بچههای «پیرسهراب» هم به دانشگاه میرسند اگر...
اول مهر با دانشآموزان مدرسه نو نوار ابوعلی ســینا در محروم ترين منطقه سیستان وبلوچستان
بچههـــا ذوق مدرســـه جديدشـــان را دارنـــد. ذوق ديوارهـــای آبـــی روشـــن و حياطـــی که ديگر پاهای عريانشـــان در چاله چولههايـــش گير نمیکنـــد. ذوق آبســـردکن نـــو که زيـــر آفتـــاب اول مهر بـــرق میزنـــد. گرچـــه پاييز سيســـتان و بلوچســـتان تا آخر آبان هنوز تابســـتانی است و شـــرجی تبدار، پنکههای سقفی بیرمق را ريشـــخند میکند، اما مهر در ســـرزمين آفتاب هم مهر اســـت؛ شروع ماه مدرسه.
پرچمهـــای کاغـــذی کوچـــک را شادمانه تکان میدهند. دختر و پسر در مدرسه ابتدايی ابوعلی سينای روستای «کلســـکان» دهســـتان «پير ســـهراب» بخـــش مرکـــزی چابهـــار باهـــم درس میخواننـــد؛ از اول تـــا ششـــم ابتدايی. تا ســـال قبـــل در و ديـــوار مدرسهشـــان رنگ نداشـــت، کولر نداشـــتند، آبخوری نبود، سرويس بهداشـــتی خراب بود.... امســـال امـــا مهـــر را در مدرســـه نونوار شده شـــروع میکنند. به پهنای صورت میخندند. دخترها با لباسهای رنگی و مقنعههايی که گاه بهپايين کمرشـــان میرسد و پســـرها با لباسهای بلوچی. بيشترشـــان دمپايی به پا دارند. کتابها را کـــه همـــان روز تحويلشـــان دادهاند، زيـــر بغل گرفتهاند. چند نفری از بچهها کيف دارند؛ کوله پشـــتیهای ساده و نه چندان نـــو. باقی بچههـــا کتابها را زير بغل میزنند و مداد را پشـــت گوششان میگذارنـــد؛ مثل زهـــرا، آســـيه و مريم کـــه به محـــض ورود تازه واردهـــا، گل از گلشان میشـــکفد. ممکن است حرف معلمهـــا را گـــوش نکننـــد، عوضـــش کافی اســـت بگويی بچههـــای «عالمه» آمدهاند؛ آنوقت حـــرف گوش کنترين بچههای دنيا میشوند.
دانشـــجوهای دانشگاه عالمه از سال 93 بـــا منطقه «دشـــت يـــاری» چابهار آشنا شدند؛ منطقه وسيعی که دهستان «پيرســـهراب» را در خـــود جـــای داده اســـت. نخســـتين اردوی جهادی فصل نو شهريورماه ســـال ٤9 در اين دهستان برگزار شـــد. بين بچهها لـــوازم التحرير پخش کردنـــد و همايشهای تحصيلی برايشـــان گذاشـــتند. آن موقـــع ديپلـــم مثل غولی برای بچههـــای منطقه بود. بيشترشان به دبيرســـتان نمیرسيدند. مدرســـهها وضعيـــت خوبی نداشـــتند. هنـــوز هـــم ندارنـــد. بچههـــای اردوی جهـــادی اما کارشـــان را کم کم شـــروع کردند. قدم اول شناسايی مدارس بود؛ مدارسی که از کمترين امکانات آموزشی و رفاهی بیبهـــره بودند. حاال گروهی از بچههای دانشگاه عالمه مؤسسه خيريه «دست ياری به دشتياری» را راهاندازی کردهانـــد که ادامه فعاليتشـــان در اين راه اســـت. وقتی حســـين عليمـــرادی، مدير جوان مؤسسه ســـرصف از بچهها میپرســـد «بچههـــا ايـــن مدرســـه قبالً اينطوری بـــود؟» بچهها يکصدا جواب میدهند «نه، نه» و با شـــوق تشويقش میکنند. نخستين مدرسه بازسازی شده دهستان پيرسهراب، حاال از تميزی برق میزند. کالسها رنگ شـــدهاند. بچهها قول میدهند به در و ديوار خط نکشند.
گلـــی، کالس ششـــم اســـت. نفـــر دوم از نيمکتـــی که با ســـه تـــای ديگر از همکالســـیهايش شـــريک اســـت. يک طـــرف کالس دخترهـــا نشســـتهاند و طرف ديگر پســـرها. به گلـــی میگويند: «گلی جـــان...گل گلی...» گلی میگويد: «مدرســـهمان زيبـــا شـــده، دوســـتش داريم.» يکی از پسرها میخندد؛ قاسم بلوچ. قد بلند است، رديف اول نشسته. اينجا، در تنها مدرسه روستا خيلی دربند اين نيســـتند که کجای کالس بنشينند و چطـــور صـــف ببندنـــد. ســـر صـــف هم جابهجا میايســـتند؛ فـــارغ از کوتاهی و بلنـــدی. حتی وقتی خســـته میشـــوند، روی زميـــن چمباتمه میزننـــد و ناظم و مديـــر بهشـــان ســـخت نمیگيرنـــد. هـــوا گـــرم اســـت و بچهها کـــم طاقت. يکیشـــان سرصف ســـرش از گرما گيج مـــیرود و تقريباً از حال مـــیرود. با اين حال نمیدانم چرا قاســـم بلوچ، شاگرد بلندبـــاالی کالس ششـــم، کاله بافتنـــی را تا روی پيشـــانی کشـــيده؛ شـــايد برای پوشاندن سر تراشيدهاش. نمیپرسم.
عليمـــرادی میگويـــد: «بعضـــی خيـــران که آمدند و وضعيـــت بچهها را ديدنـــد، احساســـاتی شـــدند و گفتند ما بـــرای بچهها لوازم التحرير و عروســـک میخريم. گفتيم اگـــر میخواهيد کاری کنيد، کولر بخريد. اينجا عمالً در ماههای مهر، آبان، فروردين و ارديبهشت درس خواندن در کالسهای گـــرم امکانپذير نيســـت. حتی بعضی مدرسهها همان پنکه سقفی را هم ندارند. بچهها ساعت ٦ صبـــح به مدرســـه میآينـــد و مجبور میشوند 9 - 8 صبح به خانه برگردند. اين مدرســـه نخســـتين مدرسهای است که بـــا کمـــک خيران بازســـازی شـــده و حاال کالسهايش کولر دارد. در بعضی مدرســـههای پيرســـهراب، بچهها هنوز روی زمين درس میخوانند.»
مدرســـه ابوعلـــی ســـينا ســـال 7٦ ساخته شده و جزو مدرسههای نيازمند بازســـازی بوده. در منطقه اما مدارســـی هســـت که در شـــمار مـــدارس تخريبی اســـت؛ مدارســـی کـــه بـــاالی 0٥ ســـال قدمت دارند و بايد از نو ســـاخته شـــوند تا شايد وضعيت سرانه فضای آموزشی منطقه کمی بهتر شـــود. در حال حاضر ســـرانه فضـــای آموزشـــی در کل کشـــور 8/5 مترمربع اســـت. اين مســـاحت در استان سيستان و بلوچستان به 7/3 متر مربع میرســـد و در منطقـــه چابهار به 8/1 مترمربع. حتی در خود شهرســـتان چابهار، تنهـــا 5/0 مترمربـــع، ميانگين ســـرانه فضای آموزشـــی اســـت. اين در حالی اســـت که دهســـتان پيرسهراب با 110 پارچه آبـــادی، خودش بـــه تنهايی ٦ هزار دانشآمـــوز دارد؛ دانشآموزانی کـــه خيلیهايشـــان بـــه خاطـــر موانـــع آموزشـــی از تحصيـــل بـــاز میماننـــد. دخترهـــا را کـــه زود شـــوهر میدهنـــد؛ معموالً در دوره راهنمايی. عليمرادی از دختری میگفت که با بچهاش میآمد سر کالس پنجم مینشست. وقتی دختر شوهر کند، اختيارش دست شوهر است؛ اگر شـــوهر اجازه دهـــد، میتواند درس بخواند و اگر اجازه ندهد، نه. دخترهای بلوچ اما عاشـــق درس خواندن هستند. ريحانه کالس چهارم، دوست دارد دکتر شـــود. میگويد اينجا بيماری زياد است. بچهها غش غش میخندند. میگويند ما با پنجه غذا میخوريم که برکتاش نـــرود. دســـتهای کوچکشـــان را در هوا تکان میدهنـــد و ادای غذا خوردن درمیآورند.
عبداللطيـــف شـــيخزاده، بخشـــدار مرکزی چابهار، از ميهمانان بازگشـــايی مدرسه بازسازی شـــده است. میگويد: «مـــا به لحـــاظ فضای آموزشـــی خيلی عقبيـــم. بـــا ايـــن رونـــد، 0٤ ســـال طول میکشـــد که به متوسط کشوری برسيم. اول بايد به ســـرانه استان برسيم و بعد کشـــور. دولت و خيران بايد کمک کنند. روســـتاهای چابهـــار تقريبـــاً همهشـــان مدرســـه ابتدايـــی دارند امـــا راهنمايی نه. دبيرســـتان هم که ديگـــر خيلی کم اســـت. بچههای ما انگشـــت شـــمار به کنکـــور میرســـند، بودجـــه کم اســـت. معلمها خيلیهایشـــان سرباز معلم هســـتند و بعضیها خريـــد خدماتی. با ايـــن وضعيت چـــه انتظـــاری داريم که بچههـــای ما با بچههای سراســـر کشـــور در کنکـــور رقابت کنند؟! »بخشـــدار اين حرفهـــا را در دفتـــر مدرســـه میزنـــد. يک اتاق ٤ متری کـــه کفش را با موکت پوشاندهاند و حاضرين روی آن نشسته و به ديوار تکيه زدهاند. معاون و معلمها دارند بيـــن بچهها کيک و آبميوه پخش میکننـــد و محمـــد پســـر ريـــزه کالس دومی، اشـــکش نزديک اســـت دربيايد چون میترسد به او تی تاپ نرسد.
بـــرای روز اول مدرســـه، هميـــن قـــدر کافـــی اســـت؛ هميـــن کـــه بچهها کتابهایشـــان را گرفتهانـــد و بـــا کالسهـــای خوشـــرنگ کولـــردار ذوق کردهانـــد. چنـــد نفـــر از پســـرها تـــوی حياط پشـــت نيمکت نشســـتهاند و رؤيا میبافنـــد. يکیشـــان میخواهـــد دو تا زن بگيـــرد. بقيه بـــه او میخندند. يکی از بچههـــا خيلی جدی میگويـــد: «اول بايـــد درس خوانـــد، بعد کار پيـــدا کرد. درســـم را که تـــا دکترا بخوانـــم، آنوقت تصميم میگيرم کی زن بگيرم.» بچهها میخندنـــد. رؤيای دور و درازی اســـت. شـــايد هم نه؛ اگر دست های ديگری به آن 200 جفت دست بپيوندند؛ همان که عليمرادی، ســـالم گرمشان را به بچهها میرساند و از بچهها میخواهد برايشان توی دوربيـــن حرف بزنند. پـــول زيادی نمیخواهد. خيلیهایشان با کمترين ســـهم در رســـاندن کـــودکان ســـرزمين آفتاب به رؤياهایشان، شريک شدهاند.