Vizhenameh

شاه قنار ی قناریهای الل

همه داستانها از اوجگیری، دانستگی ریاضتها و لجاجتهای آوازهخوان بزرگ خراسان که در یاد تاریخ مخفی موسیقی ایران به جا مانده است...

- نوشته ابراهیم افشار

لعل بدخشان است این. لعل موسیقی ایران که اکنون گوشه بیمارستان جم اغمانشینی پیشه کرده و عشاق خستهجانش در بیرون خستهخانه، شب را تا صبح برایش ترانه دستهجمعی میخوانند. گل سرخ و سفیدم پس کی آیی. بنفشه برگ بیدم پس کی آیی؟ لعل بدخشان بود این. این که به دست صنعتگر روزگار کجمدار ساخته و پرداخته شده و دیگر به بیهمتاییاش ایمان داریم. لعلی که محبوبیتش در موسیقی اصیل ایران بیتکرار است. تا مادر دهر که را زاید و که را پس اندازد که چنین در صوتی بهشتی نامیرا شود. مردی که روزی روزگاری چنان در تالوت قرآنش غرقه بود و چنان در جهانبینی شریعتیها- پدرو پسر- غوطهور که حتی وقتی علیرضا داداش کوچکترش در مشهد یواشکی به سینما میرفت از او پنهان میکرد که نفهمد؛ که دلخور نشود؛ که سینما گناهانش را زیاد نکند و فرشته روی دوشاش را نپراند. این تنها سینما نبود که آغشته به جهنم بود او خود مدتها سنتور بیخرکاش را از پدر پنهان میکرد که نفهمد. که دلخور نشود. که سنتور گناهانش را زیاد نکند و فرشته روی دوشاش را نپراند. پیرمرد گمان نکند که آن دنیا و بهشتش را شیخپسرش از دستش ستانده، با آلوده شدن به ُنتی از موسیقی مطربی دهه .30 پیرمرد چشمش از برادر ترسیده بود و دوست نمیداشت گلپسرش شباهتی ژنتیک به عمو داشته باشد که صدها هکتار از ملک پدری را به عشوه ُنتهای دوزخی باخته بود و مطربان را به اسکناسهایی تر و تازه و سخاوتی بیافسار دور خود جمع کرده بود و آخر و عاقبتش از آن همه ثروت به آنجا رسید که بیمکنت جان داد. نه، این مرد هیچ ترسی نداشت. از اول هم نداشت. تنها هراس اطرافیانش این میتوانست باشد که از این همه محبوبیت وحشتناک، به خود غره شود. همچنان که آن اواخر، آقای مشیری شاعر نگرانش بود. همچنان که وقتی کتایون خانم را گرفت چقدر شماتت شنیدیم ما دوستداران تیفوسیاش که «پس این شازده هم به عموی خوشگذرانش رفته است.» اما داستان عاشقیت شاهقناریبا­خوشباشیهای­افسارگسیخت­هخانعموتفا­وتها داشت. آدمی که به هنر متعهد تعهد داشت و یک عمر تعهدش را ثابت کرده بود حاشا حاشا اهل عروسکبازی و خودویرانگر­ی از

بدخشان است این. ساخته شده در معادن روزگاران سرسخت و پرداخته شده با ریاضتهای قدیمی خودش. تنها موردی که خوشحالیم از اینکه نرفته فوتبالیست شود. والیبالیست. یا کشتیگیر. و یک سنتور فکسنی، او را از راه به در و از عالم قهرمانی دور کرده است. مگر ما چندتا حشمت میخواستیم که از سعدآباد خراسان برخیزد. اما این موسیقیدان کارکشته بیبدیل به کل تیمهای ورزشی خراسان میارزید در پهنه افتخارو تکتازی. شاید اگر آن روزهای تنگدستی پدر نبود که برای کمکخرج دانشسرای مقدماتی چشم بدوزد و پسر را راهی روستا کند و آنجا یک سنتور دیوانه تمام زندگیاش را فلج کند نام شجر هم در میان ستارههای دهه 30 فوتبال وول میخورد اکنون. همچنان که اگر داداش علیرضایش به عصر درخشش تیمور غیاثی نمیخورد، شاید او نیز ستاره تاریخی پرشهای ایران میشد. همان علیرضایی که با داداشمحمدر­ضایش مو نمیزند و چندباری که بعد از بازگشتش به تهران در مصاحبت و مصاحبهاش نشستیم کم مانده بود هرکه از آنجا میگذرد با داداش بزرگترش اشتباه بگیرد و بگوید جان من یاد ایام را بخوان کمی هقهق بزنیم. ستاره پرش ارتفاع ایران بعد از آنکه گیاهخوار شد و در خارج اقامت گزید و چند سالی هم مدیربرنامه­های داداش شد دوباره نمیدانم سر چی بود که برادریشان به هم خورد. پیرارسال همین موقعها بود که وقتی شنیدم آمده ایران، ساعتها ازش فیلمبرداری کردیم. هوس این بود که بفهمیم در این توارث ازلی چه میگذرد که در این دودمان، همه َنسب به قناریان بردهاند و کودکیها و نوجوانی محمدرضا را استخراج کنیم. پرنده پرش ارتفاع مشهد خود ناراضی نبود از اینکه دوران درخششاش خورده به ظهور بزرگترین پرنده ارتفاع ایران -تیمور غیاثی- وگرنه برای خودش کسی شده بود. پیش تیمور بود که او کم میآورد. نه تنها در ارتفاع که در دوهای سرعت بامانع نیز. با این همه اما شباهتهای دوتا داداش ارشد به حدی است که گاهی رسانههای خامدست عکسهای ورزشی او را به نام محمدرضا شجریان به مردم قالب کردهاند. تاریخ که صاحاب ندارد. خوب است تصاویر اقبالالسلط­ان و درویشخان را به نام محمدرضا چاپ نکردهاند که البته آن قد کوتاه اقبال و آن سبیلهای یکوری جسته درویش هم قابل شباهت به این قناری شیک و خوشتیپ نبود. وگرنه از این رسانهها هر چه بگویی، برمیآید. گنجشک را رنگ میکنند جای بلدرچین قالب میکنند. البته فکرش را نکنید که محمدرضا شجریان ورزشکار نباشد. جثه تختهای او را نگاه کنید. او به وقتش والیبالیست­ی قهار، فوتبالیستی خوشسرعت و حتی کشتیگیری چغر بوده است که همه این

هنرهایش زیر سایه خوانندگیاش رفته گاراژ و دیگر درنیامده است. این شاید صحنهای بکر از دهه 30 مشهدالرضا باشد که علیرضا میگوید ایستاده بود توی گل و دروازهبانی میکرده که یکهو میبیند فورواردی ترکهای با سرعت قیژ روی سرش خراب شده است. آنجا نبودیم که فرصتشناسی و تیزچنگی محمدرضا را به چشم ببینیم. اما علیرضا جلوی تورهای بافته استادیوم سعدآباد دیده که برادر در نقش فوروارد قهار حریف چگونه فریبش داده و چگونه دروازهاش را باز کرده است که عمراً در خوابش هم نمیدیده است. البت که محمدرضا دروازه خیلیها را باز کرده است. آدم نمانده که دروازهاش را باز نکند. برای آن خانواده پرجمعیت نسبتاً تنگدس ِت کاسب که پدِر از دنیا بریده، خود قرآنخوانی عزیز بوده و تنها عشقش همین بود که پسرانش به ردیف، یاسینخوانی بلد باشند و اذانشان ملتی را پای قنوت بکشاند با اینکه همهشان تهصدایی داشتند اما هیچ کدام نیروی ایزدی صدای محمدرضای نوجوان را پیدا نکردند که از همان اول هرگاه میخواست کتاب آسمانی تالوت کند پدر را به حظی عمیق فرو میبرد. پدری که فکر میکرد با زایش او آن دنیایش را خریده است بیقدر و قیمت. پدری که وقتی دنیاپرستی برادر را به چشم دیده که دار و ندار پدربزرگ متمول و امالکدار را پای خوشیهای دنیوی زائل کرده است درست برعکس آن برادر، پیچیده سمت احواالت خدایی و رفته از شغل شاگردخیاطی شروع کرده و چنان در کتاب آسمانی غرقه شده که گمان کرده که دنیا دیگر جای زیستن مادی نیست. چنین است احواالت مردان خدا که وقتی بیاعتباری دنیا و لذتپرستی وافر را در چشم برادر میبینند خود راه عوض میکنند و از آنور بام میافتند. حاج مهدی را برادر به این روز انداخت که این پسران را شیخ بار بیاورد. اگر محمدرضا پای گلدسته اذان غایب باشد پس صدای خوش علیرضای سه سال کوچکتر هست که در مهدیه به تالوت آیات خدایی بنشیند و پدر حظی مضاعف ببرد از اینکه تکتک تولیداتش ببین چه صوت داوودی غریبی دارند و خدا نکند در تصنیفهای شش و هشتی صداشان را حرام کنند. بعدها نمیدانم او هرگز ربّنای محمدرضایش را هم شنید که چقدر کشتهمرده داشت؟ نمیدانم آن روزها را دید که حتی روزهنگیرها­یش هم با این صدا موهای بدنشان سیخسیخ میشد و سفره افطار را برای شنیدن این صدای غمدار غریب دوست داشتند چه برسد به روزهبگیرها­یش. چه برسد به کفار قریش که آنها هم با شنیدن چنین ربّنایی، دل و دین از دست میدادند و هالک صوتی مویهکننده میشدند. چه برسد به مرتدان قبایل آناتولی و سرحدات. انگار خدا صدای پسران حاجی مهدی را به صورت خانوادگی و توارثی از گلوی زخمی بلبالن اخذ کرده است که اکنون به آخرین سرسلسلهدار­شان همایون نیز گوشهای از آن موهبت رسیده و شاید به رایانجان کوچک خانواده شجریان و خوانساری نیز برسد. خدا را چه دیدی؟

لعل بدخشان است این. قناری ابدی ایرانیان که به تنهایی از درویشخان و صبا و طاهرزاده و اقبال تبریز و الباقی قناریان و بلبالن اعصار جلو زده و بر قله موسیقی ایران ایستاده. موجودی ّ غد و آگاه و مقاوم و ریاضتکش که سر دعوایش با تلویزیون مردمگریز ایران -در هر دو دوره دهههای 50 و -80 به چنان محبوبیتی رسیده که حتی باربد افسانهای بینوا نرسیده بود. اما چه کسی باور میکند که آن مرد ِ موسیقاییآز­ادیخواه، خود روزگاری چنان بستهچشم بود که پدیده سینما را نیز مظهر ّ شرو پلشتی تلقی میکرد و برادر کوچکترش علیرضا از ترس او حتی سینما رفتن دزدکیاش را هم

 ??  ?? فرط خوشباشی نبود. گیرم مجبور بود در برج عاجاش بنشیند و با گلخانهاش و اتاقی که برای خیل قناریها و مرغ عشقهایش ساخته بود، کیفور شود که هر نکیسایی و باربدی باید چنین باشد.
فرط خوشباشی نبود. گیرم مجبور بود در برج عاجاش بنشیند و با گلخانهاش و اتاقی که برای خیل قناریها و مرغ عشقهایش ساخته بود، کیفور شود که هر نکیسایی و باربدی باید چنین باشد.
 ??  ?? محمدرضاشجر­یانوپرویز مشکاتیاندر­دههشصت؛ بیرونازآنت­صویررسمی همیشگیآندو­ران.
محمدرضاشجر­یانوپرویز مشکاتیاندر­دههشصت؛ بیرونازآنت­صویررسمی همیشگیآندو­ران.

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran