Vizhenameh

هر دو از هم غافل بودند

- سکانسهای دیده نشده فرنوش صفویفر روانپزشک

هــر دو از هم غافل بودند. هر کدام در آســمانها ســیر میکردند. منتها آســمان هریــک بــا دیگــری فــرق داشــت. رامتیــن دو ســاله، کــه هنــوز خیلی خــوب هم نمیتوانســ­ت راه برود، آویزان از مادر، چشمش دنبال تکههای پرمانندی بود که توی هوا سرگردان بودند. به چشم بزرگترها، اینها دانههای گیاهان بودند، چیزی شــبیه قاصدک که قرار بود دانه گیاهان جدید بشــوند. به چشــم کودک دو ساله، اینها موجودات عجیب و غریب خیالی بودند که او میتوانست مثل یک موجود بندانگشتی، دم آنها را بگیرد و تا آن دور دورها همراه شان برود. آســمان مادر اما آســمان دیگری بود. چشــم دوخته بود به کپههای ابر ســفید در آســمان بهاری و همچنان که پشــت ســرهم آه میکشــید، ذهنش دنبال راه حل مسألهای خیلی سخت بود. اینکه چطور بتواند پول هدیه تولد خواهرزاده عزیزتر از جانش را فراهم کند. دلش می خواست چیزی برایش بگیرد که به درد کودک پنج ســاله بخورد، هم خوشــش میآمد که اســبابباز­یهایی را که تازه دیده بود و کمــی گــران بود، برایــش بخرد؛ همانها که مادرش همیشــه میگفــت به درد نخور هســتند و به جایش بهتر اســت بــرای بچه لباس و کیف و کفــش خرید. در هر صورت البته مســأله اصلی پول هدیه بود که نمیدانســت چطور جور کند. از یک طرف باید قســط ماشین لباسشــویی را میداد، از طرف دیگر اجاره خانه بود و ایــن مــاه هم رامتین را برده بود دکتر و دیگر هیچ چیزی ته جیب شــان نمانده بود. میتوانست یک مقدار از اجاره خانه را ندهد، صاحبخانه منصفی داشت که شرایط آنها را خوب درک میکرد، اما مطمئن بود ماه دیگر هم براحتی نمیتواند مبل ِغ کمآورده را جبران کند و این طوری شرمنده میشد. همیــن طــوری هر دو در حال و هوای خودشــان بودند که چشــم ملیحــه افتاد به ســاعت و متوجه شــد که ســاعت آمــدن آرمین از مدرســه نزدیک اســت. همان موقع رامتین هم شــروع کــرد به بهانهگیری و اصرار به بغل کردن! پشــت هم با لحــن کودکانهای تکرار میکــرد: «بخل! بخل!» هر دو کالفه شــده بودند. ملیحه میخواست همان جا وسط خیابان بنشیند و جیغ بزند. حتی ناچار شد جلوی این حس خودش را که میخواســت دست رامتین را بگیرد و بپیچاند، بگیرد. دوباره ساعت را نگاه کرد. نکند بچه پشت در بماند؟ «خدای من! حاال مجبور میشوم با تاکســی بروم! این هم خــرج اضافی!» واقعاً دیگر تحمل این یکی را نداشــت. دندان هایش را از غیظ روی هم فشرد. «دیگر دارم داغون میشوم! چرا این همه بال سر من میآید؟» دســتش را کــه انداخــت، دوباره باال آورد و یک بار دیگر به ســاعت نــگاه کرد. این بار برای رامتیــن. «آها! حاال فهمیدم! این بچه گرسنهاش شده!» یک بیسکوئیت ساقه طالیی از کیفش در آورد و داد دستش. حاال آرامتر شد. ملیحه هم همین طور. اتوبوس رسید. باید فکری به حال هدیه هم میکرد.

 ??  ??
 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran