Vizhenameh

مطهره پایکاری وکیل پایه یک دادگستری

-

در دفتر وکیل منتظر نشســته بــودم و حرفهایم را بــا خودم مرور میکردم. آشــتی کردن یک پدر بــا پســرش در یک چشــم بــر هــم زدن زندگیام را بــه انتها رســانده بود. هفت ســال پیش بود که در رشــته مهندســی کامپیوتر پذیرفته شدم. بین بچههــای کالس رابطــه خــوب و صمیمانــها­ی برقرار شــده بــود اما در بین آنها پســری به اســم پیمان بود که از همان ابتدا توجهم را به خودش جلــب کــرده بــود. پســری آرام و کــم حــرف کــه بیشــتر اوقــات بعــد از اتمــام کالس بیمعطلــی بیــرون میرفــت. البته زمان زیادی طول نکشــید که متوجه شــدم بــه بهانههای کوچک ســعی در برقراری ارتباط با مــن دارد. از بهانههای کوچک بــه قرارهــای بیــرون از دانشــگاه رســیده بودیــم. برخــالف شــناختی که در دانشــگاه از او پیدا کرده بودم، بیرون از دانشگاه پر از شیطنت بود. تعداد دیدارهایما­ن بیشــتر و بیشــتر میشــد تا جایی که اگــر یــک روز او را نمیدیدم دیوانه میشــدم. در طول این مدت حتی مواقعی که مســتقیماً سؤال میپرســیدم هیچ حرفی از خانوادهاش نمیزد و بحث را عوض میکرد. شرایط به همین منوال ادامه داشت تا اینکه ترم چهــارم بحث ازدواج را پیش کشــید. جا خوردم. شــماره پــدرم را گرفت تا ابتدا بــا او صحبت کند. قــرار گذاشــته بودیم کســی از دوســتیمان باخبر نشود.

صلحی که به زندگی من پایان داد با آن زبان چرب و نرمی که پیمان داشت حدسش خیلی هم ســخت نبود که پــدرم را به ازدواج با من آن هم با شــرایطی که او داشت، راضی کرده باشد. شــرایطی که از زبــان پدرم برای اولین بار شــنیدم و بــا آگاهی کامل تصمیم نادرســت گرفتم. تصمیم به پذیرفتن پیشــنهاد ازدواج پیمان. یک ســال بود بــا خانــوادها­ش در ارتبــاط نبــود. خانــواده پیمان از مالکان بزرگ یکی از شهرهای شمالی کشور بودند و میخواســتن­د پیمان با دخترعمویش ازدواج کند اما پیمان برای اینکه مجبور نشود با دختر عمویش ازدواج کنــد تصمیــم گرفته بود از شــهر و خانهاش برود و راه خودش را پیش بگیرد. خوب میدانستم ازدواج بــا پیمــان ســختیهایی به مراتب بیشــتر از خانــه پدریام بهدنبال دارد اما در آن زمان بودن با پیمان را با وجود ســختیهایش با هیچ چیز عوض نمیکردم. قرار بر این شــده بود که به جای مراسم مختلف به برگزاری یک میهمانی مختصر با اقوام نزدیــک اکتفــا کنیــم و در عوض پولــش را روی پول پیش خانه بگذاریم. خانه خیلی کوچکی گرفتیم و حدوداً شــش ماه بعد با شروع ترم چهار دانشگاه، زندگیمان را شروع کردیم. بعد از گذشت سه سال از زندگی مشترکمان، هیچ مشکل خاصی نداشتیم اوایــل ازدواجمان تــا بعــد از فارغالتحصی­لی کمی مشــکالت مالی بــود که آن هم حل شــده بــود. کار پیمــان بــه حــدی رونق گرفته بــود که در طول ســه ســال توانســته بودیم عالوه بر خرید ماشین، خانه را هم عوض کنیم. در این چند ســال خیلی ســعی کردم با صحبت کردن پیمان را قانع کنم که خبری از خانــوادها­ش بگیرد اما بیفایده بود. تا یک شــب که به خانه آمد کمی پریشان حال به نظر میآمد. وقتــی علــت پریشــان احوالــیاش را جویــا شــدم بیهیــچ مقدمه چینی گفت که پدرش با او تماس گرفته است و از او خواسته تا به دیدنش برود. گویی مریض احوال بود و در بیمارستان به سر میبرد. به همین خاطر هم بعد از چند سال یاد پسرش کرده بود. دوست نداشــتم برای اولین بار خانوادهاش را در چنیــن شــرایطی دیــدار کنم ولــی اینطور پیش آمده بــود. در عوض برای پیمان خوشــحال بودم. البته به گوشــه ذهنم هم نمیرسید که پیمان برای مالقات پدرش تنها بــرود. هر چند خودم را توجیه کــردم که حتماً قصد دارد من را در شــرایط بهتری به خانوادهاش معرفی کند. آن موقع نمیدانستم

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran