Iran Newspaper

نقض 2حــکم اعدام پرونده سیاه

-

دختــر نوجــوان وقتــی بــرای کار بــه فروشــگاه مــرد میانســال قــدم گذاشــت هرگــز تصــور نمیکــرد صاحبــکارش چـه دامـی برایـش پهـن کـرده اسـت.مرد شـیطان صفـت تاکنـون دوبـار بـه اعـدام محکـوم شـده امـا هرباربــا اعتراضهایـ­ـش، حکــم اعدامــش نقــض شــده وحــاال بــا گذشــت هشــت ســال ازایــن واقعــه هولنــاک، پرونــده همچنــان بالتکلیــف اســت.

«نیلوفــر» مضطــرب و نگــران اســت. دسـتهایش آشـکارا میلـرزد. بـا اینکـه 8 سـال از آن روز شـوم و کابـوس هولنـاک گذشـته، امـا ترسـی عجیــب در وجــودش رخنــه کــرده و تــا میخواهــد زبــان بــاز کنــد، گریــه امانــش نمیدهــد. بعــد هــم در میــان هقهــق گریههایــش بریــده بریــده میگویــد: «ایکاش هرگــز ســر کار نرفتــه بــودم. ای کاش هرگــز بــه آن مــرد کثیــف اعتمــاد نمیکــردم... حــاال اگــر برگــردد...» وبعــد بــا صدایــی بلندتــر گریــه میکنــد.

تصمیمی به قیمت سرنوشت

دختـرک تـازه 15 سـالش شـده بـود. امتحانـات پایــان ســال رو بــه اتمــام بــود. دوســتش «شــیما» بــرای تابســتان در یــک فروشــگاه بــزرگ کار پیــدا کــرده بــود و اصــرار داشــت کــه «نیلوفــر» هــم ایــن سـه مـاه را بـا او بگذرانـد. امـا «نیلوفـر» میدانسـت پــدرش هرگــز اجــازه نمیدهــد دختــرش بیــرون کار کنـد. بـا اصـرار «شـیما» قـرار شـد بـه فروشـگاه برونــد تــا اگــر صاحــب مغــازه او را قبــول کــرد موضــوع را بــه خانــوادها­ش بگویــد.

بعــد از پایــان امتحــان بــا همــان روپــوش مدرســه بــه ســمت فروشــگاه رفتنــد. صاحــب مغـازه مـرد میانسـال و خوشـرویی بـود. «شـیما»، «نیلوفـر» را بـه او معرفـی کـرد و گفـت: «مگـر شـما فروشـنده نمیخواهیـد؟ دوسـت مـن از عهـدهاش برمیآیـد؟ اجـازه میدهیـد او هـم تابسـتان اینجـا کار کنــد؟»

صاحــب فروشــگاه بــا نگاهــی «نیلوفــر» را برانــداز کــرد و گفــت: «خانــوادها­ت میداننــد کــه میخواهــی کار کنــی؟ مــن حوصلــه دردســر ندارمهــا...» نیلوفــر بــا اینکــه میدانســت خانــوادها­ش رضایــت نمیدهنــد ســری بــه نشــانه تأییــد تــکان داد و گفــت: «آنهــا مشــکلی ندارنــد.»

آن روز تــا رســیدن بــه خانــه، بــا دوســتش میخندیدنــ­د و از برنامههایش­ــان میگفتنــد. آنهــا بــا تصــورات کودکانهشــ­ان بــا شــندرغاز حقــوق فروشــندگی، بــه رؤیاهایــی فکــر میکردنــد کــه حـاال بـا یادآوریشـا­ن تنهـا لبخنـدی تلـخ بـه لـب میآورنــد.

همانطــور کــه «نیلوفــر» انتظــارش را داشــت پــدرش بشــدت مخالفــت کــرد. «نیلوفــر» دســت بــه دامــن مــادر شــده بــود و چنــد روزی فقــط گریــه میکــرد. پــدرش کــه تــاب گریــه دختــرش را نداشـت سـرانجام اجـازه داد در صورتـی کـه مـادر نیلوفـر محـل کار او را تأییـد کنـد او بـه آنجـا بـرود. براســاس برنامــه پــدر، مــادر نیلوفــر بــه فروشــگاه بــزرگ شهرســتان رفــت و از قضــا بــا آقــا «نــادر»، صاحـب فروشـگاه آشـنا از آب درآمـد و مـادر پـس از توصیههــای الزم بــه نیلوفــر مجــوز کار او را داد.

صبــح نخســتین روز تابســتان، «نیلوفــر» بــا دوســتش بــه فروشــگاه رفــت. همــه چیــز بــه نظــر خــوب میرســید. فروشــندهه­ا کــه آشــنایان صاحـب فروشـگاه بودنـد بـا او مهربـان بودنـد. امـا آنچــه آزارش مــیداد حرفهــای مــرد صاحبــکار دربـاره روابـط آزاد زن و مـرد ...و بـود. امـا او بـه ایـن حرفهــا توجــه نداشــت و فقــط بــه حقــوق آخــر ماهــش فکــر میکــرد.

کابوس شوم آخرین روز کار

هنــوز دو هفتــه از شــروع بــه کار «نیلوفــر» در فروشــگاه نمیگذشــت کــه او مثــل هــر روز ســاعت 9 صبــح راهــی فروشــگاه شــد. هیــچ کـدام از همکارانـش نیامـده بودنـد و او مشـغول گردگیــری قفســهها شــده بــود. دقایقــی بعــد در ورودی بـاز شـد و آقـا نـادر داخـل آمـد. «نیلوفـر» ســالم کــرد و او بــا نگاهــی بــه دور و بــرش جــواب ســالمش را داد و بیمعطلــی گفــت: «یکســری بــار از انبــار آمــده، بایــد کمکــم کنــی آنهــا را بیاوریــم.» نیلوفــر مــردد بــود کــه بــرود یــا بمانــد کــه ناگهــان آقــا نــادر بــه او نهیــب زد کــه زودتــر حرکــت کنــد. بعــد هــم بــه ناچارســوا­ر ماشــین آقــا نادرشــد و بــه راه افتادنــد امــا درمیانــه راه جلــوی خانــهای توقــف کردنــد. آقــا نــادر گفــت: «یکســری وســایل اینجاســت. آنهــا را برمیداریــ­م و بعــد بــه انبــار میرویــم. تــو زودتربــرو بــاال تــا مــن هــم بیایــم.»

نیلوفــر کــه جــرأت مخالفــت نداشــت از پلههــا بــاال رفــت و جلــو در طبقــه دوم ایســتاد. آقــا نادرهــم پشــت ســرش رســید و در را بــاز کـرد. امـا دیگـر راه برگشـتی نبـود. مـرد میانسـال نیلوفــر را کــه بهــت زده اتــاق تاریــک را نــگاه میکـرد بـه داخـل هـل داد و در را پشـت سـرش قفــل کــرد و.... دیگرهیــچ کــس صدایــش را نمیشــنید. نــادر یــک دســتش را روی دهــان او گذاشـته بـود ...و دیگـر چیـزی نفهمیـد. وقتـی بـه خـودش آمـد متوجـه سـر و وضـع آشـفتهاش شـد و مــرد میانســال را بــاالی ســرش دیــد کــه ســعی داشــت بیــدارش کنــد. گریــه کنــان از آن خانــه شــوم فــرار کــرد و بــه ســمت خانهشــان رفــت.و قبـل از اینکـه کسـی او را ببینـد تیـغ را برداشـت و رگ دســتش را زد...

افشای جنایت سیاه

«نیلوفــر» احســاس ســبکبالی میکــرد. بــا خــودش فکــر کــرد همــه چیــز تمــام شــده و دیگــر آرام شــده اســت امــا ناگهــان صــدای مــادرش را شـنید کـه بـا گریـه و زاری نـام او را بـر زبـان مـیآورد. «نیلوفــر» چشــمهایش را بــاز کــرد و بــا دیــدن مــادرش شــروع بــه گریــه کــرد. مــادر فقــط یــک کلمــه پرســید:«چرا؟؟!!!»

نمـی دانسـت چـه بگویـد امـا مـادر تنهـا سـنگ صبـورش بـود و همـه چیـز را برایـش تعریـف کـرد. تــازه غــروب شــده بــود کــه نیلوفــر بــا مــادرش بــه خانــه رفــت. نگاهــش را از همــه پنهــان میکــرد. انـگار گنـاه بزرگـی مرتکب شـده بـود. داخـل اتاقش رفـت و در را قفـل کـرد و در گوشـهای کـز کـرد. مـدام تصــور میکــرد کســی میخواهــد او را اذیــت کنــد. مــادر «نیلوفــر» نمیدانســت بــه همســرش چــه بگویــد امــا پیــش از اینکــه او چیــزی بفهمــد بایــد مـدرک جمـع میکـرد. تلفـن را برداشـت و بـه آقـا نـادر و خانـوادهاش زنـگ زد و از آنهـا دربـاره اتفـاق پیـش آمـده پرسـید. آنهـا نمیدانسـتن­د صدایشـان ضبـط میشـود و حرفهایـی زدنـد کـه بعدهـا بـه ضررشـان تمـام شـد.

شکایتی که هنوز به نتیجه نرسیده است

سـه هفتـه از آن کابـوس گذشـته بـود. «نیلوفـر» دیگــر آن آدم ســابق نبــود. نگاهــش ســاکن شــده بــود. کــز میکــرد. از تاریکــی فــراری شــده بــود و از سـایه خـودش هـم میترسـید. حـاال دیگـر پـدرش هــم میدانســت چــه بالیــی ســر دختــرش آمــده اســت. دیگــر شــکی نبــود کــه ایــن شــیطانصفت بایــد مجــازات شــود. بــه همیــن خاطرســه نفــری بـه دادسـرای محـل زندگیشـان رفتنـد و موضـوع را مطــرح کردنــد. صداهــای ضبــط شــده متهــم و خانـوادهاش، شـرح حـال دختـر نوجـوان، گـزارش پزشــکی قانونــی ضمیمــه پرونــده شــد و متهــم پـس ازدسـتگیری بـرای محاکمـه بـه دادگاه کیفری انتقــال یافــت.

«نیلوفــر» بعــد از آن اتفــاق بجــز پــدرش از همــه میترســید. امــا وقتــی روز دادگاه چشــمش بـه نـادر افتـاد، از تـرس بیهـوش شـد. دادگاه پـس از بررســی مســتندات پرونــده و اظهــارات شــاکی و متهـم، صاحـب فروشـگاه را بـه شـالق و یـک سـال محرومیـت از کار در فروشـگاهها­ی بـزرگ محکـوم کــرد کــه ایــن حکــم بــا اعتــراض خانــواده شــاکی روبــهرو شــد و مــورد تجدیــد نظــر قــرار گرفــت.

رضایت اجباری

روشــن نبــودن حکــم نــادر کابــوس دیگــری بـرای «نیلوفـر» شـده بـود. تـرس از اینکـه صاحـب فروشــگاه بــار دیگــر برگــردد آرامــش را از او گرفتــه بــود. در ایــن مــدت بــا کمــک خانــوادها­ش بــه دانشـگاه رفـت و مدرکـش را گرفـت امـا مـرگ پـدر کـه تنهـا تکیـهگاه و پنـاه امـن «نیلوفـر» بـود ضربـه مهلــک دیگــری بــه زندگــی ویــران شــدهاش زد. هیــچ کــس بجــز او و خانــوادها­ش نمیدانســت­ند چــه بالیــی ســرش آمــده اســت و وقتــی پــدرش از دنیــا رفــت دیگــر کســی نبــود کــه کارهــای دادگاه را پیگیـری کنـد. انـگار همـه چیـز بـه بنبسـت رسـیده بــود کــه ســال قبــل پــای «آرمیــن» بــه زندگــی دختــرک بــاز شــد. پســر جــوان بواســطه یکــی از آشــنایانش بــا «نیلوفــر» و خانــوادها­ش آشــنا شــد امــا از گذشــتهاش چیــزی نمیدانســت. «نیلوفــر» کــه دختــر جــوان و پختــهای شــده بــود از روز اول صادقانــه بــا «آرمیــن» برخــورد کــرد و بــدون فــرار از واقعیــت و بــا اعتمــاد بــه پســر جــوان، داســتان شــوم زندگــیاش را بــه او گفــت. پســر جــوان هــم کـه بـه او عالقهمنـد شـده بـود قـول داد کـه از هیـچ کار وکمکـی دریـغ نکنـد. بعـد از عروسـی، ایـن بـار «آرمیـن» بـه جـای پـدر نیلوفـر پیگیر شـکایت شـد. دادگاه اول پــس از بررســی مــدارک حکــم اعــدام را بــرای مــرد شــیطان صفــت صــادر کــرد امــا از زمانـی کـه ایـن حکـم صادرشـد و اعتـراض متهـم و وکالی او در دسـت بررسـی بـود، اتفاقـات عجیبـی بــرای زن و شــوهر جــوان افتــاد. یــک روز آینههــای ماشینشــان شکســته شــد و روزی دیگــر چنــد نفــر بــا عربــده کشــی در ســاختمان آنهــا را بــه وحشــت انداختنـد. امـا یکـی از ایـن وقایـع از همـه عجیبتـر بــود. آن روز «آرمیــن» مثــل هــر روز ســرکار رفتــه بــود کــه تلفــن همــراه «نیلوفــر» بــه صــدا درآمــد. مـرد ناشناسـی در آن سـوی خـط آدرس دفترخانـه را برایــش گفــت و بــا لحنــی تهدیدآمیــ­ز گفــت: «اگــر همســرت را دوســتداری ســریع خــودت را برســان.» نیلوفــر سراســیمه لبــاس پوشــید و بــه آدرس دفترخانــه رفــت و بــا دیــدن وضعیــت «آرمیـن» در داخـل خـودرو پـارک شـده زیـر برگـه رضایــت خــود از نــادر را امضــا کــرد.

فــردای آن روز رضایتنامــ­ه بــه دادگاه ارائــه شـد امـا دختـر جـوان و شـوهرش بـا بیـان اینکـه بــا اجباروتهدی­ــد رضایــت دادهانــد، قاضــی را مجــاب کردنــد تــا رضایتنامــ­ه را نپذیرفتــه و حکــم اعــدام را تأییــد کنــد. امــا ایــن حکــم بــار دیگــر نقــض شــد و پرونــده بــرای رســیدگی بــه شــعبه دیگــری ارســال شــد و قاضــی بــا اســتناد بــه اظهــارات شــاکی دربــاره اینکــه آبرویــش در شهرســتان بــه خطــر افتــاده و کشــدار شــدن ایــن پرونــده شــایعاتی را بــه وجــود آورده اســت و همچنیــن اعــالم رضایتش(رضایــت اجبــاری)، متهــم را در غیــاب شــاکی بــه 99 ضربــه شــالق محکــوم کــرد. حکمــی کــه مــورد اعتــراض خانـواده شـاکی قـرار گرفـت و باعـث شـد پرونـده همچنــان بینتیجــه باقــی بمانــد.

زندگی در ترس

حـاال چنـد سـال از آن اتفـاق تلـخ میگـذرد امـا کابـوس آن روز ماننـد خـورهای بـه جـان «نیلوفـر» افتـاده و او را از همـه گریـزان کرده اسـت. شـوهرش تقــالی زیــادی بــرای بازگردانــ­دن او بــه زندگــی میکنــد امــا تنهــا پناهــش قرصهایــی شــده کــه او را صبــح تــا شــب بــه خــواب میبــرد. وقتــی پــای صحبتهایــش مینشــینی فقــط یــک حــرف در میــان گریههایــش میگویــد: «اگــر او برگــردد...» و دوبــاره تنهــا هــق هــق گریههایــش فضــا را پــر میکنــد.

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran