Amordad Weekly Newspaper

شیههی اسب رستم ؛ نوید پایان تاریکی است

- نویسنده شهال فرهودی

داستان هفتخوان رستم

باآنکه زال کیکاووس را از رفتن به مازندران بیم داد شاه به آن ســرزمین رفت، شکست خورد و نابینا شــد. زمانیکه زال از شکست شاه و در بند افتادن او آگاه شد آن چه رخ داده بود را از دیگران پنهان کرد. چون زال پیر شده بود از رستم خواست که از زابل بهســوی مازندران برود و شاه را از بند برهاند. چون رستم راه آن سرزمین را نمیدانست از زال پرسید و زال او را آگاه کرد که راه دورتر آن اســت که کیکاووس رفت و راه نزدیک آن است که بسیار سخت و پربیم است. راه کوتاهتر برگزیده شد و زال برای رستم نیایش و آرزوی پیروزی او بر راه دشوار را کرد و نیز گفت: «آنکه نامش در جهان بلند شــد از خطر بیم ندارد.» رستم نیز با دلیری ببر بیان را به تن کرد و جنگافزار برداشت و بر رخش نشست، مادر را دلداری داد و از او امید را خواست و رهسپار شد. رســتم در دشتی که پیشرویش بود لگام رخش را برداشــت تا بچرد و سپس خود به خواب رفت. نرهشــیری در آن دشت به ســوی رخش رفت. رخش ســر شــیر را کوبید و او را کشت. رستم زمانیکه شیر کشتهشده را دید رخش را نواخت و گفت اگر تو کشته شده بودی من چگونه این راه را میپیمودم. رخش را شست و زین و لگام بر او بست و به راه افتاد. گرما چنان بود که رستم و رخش را میآزرد و آبی نیز نبود. رســتم در بیابان میشی را دید. در پی او رفت تا آبشخورش را بیابد. به چشمهای رسید آب نوشید و شــکاری کرد و رخش و خود را شست. سپس رخش را بیم داد که هر چه شد شیهه کشد و او را بیدار کند. ناگاه در دشت اژدهایی برآمد و به رخش نزدیک شد. رخش به سوی رستم رفت و او را بیدار کرد ولی اژدها در دم ناپدید شــد. رســتم خشمگین شــد که چرا مرا بیدار کردی؟ دوباره خوابید. بار دیگر چنین رخ داد. رســتم به رخش گفت: «اگر دوباره بیخود بیدارم کنی سرت را میبرم و پیاده میروم.» اژدها سومین بار پدیدار شد. رخش باز رستم را بیدار کرد و این بار اژدها نتوانست پنهان شود. رســتم او را دید، تیغ کشید رخش که زور اژدها را میدید پیش آمد و تکهای از پوست اژدها را با دندان کند. رستم شگفتزده شد و با تیغ سر اژدها را برید. رســتم در میانهی راه به جایی پر از درخت و گیاه و آب روان رسید. چشمهای و در کنارش جامی پر از می و خوراک دید. تنبوری در کنار آن چشــمه بود رستم آن را برداشت، نواخت و آوازی سوزناک خواند. با آوازخوانی رستم زنی بسیار زیبا و آراسته به سوی او آمد رستم که چهرهی آن زن را دید از زیبایی او در شگفت شد و نام خدا گفت. تا رستم نام خدا بر زبان آورد چهرهی زن به جادوگر دگرگون شد و نیرنگ آن جادوگر با مرگش پایان یافت. پس از راهی بسیار به زمینی سرسبز رسیدند. رخش چرید و رستم آرمید. کسی با چوب به پای رستم زد که چرا در زمین من اسبت را میچرانی؟ رستم از جا کنده شــد و دو گوش مرد را با دست کند. دشــتبان به نزد پهلوانی جوان به نام اوالد رفت و از او داد خواســت. اوالد با نامداران خنجردارش به سوی رســتم رفت و نام او را پرسید و او را از کشتن ترساند. رستم به اوالد گفت: «اگر نام من به گوشت برسد در دم جان میدهی.» پس چون شیر به میان لشــکر اوالد رفت و همه را تارومار کرد. ســپس به ســوی اوالد رفت و او را به کمند کشید و گفت: «اگر راستش را بگویی و یاریام کنی با تو کاری ندارم. جای دیو سپید و جایی که کاووسشاه زندانی است را به من نشــان بده تا من شاه دیوها را کنار زنم و تو را سر کار بیاورم.» اوالد گفت: «خشم را کنار بگذار تا پاسخ دهم.» اوالد راه و کم و کاست و دشواریهای پیشروی رستم و همه چیز را گفت و او را از سربازان فراوان دشمن ترساند. ولی راه را به رستم نشان داد. رستم به سوی ارژنگدیو رفت و در میان لشکر دیو خروشید. ارژنگدیو بیرون آمد. رستم او را دید با اسب به ســوی او تاخت و سرش را از تن سوا کرد و به ســوی دیوان انداخت و همه را یک تنه کشــت. بند اوالد را باز کرد و دمی آســود. ســپس از اوالد خواست تا جای کاووسشاه را نشانش دهد. هنگامی که به شهر رسیدند رخش خروش برآورد و کاووس شــنید و به ایرانیان گفت: روزگار ســختی سرآمد، این غرش رخش است. کیکاووس پس از رهایی راه آشیانهی دیو سپید و آنچه از دشــواری راه و نیروهای پشتیبان دیو سپید میدانست را به رستم گفت. رستم با اوالد از هفت کوه گذشتند و به لشکر دیوان رســیدند. رستم به اوالد گفت: «هر چه از تو پرسیدم درست پاسخ دادی اگر این پرسشم را هم درست پاســخ دهی، تو را خوشبخت میکنم.» اوالد گفت: «آفتاب که گرم شود دیو به خواب میرود. دیگر دیوان را نمیبینی. رستم دست و پای اوالد را بست و در هنگام گفتهشده به میان ســپاه رفت و سر همه را با خنجر برید و از آنجا به ســوی دیو سپید رفت. غار تیرهای چون دوزخ دید. هنگامیکه چشمش به تاریکی خو کرد دیو سپید را دید که چون کوهی خوابیده بود. رستم غرید و دیو را بیدار کرد. دیو سنگ آسیاب را برداشت و به سوی رستم رفت. رستم با تیغ یک دست و یک پای دیو را برید و با او گالویز شد و او را کشت. رستم جگر دیو سپید را به اوالد سپرد. سپس به سوی کیکاووس رفت. اوالد گفت: «در سرزمین دیوان کسی نیست که همتای تو باشد. تو سزاوار تاجوتخت هستی. شایسته است که پیمان به جای آوری.» رستم گفت: «من این سرزمین را به تو خواهم سپرد ولی باید نخست شاه آنها را گرفت.» کیکاووس بسیار از رستم سپاســگزار­ی کرد و جادوی نابینایی آنان را با خون جگر دیو سپید از میان بردنــد و دوباره کیکاووس و پهلوانانی که در بند بودند بینا شدند.

(شناسه:

)36344

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran