Vizhenameh

مطهره پایکاری وکیل پایه یک دادگستری

-

10 روز مانــده بــود بــه تولدم. چشــم بســتم و به شــش ســال پیش رفتم. اولین تولدی که در کنار امیــن گذرانــدم. آن روز شــدید درگیــر کارهــای پــروژه جدیــد شــرکت بــودم و بهطور مــداوم در رفت و آمد بین زمین و شرکت. بقدری درگیر که بکلی تولــدم را یادم رفته بود. به معنای واقعی از دیــدن دوســتان نزدیکمــان در خانــه وقتــی طبــق معمول ســاعت 7 و نیم به خانه رســیدم شــگفتزده شــدم. هنوز هم با یــادآوری آن روز به همان میزان خوشــحال میشــوم. از آن پس هر سال انتظار یک تولد سورپرایزی را داشتم به جز ســال گذشته که سه ماه قبل از تولدم متوجه شدم مبتال به بیماری سرطان شدم. به اندازهای حالــم ناخوش بود که امین مجبورم کرده بود تا هفتهای ســه بار نزد مشــاور بــروم. بیتأثیر نبود خیلــی بهتــر بودم امــا با مشــاورم تنهــا از ترس ناشــی از بیماریام ســخن میگفتم در حالی که تنها چیــزی که مثل خوره به جانــم افتاده بود و لحظهای از فکرم کنار نمیرفت این بود که نکند امین دیگر دوســتم نداشــته باشــد. از بیماریام فقط خودم و امین خبر داشــتیم. ســپهر که تنها ســه ســال داشــت. امــا از خانوادهها هــم پنهان کــرده بودیــم. امیــن میگفــت مســأله خاصــی نیســت که بخواهد ســر زبانها بیفتد. بعد از سه مــاه وقتی دیدم باز هم امین برای تولدم برنامه چیــده بود، دیگر خبری از آن فکرهای بیخود که فکرم را درگیر کرده بود، نبود. اگر امین میگفت مسأله خاصی نیســت حتماً همینطور میبود. هشــت ماهــی از درمانم گذشــته بود کــه دکترم گفت سیســتم بدنــیام دیگر به داروهــا واکنش نشان نمیدهد. مجبور به امتحان روش شیمی درمانــی بودیــم. 10 کیلــو وزن کــم کــرده بــودم. دیگر نمیشــد مخفی کرد. مدتی که بیمارستان بستری بودم مادرم تمام مدت کنارم بود. امین هم هر روز ســر میزد. احســاس میکردم کمتر از قبــل توجه میکند. احســاس میکردم همان چند روز در میانی هم که به بیمارســتا­ن میآید به اجبار اســت. دلم برای ســپهر هــم تنگ بود. فشــار بســیاری تحمل میکردم. نمیخواســت­م مرا در این وضعیت ببیند.

سهم من ازًهمسرم

بعــد از تقریبــا 43 روز از بیمارســتا­ن مرخــص شــده بودم و بــه خانه برگشــته بــودم. هنوز هم بدنــم کمــی ضعــف داشــت. بــه همیــن خاطر مــادرم هفتــهای دیگــر هــم کنــارم مانــد تــا بــه حالــت عــادی برگــردم. امیــن مشــکوک رفتــار میکرد. کامالً مشخص بود که مصنوعی آن هم جلــوی مــادرم اطرافم میچرخیــد. در این یک هفتــه حتی دو شــب هم پیش آمد کــه به بهانه مأموریت در شــهر اطراف خانــه نیامد. قبالً هم مأموریــت میرفــت امــا مــن هیچ وقت حســم دروغ نمیگفت. به هر حال درســت نبود جلوی مــادرم واکنشــی عجوالنــه نشــان دهــم. بعد از رفتن مادرم یک شــب که از ســر کار بازگشته بود خواستم که صحبت کنیم. راحت پذیرفت. من هــم دو فنجــان چای ریخته و بــه پذیرایی رفتم. بعد از گپ و گفتهای عادی و همیشگی، علت رفتارهای اخیرش را جویا شدم. به خنده گرفت و گفت فکــر کنم باید دورههای مشــاورهات را از ســر بگیری. حساســیتها­یت بیجهت اســت و من تنها ســرم با کار گرم اســت تا بتوانم زندگی راحــت و بیدغدغــها­ی را بــرای تــو و فرزنــدم فراهــم کنــم. قانــع نشــده بــودم امــا ادامــه هم ندادم. گویا نمیخواست که درد دل مرا بفهمد. مــن به وضوح میدیدم که امین، امین چند ماه قبل نیســت. باید از راه دیگری وارد میشــدم تا به شــک و شبههام پایان میدادم. از آن شب به بعد شــبها زودتر به خانه میآمــد. حتی چند بــاری هــم برای تفریح و شــام به بیــرون رفتیم. یــک ماهــی بــه همیــن منوال گذشــت. کــم کم داشــتم بــه این نتیجه میرســیدم که شــاید من اشــتباه میکــردم تا اینکه یک شــب موقع شــام حــرف از مأموریــت یــک هفتــهای زد. مخالفتی نکــردم امــا در دلم آشــوبی به پا بــود. خصوصاً اینکــه هیــچ وقــت بــرای مأموریــت چمــدان نمیبست نهایتاً یک ســاک برمیداشت و چند دست لباس در آن میگذاشت. تصمیم گرفتم صبح بعد از اینکه از خانه بیرون رفت تعقیبش کنم تا ببینم قضیه از چه قرار است. از خودم در عجب بــودم. به چه کارها که وادار نشــده بودم. از شــدت اســترس فکــر کنم تا صبح کمتــر از دو ســاعت خوابیدم. صبح بعــد از اینکه راهیاش کــردم بســرعت پانچــوام را از روی جالباســی برداشــتم و بــه پاییــن رفتــم دربســتی گرفتــم و ماشــینش را که هنوز خیلی دور نشــده بود نشان دادم و خواســتم دنبالــش بــرود. پوزخند راننده را از آیینــه دیــدم و چیزی نگفتــم. واقعاً هم که شــرایطم تمســخرآمی­ز بــود. ســرم را بــه پشــتی صندلی تکیه دادم و با ایســتادن ماشــین چشم باز کردم. جلوی درب خانهای ایستاده بود. انگار که منتظر کسی بود. بعد از حدوداً 5 دقیقه زنی

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran