Iran Newspaper

از بستان تا اللهزار

روایت مصطفی اردیبهشت از تعمیر و نگهداری تانکهای غنیمتی

- رضا احمدی

بچههای بسیجی زمان جنگ را یادتان است؟ همانها که فنون و قوانین رزم و دفاع و حمله و کار با ابزار و ادوات جنگی را در وســــط معرکه و در میان آتش و خون یاد گرفتند. بســــیاری از اصول ابتدایی را نیروهای ارتش و بعداً سپاه به بچهها آموزش میدادند اما فرصــــت نبود که جزئیات را نیز به آنها بیاموزند. حداقلی را فرا میگرفتند و راهی جنگ میشدند و مابقی را خودشان تجربه میکردنــــ­د و میآموختنــ­ــد. روایت شــــنیدنی امروز از مصطفی اردیبهشـــ­ـت تخریبچی بیریا و بیغل و غش اردوگاه شــــهدای تخریب است. مصطفی در روزهای آخر جنگ در منطقه هورالهویزه اسیر میشود و سالهای سختی را در اســــارت میگذراند. هنوز راضی نشــــده اســــت از آن روزهای ســــهمگین اسارت برایمان بگوید اما این روایت شیرین او بسیار شنیدنی است. اســــمش را گذاشــــته بودیــــم «جعفــــر چرکو»، از بس که همیشــــه روغنی و سیاه بود. انگشــــتا­نت را در موهای ســــرش که میکردی چرب و ســــیاه میشــــدند. من خودم هــــم از او بدتــــر بــــودم. کار دائمی با تانــــک و تعمیر آن و باز و بســــته کردن قطعاتــــش همه جــــان و تن ما را ســــیاه و چرب میکــــرد. جعفر هــــالالت و صادق هالالت و مــــن همــــه کار و زندگیمان در جنگ کار کــــردن و ور رفتن بــــا تانک بود. نخســــتین کاری کــــه صبح روز بعــــد از هر عملیاتــــ­ی میکردیــــ­م رفتن بــــه منطقه عملیاتــــ­ی به امید یافتــــن تانک غنیمتی ســــالم یا از کار افتادهای بــــود که بتوانیم از قطعاتووسای­لشبرایوصله­پینهکردن تانکهایی که داشــــتیم استفاده کنیم. در اردوگاه شهدای تخریب سه چهار دستگاه تانک داشــــتیم که برای پاکسازی میادین مین و کوبیدن مینها مورد استفاده واقع میشدند. جعفر و صادق دو برادر نازنین بودنــــد، از بچههــــای با صفای آبــــادان که از روز اول جنــــگ مانــــده بودند و جنگیده بودند و تا آخر هم مانده بودند. جعفر دو سه سالی از صادق کوچکتر بود که روزهای آخر جنگ در هورالهویزه مفقود میشود و چند سالی طول میکشد تا پیکرش را پیدا کنند و به خانوادهاش بسپارند. البته از دو سه ماه مانده به شــــهادتش دیگر جعفر چرکــــو نبود، همیشــــه تمیز بــــود با لباس مرتب و منظم، انگار منتظر و آماده رفتن بود. صادق هم بعــــد از جنگ در جریان پاکســــاز­ی میــــدان مینی در جنــــوب یک پایش را از دست داد.

ســــال 1363 بود کــــه برای پاکســــاز­ی میــــدان مین در اطراف بســــتان مســــتقر بودیم. صبح بود و هنوز خواب بودیم که نادر طرفی از ســــتاد بازســــاز­ی استانداری خودستان باالی سرمان آمد. یک سرگرد ارتش را هم بــــا خودش آورده بــــود. نادر گفت کــــه تانک بچههای ارتش روی مین رفته و از کار افتاده است. پرسید میتوانیم آن را تعمیــــر کنیم و راه بیندازیم؟ جناب ســــرگرد را کــــه دیدیــــم قــــدری خودمان را جمــــع و جــــور کردیــــم. ســــرگرد نــــگاه ناباورانها­ی به ما انداخت. انگار از آمدنش پشــــیمان شده باشــــد. با بیقیدی به نادر گفتم: «آره بابا، فردا درستش میکنیم.» سرگرد که بچه تهران هم بود سر و وضع ما را وراندازی کرد و گفت: «حرف از دهانتان میزنید دیگر؟» گفتم البته که میدانیم چه میگوییم. پاسخ داد: «اگر این تانک را راه بیندازید من پنجاه هزار تومان به شما میدهم.» پنجاه هزار تومان آن روزها پول خیلــــی کالنی بود. من نگاهی به ســــرگرد کردم و با لهجه جنوب شــــهریام گفتم: «حرف از دهانت میزنی دیگر؟» سرگرد کــــه از واکنش من یکه خــــورده بود جواب داد: «پسر جان، من سرگرد ارتش هستم، این درجهها را الکی نگرفتهام. روی حرفی که میزنم میایســــت­م.» با ســــرگرد برای دیدن تانک رفتیم. خط طراح در منطقه حمیدیه بود و تانک وارد میدان مین شده بود و با انفجار مین از کار افتاده بود. از آن تانکهای کوچک بود که انگار ساخت کره شمالیبودند.

به جعفــــر گفتم کارمــــان درآمد، باید این تانک وامانده را راه بیندازیم. با سرگرد قــــرار فــــردا را گذاشــــتی­م و از همــــان جا با جعفر به بستان رفتیم. چندتا چرخ مهره و شنی فراهم کردیم و با ابزار و وسایلی که همیشه پشت ماشــــین داشتیم به طرف خط طراح در حمیدیه برگشتیم.

بعد از ظهر بود که رســــیدیم و شروع بــــهکار کردیــــم. آفتــــاب بود و آتــــش گرما از آســــمان میبارید. تا ســــاعت سه بعد از نیمه شــــب یک نفــــس کار کردیم و به لطف خدا توانســــت­یم شنی و چرخ و بقیه قسمتهای آسیب دیده تانک را تعمیر و تعویض کنیم. تانک را روشن کردیم و آن را با احتیاط از میدان مین بیرون آوردیم و گوشهای پارک کردیم.

فــــردا صبح بــــاز هم در خــــواب بودیم که ســــرگرد آمد. خــــودش بیدارمان کرد و بــــا طعنه گفت: «این طــــوری میخواهید تانک ما را تعمیر کنید؟ معلوم است این کاره نیســــتید.» قرار گذاشــــته بودیم به او نگوییــــم کار را تمام کردهایم. گفتیم هنوز دیر نشــــده و کلی وقت داریم. صبحانه را بــــا حوصله و آهســــته و آرام خوردیم و راه افتادیم. ســــرگرد با ماشــــین خودش جلو افتاد و ما به دنبالش. به سه راهی رسیدیم کــــه یک طرفــــش بــــه بســــتان میرفت و طــــرف دیگرش بــــه حمیدیه. ســــرگرد به خیال اینکه مــــا باید به بســــتان برویم که وسایل الزم را برداریم راه بستان را گرفت و رفت. مــــا هم البته به ســــمت حمیدیه پیچیدیم. وقتی متوجه شــــد مسیرمان را جــــدا کردهایم بهدنبال ما آمد. رســــیدیم و از ماشــــین پیاده شــــدیم. ســــرگرد هاج و واج مانده بود که ماجرا چیســــت و ما کی تانک را تعمیر کردهایــــ­م و از میدان مین بیــــرون کشــــیدها­یم. تانک را وارســــی کرد و دید ســــالم و قبراق و آماده کار است. با تعجب پرسید: «شما کی این کار را انجام دادید؟» گفتم ما که قول دادیم درستش میکنیم و کردیم، حاال نوبت شماســــت بــــه قولت عمل کنی پنج هزار تومان ما را مرحمت کنی! شوخی میکردیم و سر به سرش میگذاشتیم. جناب سرگرد نازنین و دوســــت داشــــتنی هم عذرخواهی کرد که باورمان نکرده بود و هم کلی تشــــکر و قدردانی که تانکشان شش ماهی بود از کار افتاده و در میدان مین مانده بود.

یک هفتهای گذشت که دیدیم سرگرد عزیز ما دوبــــاره به مقرمان آمــــد. این بار دو جعبــــه میوه تــــازه برایمــــا­ن آورده بود و پنجهــــزا­ر تومان پول نقــــد. من و جعفر پولها را تقسیم کردیم. من فردای همان روز به تهران رفتم و همه آن 2٥00 تومان را درالله زار خرج سینما کردم. چند روزی گذشــــت و پولم که تمام شــــد به بســــتان برگشــــتم و روز از نــــو و روزی از نــــو. مــــن و جعفر و صادق و تانک و میدان مین!

 ??  ?? نخستین کاری که صبح روز بعد از هر عملیاتی میکردیم رفتن به منطقه عملیاتی به امید یافتن تانک غنیمتی سالم یا از کار افتادهای بود که بتوانیم از قطعات و وسایلش برای وصله پینه کردن تانکهایی که داشتیم استفاده کنیم
نخستین کاری که صبح روز بعد از هر عملیاتی میکردیم رفتن به منطقه عملیاتی به امید یافتن تانک غنیمتی سالم یا از کار افتادهای بود که بتوانیم از قطعات و وسایلش برای وصله پینه کردن تانکهایی که داشتیم استفاده کنیم

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran