Iran Newspaper

روزگاری که تیتر صدای زنده شهر بود

خاطره بازی های قدیمیترین روزنامه فروش ایران

-

تهران زندگی میکنند. آبان 1316 وقتی 9 ســـاله بودم و در کالس ســـوم ابتدایی درس میخواندم باالخـــره از خانه فرار کردم. البته ماجـــرای این فرار و اتفاقات پـــس از آن را در کتـــاب خاطراتـــم در بخشی با عنوان «امامزاده هشت گنبد» نوشتهام. من آن زمان یک بچه کوچک و نحیف بودم که بدون بلیت و هیچ پولی سوار قطار شـــدم و زیر صندلی خودم را پنهان کردم تا مأموران قطار مرا نبینند. ســـاعتها در همان وضعیت ماندم اما بین راه آنقدر گرســـنه و تشنه شده بودم کـــه وقتـــی مســـافران مشـــغول خوردن ناهار شـــدند، بوی ساندویچ تخم مرغ و گوجه و خیارشورشان بیاختیار مرا از زیر صندلی بیرون کشـــاند. آنها که با دیدن من خیلی تعجب کرده بودند لقمهای از غذایشان به من دادند و به ناچار دوباره زیر صندلی مخفی شـــدم. باالخره بعد از چنـــد ســـاعت این ســـفر پنهانی تمام شـــد و به تهران رسیدم. اما این تازه آغاز ماجرا بود یک بچه کوچک روستایی تک و تنها وارد پایتخت شـــده بـــود تا مادر و خواهرش را پیدا کند. این درســـت مانند پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود.

از قطار که پیاده شدم در وسط میدان راهآهن چشمم به مجسمه مردی افتاد که سوار بر اسب بود. نمیدانستم کیست و چیســـت اما شـــروع به حرف زدن با او کردم و کمک خواســـتم. شنیده بودم که در تهران مردم روی پشـــت بام هایشان راه میرونـــد و همـــه خانهها بـــه هم راه دارد. بـــه همیـــن خاطر یک تکه ســـنگ برداشـــتم و روی زمین آسفالت خیابان میکوبیدم و میگفتم: آهای شـــماهایی کـــه اون زیـــر هســـتین در خونـــه هاتون کجاست؟ ■ ماجرای خوردن نخستین کله پاچه

از میدان راهآهن پای پیاده راه افتادم. مقصـــدی نداشـــتم آن موقعهـــا تهران با آنچـــه االن میبینید زمین تا آســـمان تفاوت داشـــت. وقتی به چهارراه حسن آباد رسیدم از جلوی یک مغازه کله پزی رد میشـــدم که صاحب مغازه صدایم کـــرد و گفت: بچه جان تا حـــاال امامزاده هشـــت گنبـــد را زیـــارت کـــردی؟ گفتم: نه گفـــت: پـــس خوش بـــه حالـــت. هر کس نخســـتین باری که از این میدان رد میشـــود اگر نیـــت کند و هفت بـــار پای پیاده و بدون کفش از این ســـمت به آن ســـمت برود و صلوات بفرستد حاجت روا میشود،من هم که یک بچه کوچک و روستایی بودم باورم شد و گالش هایم را در آوردم و شـــروع کـــردم بـــه صلوات فرســـتادن و راه رفتن. به آخر میدان که رســـیدم پیرمردی که کنار خیابان پرنده فروشی داشت با دیدن من در آن حالت گفت: از کنار کله پزی رد شدی؟ گفتم: بله. گفت: حبیب کله پـــز بهت گفته این کار را انجام بدی؟

گفتم: بله. مـــن دوید. از تـــرس پا به فرار گذاشـــتم امـــا در همیـــن موقع همان مـــرد لوطی بـــه کمکم آمد و با حبیـــب کله پز درگیر شـــد. به او گفت تقصیر خودت است که ایـــن بچه را مســـخره کـــردی. باالخره با وســـاطت اطرافیان ماجـــرا ختم به خیر شـــد و صاحب مغازه همه مـــا را به یک دســـت کله پاچه دعوت کـــرد. من که تا آن روز کله پاچه نخـــورده بودم در واقع خوشـــمزهت­رین غذای عمـــرم را خوردم و هنوز هم بعد از ســـالها مـــزهاش زیر زبانم است.

مـــرد کله پـــز وقتی داســـتان زندگیم را شـــنید از مـــن خواســـت در مغازهاش کار کنم و شـــبها هم همانجا بمانم تا زمانی که مادرم را پیدا کنم. بدین ترتیب مـــن بـــا روزی دو ریال حقوق نخســـتین شغلم را شروع کردم. این پول برای من که حتی یک شـــاهی هـــم در جیبم نبود خیلی زیاد بود و میتوانســـ­تم کلی با آن خرید کنم. در روزهای تعطیل با شاگرد کله پزی در خیابانهای شهر میگشتیم تا شـــاید ســـرنخی از مـــادرم پیـــدا کنم. باالخره پس از دو ماه جســـت و جو یک روز به طـــور کامالً اتفاقـــی خواهرم را در یکی از کوچههای شهر پیدا کردم. دویدم و از پشت بغلش کردم او که ترسیده بود شـــروع کرد به جیغ کشـــیدن. در همین موقع مادرم با شنیدن صدای او از خانه بیرون دوید اما تا چشـــمش به من افتاد در جا خشـــکش زد. اشک از چشمانش سرازیر شده بود.به طرفم دوید و مرا در آغوش کشید و بدین ترتیب همدیگر را پیدا کردیم و من دیگر نزد مادرم ماندم. ■ آشنایی با روزنامه فروشی

مـــادرم در خانهای زندگی میکرد که یک حیاط بزرگ داشت و دور تا دور آن اتاقهـــای کوچکی ســـاخته بودند که هر اتاق را یک خانواده اجـــاره کرده بود. در اتاق کناری مـــا نیز دو برادر و یک خواهر زندگـــی میکردند که بـــه خاطر اختالف با خانواده شـــان از شهرســـتان مغان به تهـــران آمـــده بودنـــد. کار ایـــن دو برادر روزنامه فروشـــی در چهارراه اســـتانبو­ل بود. این داســـتان به قبل از زمان شروع جنگ جهانی دوم برمیگردد که اوضاع داشت نا آرام میشد. آنها هر شب یک روزنامـــه اطالعات به خانـــه میآوردند و میخواندنــ­ـد و دربـــاره جنـــگ حـــرف میزدند. من هم خیلی عالقهمند بودم که بدانم در این کاغذ چه نوشته است.

یک شـــب یکی از برادرهـــا که عالقه مرا بـــه روزنامه فروشـــی و کار دیده بود، پیشـــنهاد داد که مرا نیز با خودشـــان به ســـر کار ببرند تا در زمان نبـــود آنها من از روزنامه هایشـــان مراقبت کنم. مادرم با این پیشـــنهاد موافقت کرد و قرار شد روزی یـــک ریال هـــم به مـــن بدهند. با آنکه از وقتـــی به تهران آمده بودم دیگر مدرســـه نمیرفتم اما با خواندن همین صفحـــات روزنامههــ­ـا و مجلهها کم کم با سواد شدم و توانستم براحتی بخوانم و بنویســـم. در واقـــع تنها کتاب درســـی من مجلـــه «اطالعـــات هفتگـــی» بود. آن زمـــان یعنی همان ســـالهای 1316 یـــا 1317 در کل تهـــران حـــدود 16 نفـــر روزنامـــه فـــروش وجود داشـــت و 6 یا 7 عنوان روزنامه و مجله نیز چاپ میشد. حتـــی روزنامـــه کیهان هم هنوز منتشـــر نمیشـــد و فقط روزنامه اطالعات بعد از ظهرهـــا چـــاپ و توزیع میشـــد. روال نیز به این شـــکل بود که هـــر روزنامه ای در چاپخانـــه خودش منتشـــر میشـــد و روزنامه فروشها هر روز صبح پای پیاده به در چاپخانهها میرفتند و روزنامهها را جمع میکردند و میآوردند ســـر بساط خودشان میفروختند. منظورم از بساط هـــم در واقع همان کنـــار خیابان بود که روزنامههــ­ـا را روی زمین میگذاشـــت­ند. اگر هم خیلی زرنـــگ بودند دو تا جعبه میوه میگذاشـــت­ند و روزنامههــ­ـا را روی آن میچیدند. آخر شـــب هم هر چند تا روزنامه اضافه میآمد به من میدادند تا ببرم جلوی سینماها بفروشم. با آنکه خیلی کوچک بودم اما تا ساعت 10 شب میایستادم تا سانس سینما تمام شود و مردم بیرون بیایند و من به آنها روزنامه بفروشـــم. از فروش ایـــن روزنامهها هم یـــک مبلغـــی را بـــه خـــودم میدادند. آنقدر زرنگ بودم که وقتی روزنامههای خودم را میفروختم روزنامههای بساط دیگران را هـــم میگرفتم و میفروختم تـــا پول بیشـــتری گیرم بیایـــد. در همین اوضاع و احـــوال بود که دو برادر روزنامه فروشـــی که مـــن برایشـــان کار میکردم تصمیـــم گرفتنـــد بـــه شهرخودشـــ­ان برگردنـــد و مـــن هـــم از ایـــن فرصـــت اســـتفاده کردم و خودم روزنامه فروشی را ادامـــه دادم.چند ســـال بعد در حالی کـــه به ســـن نوجوانی رســـیده بودم یک روز عباس مســـعودی – مدیـــر روزنامه اطالعـــات- همـــه روزنامـــه فروشهای تهـــران را به جشـــنی دعوت کـــرد و قرار شـــد از آن تاریخ به بعد همه روزنامهها را از یـــک محل ثابت توزیع کنند در واقع این ســـاختمان که در خیابان الله زار بود نخســـتین ســـاختمان توزیع محســـوب میشد و یک نفر به نام «سقازاده»را هم بهعنوان مدیر توزیع منصوب کردند. ■ استخدام در توزیع روزنامه کیهان

وقتـــی روزنامه کیهان در ســـال 1321 منتشـــر شـــد پنج نفر را که یکی هم من بودم اســـتخدام کرد تـــا روزنامه را توزیع کنیـــم و قـــرار شـــد روزی یـــک تومان به ما بدهـــد و حدود 25 درصـــد از فروش کل روزنامـــه را هم به ما بپـــردازد. وقتی شمارگان روزنامه زیاد شد پول بیشتری هـــم نصیبمـــان میشـــد. از همین پول توانســـتم بـــرای خـــودم یـــک دوچرخه بخرم و کـــم کم وضعیـــت مالی خوبی پیدا کردم. و بعد از گذشـــت چند ســـال خـــودم یکـــی از توزیعکننــ­ـدگان عمـــده روزنامه شده بودم.

یـــادم میآید در جشـــن پنجاهمین

شـــماره روزنامـــه اطالعـــات، عبـــاس مســـعودی یک مراسم با شـــکوه برگزار کرد و عـــالوه بر چند میهمـــان خارجی و مقامهـــای سیاســـی، توزیعکنندگ­ان و مســـئوالن فنی چاپخانههــ­ـا و کارگران و روزنامه فروشها را نیز دعوت کرده بود. مسعودی در ســـخنرانی خودش گفت: در ایـــن کار بیشـــترین اســـتفاده نصیب روزنامهفرو­شهـــا و توزیعکننــ­ـدگان میشـــود و ما بهعنوان مســـئول در واقع ضـــرر میکنیـــم. این حرف مســـعودی به توزیعکننــ­ـدگان و روزنامـــه فروشها برخـــورد و همکاران از مـــن که آن موقع یک پســـر جوان و پر ادعا بودم خواستند بـــه نمایندگی از آنها روی صحنه بروم و اعتراض کنم. مـــن نیز با غرور تمام باال رفتم و خطاب به مســـعودی گفتم: من نمیدانم چگونه شما مدعی هستید که ضرر میکنید اما هر روز ساختمانهای شـــما باالتر میرود اما مـــن توزیعکننده هنوز نتوانستهام این گیوه پارهام را با یک کفش دو تومانی عوض کنم.

این حرف من خیلی برای مسعودی سخت آمد. در همین موقع دو مأمور که داخل سالن بودند به طرف من آمدند تا مرا دستگیر کنند اما مسعودی با دست اشاره کرد که کاری به من نداشته باشند. بعد از آن با عجله از سالن خارج شدم و به هر ترتیبی بود از دســـت آن دو مأمور فرار کـــردم. چند روز بعد کـــه با ترس و لرز به ســـر کارم رفتـــم همکارانم گفتند کجایی؟ مسعودی دنبالت میگردد. با آنکه میترســـید­م اما به دفترش رفتم. مرا که دید با خوشـــرویی از من استقبال کرد. یک پاکت شیرینی به من داد و یک دوچرخه نو و صد نسخه روزنامه مجانی کـــه بفروشـــم و پولش را خـــودم بردارم بـــه همراه یک پاکت کـــه 50 تومان پول داخلش بود. بعد هم گفت برو به ســـر و وضع و لباســـت بـــرس. تعجب کرده

بودم فکر میکردم به خاطر حرفهای آن روز از مـــن ناراحت باشـــد اما نه تنها حرفـــی نزد بلکه کلی هـــم هدیه به من داد.من هـــم کلی برای خـــودم لباس و کفش خریدم و بقیه پولها را هم خرج تفریح و زندگیام کردم. از همان موقع بـــه بعد تصمیم گرفتم بـــه ظاهرم هم اهمیـــت بدهم. من روزانـــه 5 تومان در آمـــد داشـــتم در حالی که همـــان موقع یـــک کارگر ســـاختمان­ی 3 ریـــال حقوق میگرفت. هر چند اهل پسانداز نبودم اما زندگـــی خوبی داشـــتم. متأســـفان­ه امـــروزه روزنامـــه فروشهـــا هـــر چه در میآورنـــد بایـــد پـــول اجاره کیوســـک و هزینه زندگی بدهند.

■ نخستین دکه روزنامه فروشی

دکههـــای روزنامه فروشـــی از ســـال 1326 وارد تهـــران شـــد و کیوســـک بـــه معنای امروزی وجود نداشـــت. عباس مســـعودی – مدیر مســـئول اطالعاتبــ­ـرای 15 روزنامه فروش قدیمی شـــهر دکه خرید و ســـپس مصباح زاده- مدیر مســـئول کیهان – نیز همین کار را انجام داد و 10 دکـــه هم او خرید. اما بیســـت و ششـــمین دکه را من با 600 تومان برای خـــودم خریدم. محلش هم باالتر از پل ســـید خندان بـــود که هنوز هم هســـت. آن موقـــع تمام زمینهـــای این منطقه متعلـــق به «ســـرهنگ اربابی» بـــود. او چهارصد متر زمین هم به من فروخت به مبلـــغ چهار هزار تومـــان و در مقابل من به خانـــواده­اش به جای پول زمین، کتاب و روزنامه دادم. مدتی هم روزنامه را به زندان قصر میبردم و آنها روزنامه را بـــه زندانیـــا­ن با ســـواد میفروختند و مبلغی خودشان برمیداشتند و بقیه را به من میدادند. ■ تیترهایپرف­روش

آن زمان برای فروش بیشتر روزنامه تیترهـــای مهـــم و جـــذاب را کـــه اغلب هم خبرهـــای حوادثـــی بود بـــا صدای بلند میخواندیم و مـــردم هم کنجکاو میشـــدند و میخریدنـــ­د. البتـــه خـــود عنوان روزنامه هم در فروش مهم بود. بهعنوان مثال فردی به نـــام «کریمپور شـــیرازی» روزنامه «شـــورش» را منتشر میکرد. او دانشجویی بود که از دانشگاه اخراج شـــده بـــود و بعد طرفـــدار دکتر مصدق شـــد امـــا بعـــد از کودتـــای 28 مرداد آتشـــش زدند. یا تیتر خبر اعدام «دکتـــر فاطمی» و «خســـرو روزبـــه» از ســـران حزب توده که اطالعات هفتگی خبرش را نوشـــت از تیترهای پر فروش بـــود. در واقع بیشـــترین میـــزان فروش روزنامهها در همان محدوده زمانی 28 مرداد تا حـــدود دو ماه بعد بود. اما غیر از ایـــن دوره روزنامههای­ی که خودشـــان شـــمارگان خوبی داشـــتند روزنامه «به ســـوی آینده» بود که در ظاهر وابسته به حزب توده بود. مجله «مردم» متعلق بـــه جـــالل آل احمد کـــه روشـــنفکر­ان بیشـــترین مخاطبانـــ­ش بودنـــد. مجله «ســـخن» که دکتـــر «خانلری» منتشـــر میکرد و مخاطبان خودش را داشـــت و روزنامه «ایران» به مدیر مسئولی «زین العابدین رهنمـــا» اما تنهـــا روزنامهای که واقعاً شـــمارگان خوبی داشت فقط روزنامـــه اطالعات بود. تعداد صفحات روزنامههــ­ـا 4 صفحه تـــک ورقی بود که خودمان باید تا میکردیم.

■ ماجرای تصاحـــب غیـــر قانونی دکه روزنامه فروشی

مـــن تـــا ســـال 1386 دکـــه روزنامه فروشـــی داشـــتم امـــا دکـــهام را کـــه در عظیمیـــه کرج بـــود به شـــکل عجیب و غیر قانونی از من گرفتند. من و همسرم ســـالها در این دکـــه کار میکردیم .یک روز متوجه شـــدم زمینـــی را که دکه من هـــم در آنجا قرار داشـــت بـــه یک برج ســـاز فروختهانــ­ـد. میخواســـت­ند دکه را بردارند که بـــا آنها درگیر شـــدم و کار به شـــکایت رســـید. من هم وکیل گرفتم و بـــه او وکالت کاری دادم امـــا او وکالت را به وکالت بالعـــزل تبدیل کرد و خودش دکـــه روزنامـــه فروشـــیام را از چنگـــم درآورد. در همین ماجرا همســـرم سکته قلبی کرد و کار به بیمارســـت­ان و جراحی کشید،هر چند شکایت کردم و آن وکیل هم محکوم شد اما دکهام از دستم رفت و این شـــد که بعـــد از 80 ســـال روزنامه فروشـــی حـــاال حتی یـــک دکـــه روزنامه فروشی هم از خودم ندارم.

حدود 4 سال قبل نامه ای به شهردار و رئیس شـــورای شـــهر وقت نوشتم و از آنها درخواســـت کردم که محلی را برای فروش روزنامه در اختیارم قرار دهند اما متأســـفان­ه با وجـــود پیگیریهای فراوان هیـــچ ترتیب اثـــری ندادنـــد و هنوز هم درخواستم بیپاسخ مانده است.

■ روزنامه فروش ها دل به کار دهند

ابراهیم رنجبـــر امیری در پاســـخ به این سؤال که اگر در حال حاضر بخواهید کار روزنامه فروشـــی را شروع کنید برای عالقهمنـــ­د کـــردن مـــردم بـــه خواندن روزنامـــه چه راهـــکاری ارائـــه میدادید، میگوید: روزنامه را باید با تبلیغ فروخت. روزنامـــه را بایـــد به در خانههـــای مردم برد. همـــه مردم بـــه روزنامـــه خواندن نیاز دارند. ســـالها قبل مـــا روزنامه را با دوچرخه و موتور به در خانهها میبردیم و میفروختیم. امروز هم مردم دوست دارنـــد روزنامـــه بخوانند. اما متأســـفان­ه روزنامـــه فروشها اصالً به روزنامه اعتنا نمیکننـــد .امروزه از ایـــن تعداد دکه دار به جرأت میتوانم بگویم که 20 نفرشان هم روزنامه فروش نیســـتند چرا که این کار زندگیشان را تأمین نمیکند. اما آنها که عالقهمند هســـتند هنوز هم روزنامه را به در خانهها میبرند و مخاطبانشــ­ـان هم راضی هستند. حتی اگر هم روزنامه را نخواننـــد اما همین کار خوشحالشـــ­ان میکند و اینکه همسایه هایشـــان بدانند این فرد روزنامه خوان اســـت برایشـــان لـــذت بخش اســـت. در حـــال حاضر در کـــرج دو نفـــر هســـتند که هـــر روز صبح دهها نســـخه روزنامـــه میگیرنـــد و پای پیاده راه میافتند و روزنامه میفروشند. بـــه تـــک تـــک مغازههـــا و خانهها ســـر میزنند و برای روزنامـــه تبلیغ میکنند و جالـــب اینکه مردم هم میخرند. آنها میدانند که اگر ایـــن کار را نکنند، مردم بـــا وجـــود تلویزیـــو­ن و موبایـــل و اخبار لحظـــهای به طـــرف روزنامـــه نمیروند امـــا باید بـــرای این کار دل ســـوزاند. من هرگز روی کیوســـک روزنامه فروشـــیام ســـیگار و ســـفته و تنقالت و چای و قهوه نمیگـــذار­م بلکـــه کتاب و نوشـــت افزار و پاکـــت نامـــه و روزنامـــه میفروشـــم. وی که 40 ســـال قبـــل و 40 ســـال بعد از انقـــالب کارش روزنامـــه فروشـــی بوده تفاوت توزیع و فروش و اســـتقبال مردم را در این ســـالها اینگونـــه بیان میکند: قدیمهـــا روزنامه فروشها به کارشـــان عشـــق داشـــتند. طمع هم نداشتند. به همان نان کم و زیاد قانع بودند اما بعد از انقالب به خاطر زیاده خواهی بعضی از سازمانها مانند ســـازمان ساماندهی مشاغل که با نصب جایگاههای متعدد فـــروش روزنامـــه و مجله باعـــث ایجاد بیســـر و ســـامانی در این عرصه شدند و باال بردن بیرویـــه کرایه این جایگاهها عشـــق به روزنامه فروشی را نابود کردند تا حدی که مجبور شـــدهاند برای تأمین مخارج زندگی در کنار روزنامه به فروش ســـیگار قاچاق ...و رو بیاورند. اگر به من باشـــد باز هـــم ماننـــد قدیـــم روزنامه را در خانههـــا میبـــردم و مطمئنـــم از هر 10 خانـــه 7 نفـــر روزنامـــه میخرند. من خودم پای پیاده از بازار تا سه راه طرشت میرفتم روزنامـــه را میفروختم و هیچ نســـخهای را برنمیگردان­دم اما االن 5 تا نســـخه روزنامه میدهند به هر کیوسک هر 5 تا هـــم برمیگردد. چـــون روزنامه فـــروش همان تعداد را فقط برای مجوز کیوسکش میخواهد نه عالقهاش. البته تا حدودی هم حق دارنـــد با این درآمد نـــه میتـــوان کرایـــه 7 میلیـــون تومانی شـــهرداری را داد نـــه خـــرج زندگـــی را. بنابراین باید از یک راهی پول در بیاورند. اگـــر فقط بـــه روزنامه فروشـــی بخواهند اکتفـــا کنند کرایـــه رفت و آمدشـــان هم نمیشود.

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran