Iran Newspaper

لبخند دوباره زوج ناشنوا به زندگی

-

گروه حوادث: بهمن عبداللهی/ زن و شوهری که مقابل قاضی دادگاه خانواده نشسته بودند، نمیتوانستن­د حرف بزنند.چراکه هر دو ناشنوا بودند و با زبان اشاره منظورشان را میرساندند. میگفتند با تولد فرزندشان روال زندگیشان به هم خورده وبه همین خاطر راهی دادگاه خانواده شده بودند. در یکی از روزهای شلوغ و گرم خرداد «عیسی» و «فریبا» به همراه مادرانشان در شعبه 264 دادگاه خانواده حاضر شده بودند. نوزادی هم در بغل زن ناشنوا بود که به سر و صدای اطراف واکنش نشان میداد و گاهی میخندید. موضوع پرونده این زوج ناشنوا «الزام به تمکین» زن بود که از سوی مرد جوان مطرح شده بود.

قاضی «غالمحسین گل آور» ابتدا از عیسی خواست درباره خواستهاش توضیح دهد، که به جای او مادرش گفت: «عروسم چند ماه است خانه را ترک کرده و پیش مادرش رفته است. حتی نوهام هنوز رنگ خانه ما را ندیده است و میخواهیم هر چه زودتر به زندگی مشترکش برگردد...»

فریبا که با دقت به دهان مادرشوهرش نگاه میکرد، با استفاده از فن لب خوانی موضوع را فهمید و با اشاره گفت: «نه». بعد از آن مادر فریبا به رئیس دادگاه گفت: «آقای قاضی، دامادم پسر خوبی است. اما مثل هر زن و شوهر دیگری آنها هم با هم اختالفهایی داشتند که ما بزرگترها سعی میکردیم موضوع را حل کنیم. اما از وقتی دخترم باردار شده عیسی بنای ناسازگاری گذاشته و به دخترم خیلی سختگیری کرده است.

به خاطر همین فشارها بود که فریبا تصمیم گرفت به خانه ما بیاید و بچهاش را بهدنیا بیاورد. ما هم فکر کردیم که اینطوری برای مادر و بچه بهتر است. حتی به دامادمان هم گفتیم بیاید به زن و بچهاش سر بزند، اما او قهر کرد و دیگر به سراغ آنها نیامد...»

عیسی خواست چیزی را به اشاره بگوید که مادرش به جای او گفت: «زن باید در کنار شوهرش باشد. آدم ازدواج میکند که راحتتر زندگی کند نه اینکه توی مخمصه بیفتد.»

و این بار مادر فریبا از دامادش پرسید:«شما که دادخواست تمکین دادهای، اصالً خانهای داری؟ تا دیدی دخترم خانه را ترک کرده آن را به صاحبخانه برگرداندی و رفتی پیش مادرت. »...و بحث میان دو مادر ادامه داشت و زن و شوهر جوان با اشاره به هم چیزهایی میگفتند و نسبت به هم اعتراض میکردند. انگار یادشان رفته بود که تا دو سال پیش همدیگر را چقدر دوست داشتند.

عیسی و فریبا تا قبل از ازدواج یکدیگر را نمیشناختند. واسطه آشنایی آنها هم یک نهاد غیردولتی بود. در آن روزها عیسی در یک نانوایی کار میکرد و فریبا دختری خانه دار بود. آنها بعد از معرفی جلسات مختلفی همدیگر را مالقات کردند و با زبان خودشان درباره آینده، امیدهاوآرز­وهایشانحرف­زدند.

تنها موضوعی که درباره آن حرف اختالف نظر داشتند موضوع «بچه دار شدن» بود. چرا که عیسی یک برادر ناشنوا داشت و از اینکه فرزندش دچار عارضه ناشنوایی شود میترسید. در عوض فریبا معتقد بود هیچ مشکلی در سالمتی فرزندشان به وجود نخواهد آمد. با این حال جشن عقد و عروسی آنها برگزار شد و زندگی مشترکشان را در یک خانه اجارهای آغاز کردند. زندگی مشترک آنها مثل هر زوج دیگری، هم شادی داشت و هم غصه. هم خوشی داشت و هم اختالف. این مشکالت کوچک یا به دست خودشان حل میشد یا به کمک بزرگترها. اما بارداری ناخواسته فریبا به موضوع یک اختالف بزرگ و دائمی تبدیل شد و روزهای خوش زن و شوهر ناشنوا را تلخ کرد. در این شرایط عیسی معتقد بود که ممکن است فرزندشان ناشنوا باشد و رنج این عارضه او را تا آخر عمر رها نکند. اما فریبا میگفت؛ معموالً فرزند افراد ناشنوا مثل آنها نخواهد بود و از طرف دیگر میتواند بعد از چند سال حتی نیاز بزرگترها را هم رفع کند و گوش سالمی برای پدر و مادرش باشد. با این حال عیسی باز هم مخالفت میکرد و از باال بودن هزینه نگهداری بچه و سخت بودن تربیت او و مشکالت دیگر حرف میزد. تا اینکه فریبا طاقت نیاورد و ترجیح داد در ماههای آخر بارداری پیش پدر و مادرش باشد. رفتن او به خانه پدری عصبانیت عیسی را برانگیخت و تهدیدش کرد که دیگر به سراغش نخواهد رفت. نتیجه این اختالف نظر هم دوری هر چه بیشتر زن و شوهر جوان از همدیگر بود.قاضی شعبه 264 که به حرفهای طرفین دعوا گوش میداد، بعد از چند دقیقه از آنها خواست نسبت به هم گذشت داشته باشند. سپس رو به مرد جوان از نعمت و برکتهایی که خداوند بعد از تولد فرزند به خانواده ارزانی میدارد گفت و رو به زن از وظایف همسر نسبت به شوهرش حرف زد. سپس فریبا را ملزم به تمکین کرد و از عیسی نیز خواست که خانه مناسبی برای همسر و فرزندش تهیه کند.

به مادران هر دو نفر هم توصیه کــــــرد به فرزندانشان بیشتر کمک کنند تا زندگیشان به خوبی و خوشی ادامه داشته باشد. بدینترتیب با وساطت قاضی پرونـــــد­ه، زوج جوان راهی خانه شدند تا با کمک یکدیگر و خانوادههای­شان زندگی جدیدی درکنارهم بسازند.وقتی زوج جوان و مادربزرگها اتاق دادگاه را ترک میکردند، فرزندشان در آغوش مادر به خواب رفته بود. او شبیه مرغ دریایی کوچکی بود که در تالطم دریا به دنبال یک ساحل آرام میگشت وشاید دردلش خوشحال بود که پدرومادرش ازهم جدا نمیشوند.

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran