Iran Newspaper

گذِر سرپولک خانه فیزیکداِن چریک

- فروغ موحدزاده

بچه مرکز شــهر که باشــی چهارراه ســیروس را خوب میشناسی. شلوغی و همهمهای کرکننده در میان شترگاوپلنگ فروشیهایی که کنار هم ردیف شــدهاند و ســرگیجهات میدهند تا آنجا که صدای افکار خودت را هم به زور میشــنوی. گذر ســرپولک را که داخل شــوی از هرکســی بپرســی راه را نشــانت میدهد. دِر ورودی خانه از همان درهای قدیمی آشناســت. از داالن روبــهروی در تــا حیــاط مســیر کوتاهی اســت اما تــو را از تمام هیاهــوی بیرون به یکباره جدا میکند و میبرد به هشــتاد و شــش سال پیش؛ جایی که متولد شد و کودکیاش گذشــت. حوض میان حیاط با فــواره کوچکش دلبری میکند و بوی نانی که در تنور خانه پخته میشود، هوش از سر میبرد. اینجا محل تولد و زندگی کودکــی و نوجوانــی «مصطفی چمران» اســت که اکنون تبدیل بــه خانه - موزه شده؛ در حیاط تندیس اوست که در ایوان نشسته و کتابی در دست دارد و در هر اتاق آن، یک بخش از زندگی او به دیوارها سنجاق شده است. ورودی، نخستین اتاق از سمت راست حیاط است و باقی اتاقها که تو در تو به هم راه دارند. همه چیــز از آغاز حیات او در اینجا گلچین شــدهاند. عکسهــا و یادگاریهای کودکی تا جوانیاش. چشــمهای کودکانه او بدون پوشــش عینک با شیشــههای زخیم، کنجکاو اســت و با همان عکس، خیره به چشمهایت نگاه میکنند. کارنامهها و مدارک تحصیلیاش روی دیوار دیگر ردیف شدهاند. هرقدر هندسه و حسابش خــوب اســت درسهــای دیگــرش چنگی بــه دل نمیزنــد گویی از همــان ابتدا مسیرش طراحی شده بوده و گامهای او هرگز در این راه به خطا نرفته است.

کنار اینها دو نقاشــی اســت که توقع نداری کار او باشد آن هم در آن سنین، اما هست. در این خانه تمام معادالت ذهنیات در مورد یک دانشمند فیزیک پالســما و البته چریــک تغییر میکند. در اتــاق بعدی که پذیرایــی منزل بوده عکسها به چند دوره مختلف زندگی چمران تقسیم شدهاند. دوره زندگی در امریکا که با علم آموزی و تحقیقات و سپس ازدواج با تامسن هیم ِن امریکایی و تشکیل خانواده گره خورده است. باورش غیرممکن است که فکر کنی کسی ایــن زندگــی آرام و رؤیایــی را رها کرده و به مصر و لیبی رفته تا آموزش نظامی ببیند. عکس این روزهای زندگیاش کنار اثر نقاشــی از وی جا خوش کردهاند. تصور ظرفی که در آن علم، ظرافت هنری و شجاعت جنگاوری کنار هم جمع شده و مظروف باشد سخت است اما در مصطفی بدرستی محقق شده است.

عکسهای بعدی متعلق به دوران حضور او در لبنان است که دوشادوش امام موســی صدر، جنبش امل را تشــکیل داد و در همین جا با همسر دومش غاده جابِر لبنانی آشــنا شــد. کمی آن ســوتر صدای توپ و خمپاره هنوز هم از دل عکسها شنیده میشود وقتی مصطفی به غرب ایران رفت و تا اینبار در کوهستا ِن کردستان از مرزهای اعتقاداتش دفاع کند و گچ پای وی که در همان دوران مجروح شده بود، به یادگار مانده است.

پــس از آن بــه جبهــه ملتهب جنــوب رفت و ســتاد جنگهــای نامنظم را بنیانگــذا­ری کرد تا آنکه در ۱3 خرداد ۰63۱ با اصابت ترکش به پشــت ســر در دهالویه، ســفر زمینی خود را پایان و با دســتانی سرشــار، دعــوت حق را لبیک گفت. او البته از روز اول آســمانی بود، به آســمان رفت و آســمانی شــد. هنگام ترک منزل او با نگاه دوباره به پشــت ســرم نام نقاشــی او در ذهنم طنینانداز میشود: «میخواهم شمع باشم، بسوزم و دنیار را روشن کنم.»

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran