Iran Newspaper

هر روز تنبیه می شویم

ماجرای 4 خانوادهای که در مدرســه متروکه دوران کودکیشان سکونت کردهاند

- ترانه‌بنی‌یعقوب

«هيچوقـــت فکر نمیکردم يـــک روز در همان مدرســـهای کـــه درس خواندهام، زندگی کنم، آن هم با شوهر و بچههام.» زن در آشـــپزخان­ه کوچکی که خودشـــان در گوشـــهای از اتاق يا بهتر بگويم کالس درس ســـابق ساختهاند، ايســـتاده و توی اســـتکانه­ای کمر باريک چای میريزد. چند سالی اســـت در اين مدرسه متروکه زندگـــی میکننـــد،در روســـتای آراد حسنآباد قم.

چنـــد کيلومتری جـــاده خاکـــی را رد میکنيم. آبانبـــار تاريخی روســـتا با دو بادگير و گنبد بزرگش در تاريک - روشن عصر، جلوهگری میکند. به خاطر همين آبانبار و ديگر جاذبههای تاريخی است کـــه روســـتای آراد را بهعنوان روســـتايی تاريخی اين منطقه میشناسند.

دو طـــرف جـــاده پـــالکارد ســـازمان زندانهـــا را میبينم. محلیها میگويند ســـازمان زندانهـــا ايـــن زمينهـــا را خريـــداری کـــرده تـــا زنـــدان فشـــافويه را بـــزرگ کند،هرچنـــد اطالعاتشــ­ـان کامـــل نيســـت و فقط مطمئن هســـتند زمينهـــای خريداریشــ­ـده متعلـــق به سازمان زندانهاســ­ـت. آراد هم ازجمله روســـتاها­ی همجـــوار زندان فشـــافويه يا ندامتگاه تهران بزرگ است، با 40 خانوار جمعيت.

حاال مدرسه متروکه روستا شده محل زندگـــی 4 خانـــواده.21 نفری کـــه روزها و شبهایشـــا­ن را در کالسهای قديمی و نمور میگذرانند. زير تختهســـيا­ههايی که ســـعی کردهاند با رنگ سفيد جاليی به آنها بدهند، شام و ناهار میخورند. از دستشويیهای مدرسه استفاده میکنند و گاهی برای پخت و پز و شســـت و شو از آبخوری گوشـــه حيـــاط آب برمیدارند، همـــان آبخـــوری کـــه بچههـــای روســـتا روزگاری برای آب خوردن مقابلش صف میکشـــيدن­د. حوض بزرگ وسط حياط خالی اســـت و چند بچـــه دورش فوتبال بـــازی میکننـــد. بنـــد رختهای وســـط حياط با آن لباسهايی که رويش خشک میشـــوند، چهره عجيبی بـــه اين حياط قديمـــی داده. طوری کـــه االن نمیدانی چه بنامیاش؛ حياط مدرسه يا خانه؟

کاج بـــزرگ روی ســـاختمان قديمی مدرســـه ســـايه انداختـــه. در ورودی را بـــا پارچـــهای قرمزرنـــگ پوشـــانده­اند. دوچرخه مقابل ســـاختمان مدرســـه در اين عصر تابستانی و زير نور نارنجیرنگ خورشـــيد همهچيز را غيرواقعی نشـــان میدهـــد، هرچنـــد زندگـــی ايـــن چنـــد خانـــواده اينجـــا در اين مدرســـه متروک کامالً واقعی اســـت، آدمهايی واقعی که ناچارم نامشان را تغيير دهم.

محمـــد و همســـرش ســـميه زنی که روزگاری پشت ميز و صندلیهای همين مدرســـه خوانـــدن و نوشـــتن آموختـــه و دوران ابتدايـــی­اش را گذرانده در خانه را برايمان باز میکند. زير تخته سياهی که حاال ســـفيد شده، مینشـــينم. دور تا دور اتاق پشـــتی چيدهاند. دو کالس مدرسه شـــده محل زندگی ايـــن خانـــواده. اتاق اصلی محل نشست و برخاست و زندگی است و اتاق دوم بيشتر به انباری میماند که گوشهاش آشـــپزخان­های کوچک برپا کردهاند.

ســـميه دو پسر دارد. دســـتش را با پر روسری گلدارش پاک میکند و میگويد: «خيلی وقته اينجا متروکه شـــده و ما هم جايـــی نداشـــتيم و آمديم. ايـــن اتاق که میبينـــی درواقع کالســـه، در اصلیاش هم آن طرفه. مـــا از اينجا برای خودمان در بـــاز کرديم. اين اتـــاق رو هم خودمان ســـفيد کرديم، تخته ســـياه رو میبينی؟ مدرسهاس ديگه! نه آشپزخانه داشت نه چيزی. االن هم حمام نداريم، همينجا وســـط اتاق لگن میذاريم و خودمون رو میشوييم.»

محمد 51 ســـاله همسر سميه است. بعـــد از دو ســـال بيکاری چنـــد هفتهای اســـت در بازار تهران کاری برای خودش دســـت و پا کـــرده. به قول خـــودش روی چـــرخ کار میکند؛ باربری: «تازه دو هفته است اين کار رو پيدا کردم. دو سال تموم بيکار بودم، مجبور شـــديم بياييم اينجا. اوايل تهران زندگی میکرديم. زنم گفت حاال که نمیتونيم جايی رو اجاره کنيم، بياييم تو اين مدرسه زندگی کنيم. هر روز تا برسم بازار تهران و برگردم، سه ساعت تو راهم.»

ســـميه و محمـــد از مشـــکالت آراد میگويند: «اينجا هيچ امکاناتی نداريم، نـــه بيمارســـت­ان هســـت نـــه امکانـــات بهداشتی ديگه. اگه ماشين نباشه و کسی مريض بشه تا برسه شهر میميره. فقط روستای خانلق يک مرکز درمانی داره. ما قديمیترين روستای حسنآباد هستيم امـــا االن ازنظر امکانـــات از همه بدتريم. نه پارک داريم نه امکانات تفريحی ديگه. گاز هم که نداريم. همه روستاهای اطراف گازکشی شدن بهغير از روستای ما.» ســـينه آدم. نه برای خودشـــان که بيشتر بـــرای بچههـــا ناراحت میشـــوند وقتی همبازیها مســـخره میکنند و میگويند شما که خانه نداريد توی مدرسه زندگی میکنيد. سميه آه تلخی میکشد: «پسرم دو سه هفته رفت مهمونی خونه يکی از فاميلهـــا، میگفـــت همينجـــا راحتم برنمیگردم؛ خونه ما راحت نيست اينجا خيلی راحته. آدم غمش میگيره.»

همســـايه محمد و ســـميه زن جوانی است که با تنها دخترش در کالس بغلی زندگـــی میکننـــد. خودشـــان هـــم هنوز از عنـــوان کالس بـــرای خانه و اتاقشـــان اســـتفاده میکنند، حتی بعد از سه سال از 009هـــزار تومن چيزی میمونه بخوام خونه هم اجاره کنم؟»

زن جـــوان آرزويـــی ندارد جـــز اينکه يـــک جـــای راحت و امـــن بـــرای زندگی داشته باشـــند او و تنها دخترش: «حرف و حديثها هم کم نيســـت، میگن توی مدرســـه کرايه نمـــیدن، ولی نمیدونن چه ســـختیهاي­ی داره. گـــرم کردنش تو زمستون چقدرسخته. من و دخترم اينجا يک شـــب ســـر راحت زمين نمیذاريم. هر بار آموزش و پرورش مياد ما دســـت و دلمـــون میلرزه. اگه بگـــن بريد، چکار کنيم؟ کجا بريم؟»

ســـقف اتـــاق پـــر از لکـــه و نم اســـت درســـت مثـــل کالس بغلـــی: «ســـقف رو ببينيد، کل زمســـتان لگـــن میذارم، همهجـــا زرد شـــده. ترس ايـــنرو داريم يه شـــب خراب بشه روی ســـرمون. اون طرفتر جا میاندازم. گاز هم که نداريم. من زن دســـتتنها، خسته شدم بس که کپسول جا بهجا کردم.»

مهمترين خواسته زن اين است که در يک جای مناسب زندگی کند و به زندگی دخترش هم ســـر و ســـامان بدهد: «يک اتاق هم برای من کافيه. اتاقی که بدونم ســـرپناهم­ه. جايـــی زندگی کنـــم که هر لحظه نترسم. بدونم برای خودمه. تا به ديوار تکيه میزنم با خودم نگم اين ديوار صاحـــب داره. يکجا برای خـــودم که دو رکعت نمازم رو با ترس و لرز نخونم.»

دو خانواده ديگر در مدرســـه نيستند. ســـميه لباسهايی را که شسته روی بند رخت حياط آويزان میکند. پســـرش به سمت آبخوری میدود. بچهها تصوری از روزهايـــی کـــه اينجـــا کالس درس برپا بوده ندارند. خودشـــان به مدرسهای در حسنآباد قم میروند. سميه همينطور کـــه لباسهـــا را میتکانـــد و روی بنـــد پهن میکند، به آبخوری مدرســـه خيره شـــده. شـــايد روزهای مدرســـهاش را به يـــاد مـــیآورد، روزهايـــی کـــه اينجا فقط مدرسهاش بود و نه خانهاش.

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran