست بفهمد چی واقعاً برایش مهم است. فقط دلش میخواست گوشی را با تمام چتهای تهوعآورش پــرت کند توی جــوی روبهرو. باز یک دینگ دیگر و یک پیــام صوتی دیگر از پوریا. «حاال ببینیم اینقدر منتکشی میکند چی میخواهد بگوید!» الگو را روی صفحه ترســیم کرد تا قفل گوشــی باز شود، مچ خودش را گرفت که سیگار را پرت کرده و دارد ریز ریز ســوت سرخوشانهای میزند. «خودمانیم! حال آدم را خوب میکند اینمنتکشی!» «هی سامی!» با این اولین جمله که از پیام پوریا شنید، همان عبارتی که معموالً عادت داشــت او را این طور صدا بزند، بیاختیار از روی لبه تکیهگاه نیمکت پرید پاییــن و صــاف و معقــول (و در عیــن حال بیقــرار و منتظر) نشســت روی جای نشســتن. اجرای پیام را متوقف کرد تا نفســی بکشــد. چقدر با این «هی سامی!» این لحن صدا، خشــی که توی آن بود، حتی ســکوت توأم با ِمن و ِمن بعد از آن، چقدر، چند بار توی زندگیشــان و دوستیشــان تکرار شــده بود. یادش آمد روزی کــه پوریا ســرما خــورده بود و ســامی را جوری شــبیه «ســابی» ادا میکــرد. چقدر سربه سرش گذاشته بود. آن روز رفته بودند کلکچال و بند کفشش به طرز عجیبی دائم باز میشد و علیرضا به طرز عجیبی بند اضافهای داشت که به او بدهد. آن روز، و همه روزهای دیگر، یکی یکی قطار میشدند و میآمدند جلوی چشمش.... هنوز بقیه پیام را گوش نداده بود. میدانست حرف جدیدی نخواهد شنید، اما آن صدا، برایش آنقدر سنگین از خاطره بود که دیگر مهم نبود پوریا همان حرفهای قبلیاش را تکرار میکند یا حرف تازهای دارد.

 ??  ??
 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran