Amordad Weekly Newspaper

پند دانا به از گنج

- نوشتار شهال فرهودی

تاخت کیکاووس به کشور دیوان

هنگامــی که کیقباد، شــاه ایــران، مرگ را نزدیک دید فرزنــد بزرگتر خود کیکاوس را فرا خواند تا او را از جانشینی اش در میان سه فرزند دیگر کيآرش، کيپشــین، و کيآرمین آگاه کند و پند دهــد. کیقباد اینچنین گفت: «بههوش باش که زندگی زود میگذرد. گویي دیروز بود که بر تخت شــاهی ایران نشستم. تــو نیز جاوید نخواهي ماند. دادگر و پاكرآي باش و در بند آز و فزونخواهی نیفت تا رنجه نشــوی.» پس از درگذشــت او کیکاوس بر تخت نشست. کشور آباد، خزانه پر، و ارتش به فرمان بود. روزي شاه در گلزار بر تخت زرین نشسته بود و با پهلوانان باده مينوشید. دیوي از دیوان مازندران بهچهرهی رامشــگري به درگاه آمده بود و پس از هماهنگی با پردهدار در آن بــزم نوازندگی کرد و ســرود خواند و دربارهی مازندران چنین خواند: «که مازندران شهر ما یاد باد همیشه بر و بومش آباد باد که در بوستانش همیشه گل است به کوه اندرون الله و سنبل است گالب است گویي به جویش روان همي شاد گردد زبویش روان دي و بهمن و آذر و فرودین همیشه پر از الله بیني زمین کسي کاندر آن بوم آباد نیست بهکام از دل و جان خود شاد نیست.» کیکاووس هنگامیکه این ســرود را شــنید هوای چیرگی بر مازندران و شکســت دیوان آن کرد. رو به ســاالران لشــکر کرد و گفت: «پیوسته به بزم نشســتن و آسودگی شیوهی دلیران نیست و هنگام آن است که اندیشهی رزم کنیم. من از جمشــید، ضحاك و کیقباد در بخــت و نــژاد برتــرم. در هنرنمایــي و جنگآزمایي نیز بایــد از آنان بگذرم و اینک آهنگ گشــودن مازندران دارم. بزرگان ایران را خوش نیامد و در اندیشه شدند. کسي جنگ با دیوان را درخور نميدانست و آرزو نميکرد ولی توان مخالفت با رای شــاه را نیز در خود نمیدیدند. بزرگان ایران همچون توس، کشــواد، گودرز، گیو، خراد، گرگین، و بهرام به انجمن نشستند و دربارهی ســخن شاه رآي زدند. بیم آن بود که شاه ســخني را که هنگام بادهنوشی گفته است پیگیری کند و آســیبهای فراوان به کشــور برسد. ســخن بر این بود که شاهانی چون جمشید و فریدون و منوچهر با آن همه کاردانــی، توانایی، و دانش خواســتار چنین رزمــی نبودند. پس باید بــرای رهایی ایران از چنین جنگی چارهای اندیشــید. به پیشنهاد توس زال تنها کسی بود که شاید شاه از وی پند شــنود. بنابراین، پیکی در پی زال به زابل فرستادند. زال با خود اینچنین گفت: «شاه جوان است و پرشور، ســرد و گرم روزگار نچشیده است. باد در ســر دارد و شــاید به پنــد من گوش نســپارد و مرا کوچک کنــد.» ولی برای دور کردن ایران از جنگ بهسوی پایتخت رهسپار شد. بزرگان به پیشواز او و پس از آن به دیدار شــاه رفتند. کاووس زال را بهگرمی پذیرفت و نزد خود بر تخت شــاهي نشــاند و از رنج راه و پهلوانان زابل و رســتم ســرفراز پرسید. ســپس زال گفت: «شــنیدم که شاه آهنگ مازندران دارد. بر من سالهاي بسیار گذشته اســت. شــاهاني چون منوچهر، زو، نوذر، و کیقباد را به فرمان بــودهام. هیچکدام از این شاهان اندیشهی گرفتن مازندران را نداشتند. دیوان آن سرزمین بسیار افسون دارند و بسیار راههای ناشــناخته برای نبــرد دارند و جنگ بســیار هزینهبــری برای ایــران خواهد بود. افزونبرایـ­ـن روشهای رزمی و دانش جنگی پهلوانان ایران برای چیرگی بر آنان بســنده (:کافی) نیســت. اگر بزرگان و پهلوانان و ســربازان ایران در این جنگ کشته شوند تاریــخ و مردم از پدیدآورنده­ی این جنگ به نفرین یاد خواهند کــرد.» کیکاووس همان سخن گذشــته را برخواند و زال و رستم را از آمدن به جنگ بخشود و از زال خواست که در نبود او ایران را سرپرستی کند. زال بیش از این ســخن را سودمند ندید و پس از بزرگ دانســتن فرمان شاه، هرچه باشــد، گفت: «امیدم آن است، به راهــی نروی که پند من بــه یادت آید.» پس زال به سیستان بازگشت. توس و گودرز به فرمان شــاه لشــکر را آماده ســاختند و دربار به میالد ســپرده شــد و از میالد خواسته شد برای کارهای بزرگ و یا هر تهدید از زال و رستم یاری بگیرد. روز دیگر آواي کوس برخاســت و لشکر کیکاووس رو به مازندران آورد. در میانهی راه به گیو دستور داد به سرزمین دیــوان نزدیک شــود و هیچکس را زنده نگذارد. گیو چنین کرد تا به شهری بسیار زیبــا، آباد، و پرگنج رســید و کیکاوس را آگاه کرد. ازآنسو، به شاه مازندران آگاهی (:خبر) رسید. دلش پردرد شد. پس به ســنجه، دیوي از دیــوان، گفت: «برخیز و خود را به دیو ســفید برسان و بگــو ایرانیان بر ما تاخته و شــهرهاي ما را ســوختهاند. اگر درنگ کني و به فریاد نرســي پسازاین یک تن را در مرزوبوم مازندران زنده نخواهي یافت.» ازســویدیگ­ر کیکاووس به آن شهر تازه رســید و برنامهی به چنگ آوردن شــاه مازندران را بچید و خواستار نابودی همهی دیوان شد. سپهســاالر­ان گوشبهفرمان­ی خــود را بازگو کردند ولــی بیم خود را از دیو سپید یاد کردند و گفتند که: دیو سفید ســاالر دیوان اســت. او دیوي کوهپیکر، رزمنده و پرجادو است. شبهنگام خشت ســیاه از آســمان بارید و لشــکر ایران پراکنده شــد و نیمی از ســپاه فردا نابینا شــدند. کیکاووس خیره و پشیمان سخن زال را بهیاد آورد و با خود گفت: «دستور دانا از گنج بهتر است.» هفت روز به رنج و سختي و تیرهچشمي گذشت. هشتم روز دیو ســفید بغرید که: «اي شاه خیرهسر، همیشه در اندیشهی برتري بودي و چشم بر ســرزمین مازندران دوختي. زندگی و توان دیگــران را به ارزش نگرفتي. مردم را بر خاك انداختي. اکنون به آنچه سزاي تو است رسیدي.» سپس دوازده هزار تن از دیوان را برگزید و ایرانیان و کیکاووس را که همه نابینا شــده بودند به آنان سپرد تا در بند نگاه دارند و شــکنجه کنند. دیو ســپید گفت: «افســوس که با گرشاسب پیمان بستهام که ایرانیان را نکشم.» دیو ســپید گنج، گوهر، و آنچه از ســپاه کیــکاوس بود به ارژنگ ســاالر ســپاه مازنــدران ســپرد تا بــه شــاه مازندران برســاند و پیام پیروزی بر لشکر ایران را به شــاه خود بگویند که: «چشم ایرانیان را تیــره کردم و آنان را بنــد آوردم. ولی آنان را نکشــتم تا فراز و نشیب روزگار را بشناسند.»

(شناسه:

)36243

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran