Vizhenameh

زمینما،زمینآنها

- نوشته سعیده اسالمیه

خبر میرسد کنفدراسیون فوتبال آسیا، استادیوم را از مردان (و زنانی که قرار بود در بازیهای بینالمللی حداقل در استادیوم باشند) دریغ کرده، فوتبالها قرار است به کشور ثالث برود و من پرت میشوم به 15 سال پیش. اولین روزی که به استادیوم رفتم. آی دی کارت که به دستم رسید مطمئن شدم قرار است به آرزوی چندین سالهام برسم. نمیدانستم چه چیزی در انتظارم است. از هیجان، شب قبل دو سه ساعت بیشتر نخوابیدم و روز موعود زودتر از همه وارد روزنامه شدم. هر کدام از همکاران آقا، سعی میکرد تجربه خود را برای رفتن به استادیوم در اختیارم بگذارند. بعد از نوشتن گزارشها و مطلب در نشریههای مختلف درباره ورود زنان به استادیومها، داشتم میرفتم که از نزدیک ببینم آیا ادعای مسئوالن از نبودن زیرساختها صحت دارد یا نه. آن زمان هنوز حکم شرعی و فقهی روی ورود زنان داده نشده و ممنوعیت ورود زنان به استادیوم فوتبال، فقط یک قانون نانوشته و یک عرف اجتماعی بود. خبرنگاران زن ورزشی برای دیدن بازی به استادیوم میرفتند و از نزدیک بازیها را گزارش میکردند. در آن خرداد 1384 پای زنهای دیگری هم به ورزشگاه باز شده بود. چند وقتی بود که تیم ملی فوتبال زنان، تیم ملیهای ورزشهای دیگر و برخی هنرمندان صداوسیما و سینما هم بازیها را از نزدیک میدیدند. به نظر میرسید آرام آرام میخواهند این انحصار مردانه را در استادیومها بشکنند. در آن زمان از مسئوالن فدراسیون تا بازیکن از ورود زنان استقبال میکردند و معتقد بودند حضور زنان باعث میشود جو فحاشی از سطح ورزشگاهها برچیده شود. بازی، مسابقه ایران و بحرین در چارچوب مقدماتی 2006 جام جهانی فوتبال بود. درست روز 18 خرداد .84 قرار بر این شد من از همانجا یادداشت و مشاهداتم رو برای روزنامه فکس کنم و گزارش مفصلتر بماند برای روز بعد. با عکاس و یکی از همکاران در گروه ورزشی به سوی استادیوم صدهزار نفری حرکت کردیم. تصورم این بود از همان گیتهایی که در تلویزیون دیده بودم، وارد استادیوم میشویم و کسانی را که کنار پیادهرو میایستند و صورت هواداران را رنگ میزنند میبینم. اما همکارم ماشین را جای دیگری پارک کرد که چندان حال و هوای استادیوم را نداشت. وارد جایی شدیم که طاقی داشت، همکارم گفت تا چند دقیقه دیگر زمین را میبینی. از لحظه دیدن این مستطیل سبز زیاد شنیده بودم. لحظهای که میگفتند نفس در سینه حبس میشود و شاید به گریه بیفتی. از فاصله دور در آن راهروی تاریک، گوشه سبزش را دیدم و به جای همه پیشبینیها فقط لبخند گشادی روی لبم نشست و گفتم: ای لعنتی.... روی صندلی در جایگاه خبرنگاران مستقر شدم. چند ساعت مانده بود تا شروع بازی. ده بیست هزار نفری که در آن ساعات در استادیوم بودند، شعار میدادند و بر طبلها میکوبیدند. اما اعتراف میکنم کمی تو ذوقم خورده بود. فکر میکردم باید خیلی باشکوهتر از این باشد. شروع کردم به یادداشت برداشتن. سرم را که بلند میکردم میدیدم چند نفری از میان جمعیت برگشتند و اتاقک شیشهای را نگاه میکنند. تنها خبرنگار زن حاضر در استادیوم بودم و از بقیه خبری نبود. هر بار که سرم را از روی نوشتهها بلند میکردم، میدیدم بخشی از استادیوم پر شده است. در یکی دو ساعت بعد، سرعت به هم پیوستن قطعههای انسانی آنقدر سریع شد که یک بار که حواسم را جمع کردم، نفسم یک لحظهبند آمد. «هاااان پس استادیوم که میگفتند اینه!» جمعیت پر شده بود و چراغهای استادیوم هم روشن شدند. در جایگاه مخصوص زنان، تعدادی زن نشسته بودند. رفتم سراغشان. یکی از خواهران اسکندری و هانیه توسلی را شناختم. بقیه هم از سر و وضعشان معلوم بود که ورزشکارند. چند ساعتی که پیش از بازی در آنجا گذرانده بودم، این دل و جرأت را بهم داده بود که به راهروها و پشت جایگاه هم سرک بکشم. صدای جمعیت که بلند شد فهمیدم اتفاقی در زمین افتاده است. تیمها برای گرم کردن وارد زمین شده بودند. ساعتی بعد سوت آغاز بازی را زدند و مسابقه بهطور رسمی آغاز شد. عجیبترین تجربه از حضور در استادیوم در همین لحظات رقم خورد؛ «توپ را پیدا نمیکردم.» فقط میدیدم بازیکنانی که دیگر حتی تشخیصشان نمیدادم از این سو به آن سو میدویدند. از آن فاصله حتی نمیفهمیدم آن کسی که در حال دویدن است علی کریمی است یا مهدی مهدوی کیا یا محمد نصرتی. گیج شده بودم. مگر چنین چیزی ممکن بود؟ اصالً نمیفهمیدم چه بالیی سرم آمده است. چند دقیقه طول کشید تا فهمیدم چه شده است. تا پیش از این، من هر بار بازیها را از دریچه دوربین صداوسیما دیده بودم و در واقع دوربین به جای چشمهای من از آن فاصله، توپ را دنبال میکرده و حاال باید این کار را خودم انجام میدادم. تازه داشتم سررشته بازی را پیدا میکردم که محمد نصرتی با گل دقیقه 47 خود ایران را یک بر هیچ جلو انداخت. یادداشت کردن و گزارش نوشتن یادم رفت. دیگر حتی نمیتوانستم بنشینم. پیامک دادم به سردبیر که بعید میدانم بتوانم در این شرایط چیزی بنویسم. گفت اطالعات را از همین طریق برای بچهها بفرست. شاید الزم نباشد که بگویم در آن روزگار تنها راه ارتباطی به غیر از تلفن زدن، فقط پیامک بود. نه تلگرامی وجود داشت، نه واتس اپ و گوشی هوشمندی. پیامکها را یکی پس از دیگری میفرستادم. از جمعیت، از حضور زنان هنرمند و تیم ملی فوتبال زنان و بسکتبالیست­ها و.... از اینکه میگویند رئیس جمهوری میخواهد به استادیوم بیاید. در یکی از پیامکها نوشتم روسری سفیدها یعنی فعاالن زنان که برای آمدن به استادیوم تالش میکردند هم وارد استادیوم شدند. فوتبال میدیدم، اما کلمات جلوی چشمانم رژه میرفتند. باید

مطلب را برای انتشار روزنامه فردا مینوشتم. اما واقعاً هیجان بازی نمیگذاشت. توپ میان تیمها رد و بدل میشد و جلو میرفت. ناکامی برای زدن گل دوم ایران ادامه داشت. میگفتند رئیس جمهوری هم وارد استادیوم شده است اما نمیتوانستم ببینمش. هلیکوپتری باالی استادیوم گشت میزد. جمعیت فریاد میزد. تیم بحرین مانند همه تیمهای عربی از استراتژی تمارض استفاده میکرد. انگار ما از آنها عقب هستیم. تا جام جهانی فقط چند دقیقه مانده بود. صعودمان هم تاریخی میشد. ما که همیشه عادت داشتیم جان به لب، خود را به جمع تیمها برسانیم، در صورت برد در این بازی یکراست بهعنوان اولین تیم صعودکننده، ناممان ثبت میشد. اما اینها را قرار نبود من بنویسم. خبرنگار ورزشی روزنامه وظیفه داشت آن را مخابره کند. آخرین پیامک را به سردبیر زدم: «مطلب را میرسانم». و تیتر زدم: «طلسم استادیوم صدهزار پسرى باطل شد». این اصطالح استادیوم صدهزار پسری را اولین بار در مطلبی که در نشریه تماشاگران شش سال قبلترش نوشتم به کار برده بودم. این عبارت چندین بار دست به دست شده بود و دوباره خودم استفادهاش میکردم. مطلب را اینطور شروع کردم: «طلسم شکسته شده است. 27 سال طول کشید این طلسم بیتوجیه باطل شود. روز چهارشنبه حدود سی نفر از زنان و دختران فوتبال دوست ایرانی پس از ساعتها پافشارى براى دیدن بازى تیم ملی توانستند حرف خود را به کرسی بنشانند و در استادیوم آزادى حضور پیدا کنند. هر چند در بازى تیم ملی ایران با کرهشمالی تعدادى زن و دختر در جایگاهی در استادیوم حضورداشتند اما اغلب آنان خبرنگاران ورزشی و فوتبالیسته­ا بودند. این براى اولین بار بود که عدهاى از زنان و دختران عالقهمند یا به تعبیرى شهروند عادى با خرید بلیت و پافشارى، مسئوالن را مجاب کردند که جایگاهی را براى آنان در استادیوم صدهزار پسرى اختصاص دهند .... » مطلب که تمام شد، بازی هم به پایان رسیده بود. آتش بازی فضای استادیوم را پر کرده و بازیکنان بحرینی مقابل دیدگانمان روی زمین ولو بودند. جمعیت یک صدا تیم ملی را تشویق میکردند. مطلب را فکس کردم و پیامک دادم: «حتماً یک دور با دقت بخوانید، نیاز به ویراستاری دارد.» و خود را غرق در شادی جمعی کردم که تا آن زمان دیگر به خیابانها کشیده شده بود. سالها بعد در روزهای پایانی دی ماه 1398 درست زمانی که ایران در ماتم جمعی از مصیبتهای پشت هم در غم فرو رفته بود، باید این ناداستان را مینوشتم. در بحبوحه همین روزها کنفدراسیون فوتبال آسیا اعالم کرد مسابقات فوتبال قهرمانی باشگاههای آسیا به میزبانی ایران باید در یک کشور بیطرف برگزار شود. گفته شده دلیل این تصمیم تنشها در منطقه و سقوط هواپیمای مسافربری در ایران بوده است. گاهی فوتبال هم نمیتواند راه نجات باشد. آنکه خوِد زندگی است.

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran