بدرقه بهار با تولد تو
نخســتین مالقاتمــان در اصفهان شــکل گرفت.آن روزهــا هنــوز شــاگرد نوشــین بــود اما وقتی چشــمم بــه چشــمش افتــاد رد پــای اســتادی را در رد نگاه و کالمــش پیــدا کــردم.از همــان اول حس کــردم او با همه آرتیســتهایی که تا آن دوران دیدم فرق دارد. از همان تفاوتهای خوشایندی که باعث میشود دنبال شباهت با او بگردی. چند ســالی گذشــت، من روانه تهران شدم و این بار هم دوباره دست تقدیر ما را رو به روی هم قرار داد. این بار من فارغالتحصیل مدرســه هنرپیشــگی بودم و او هم در بازیگری زبدهتر گشته بود. خیلی زود تالقی نگاهمان به هم، به یک همــکاری خــوب و از آن مهمتــر همکاری عمیقتــر بدل شــد.برای او بازیگری مثل سر کشیدن یک جام می ناب بود، هر سختی و دشواری او را سرمستتر و مستانهتر میکرد.هر دو قدم میزدیم؛ هم شانه هم.، دیگران هم بودند، علی نصیریان، داوود رشــیدی و...چه لذتی داشــت این قدم زدن بی آنکه دلواپس باشــیم که دیگری بر ما پیشــی بگیرد. هر جا که از دســتمان بر میآمد زمینه و راه را برای هم هموار میکردیم.با هم همسفره میشدیم.در سفرهمان چیزی نبود بجز عشــق، صداقت و هوای هم را داشــتن.به نظر مــن بعضی از آدمها نباید یک بار زندگی کنند؛ نگاهشــان، نفسشان، تفکرشان، زیست جاریشان به گونه ایســت که زندگی یکبارهشــان افســوس دارد.به نظر میرســد این افراد را خدا، مبتال به درد عشق میکند.درد عشق بازیگری. آن وقت در عمر کوتاهشان فرصــت آن را دارند که در کالبدهــای متفاوت بروند و هر بار معجزهای از خود نشان دهند.یکی از آنها عزت است.عزتاهلل انتظامی که سایهاش روی سینما سنگینی میکند. نگاه که میکند نقشهایش جلوی چشمانم رژه میرود و هر کدام جان میبخشند حافظه مرا. خوشحالم که بهار با تولد تو بدرقه میشود.