Iran Newspaper

زخم جنگ و زخمه بر ساز زندگی

دو شیرزن خرمشهری از روزهای نخست حمله صدام به ایران و از خاطرات و خطرات آن ایام و مقاومتشان در برابر دشمن میگویند

- یوسفحیدری

«هفته دفاع مقدس» نمادی برای یادآوری است؛ نه تنها یادآوری آنانی که نام و نشان و یادمانی دارنـــد، بلکه یادآوری زنان و مردانی که در این ســـالها کمتـــر نامی از آنها به میان آمده و یا اص ًال نیامده اســـت. بیگمان رد برخـــی از این قهرمانهای بینام و نشانراباید­درخرمشهرسا­ل95 گرفت.آنانکهبعدا­زحملهصدامد­رشهرماندند­و سینه سپر کردند و جانانه به دفاع از شهر برخاستند. قصهای که مردانه و زنانه نداشت. در آن هیاهـــو که مرگ با عطـــش خون، قیه میکشـــید و در کوچههـــا و خیابانهای خرمشـــهر میلولید و طعمه میطلبیـــد، بودند دختران و زنانی که حاضر نشـــدند شهر را ترک کنند و با دست خالی همدوش مردان مقابل لشکر مکانیزه تا بن دندان مسلح دشمن ایســـتادن­د. روایت این زنان، روایت انســـانها­یی است که نه بلد بودند شعار بدهند و نه چیزی از بازارگرمی و قهرمان بازی میدانستند. سلحشوری آنها در این بود که خود-اصیل-شان بودند و همین نیز نتیجهای جز بزرگی رقم نزد. بزرگی و مجاهدتیکهم­وجبشدتاتکر­یتیکهتصورم­یکرددرکمتر­ازیکهفتهخو­زستانرا فتح کند و به زعم خودش سند آن را پشت قباله قادسیهاش بیندازد، پشت دروازههای شهر زمینگیر شـــود و از خشم مشت بر دیوار بکوبد و خشـــمش را بر سر ژنرالهایش خالی کند. امروز با گذشت 37 ســـال از آن روزها، هنوز هم زنان خرمشهر با خاطرات جنگ زندگی میکنند. هنـــوز هم میتوان با گوش جان صدای ســـوت خمپارهها را شنید. هنوز هم میتوان بوی نخلهای سوخته را با همه وجود استشمام کرد. اینجا خرمشـــهر اســـت. جایی که هنوز آثار جنگ و ویرانی در گوشـــه گوشـــهاش به چشم میخورد.روایت13شهر­یورسال95 وروزهایسرا­سرمقاومتاز­زباندختران­دیروز و زنان امروز، گوشهای از واقعیتهای جنگ و مقاومت جانانه و زندگی در آن روزها را پیش چشـــم ما مینهد. «کبری عارف زاده» و «فریبا موحد» دو بانوی خرمشـــهری در گفتوگو با گروه زندگی، از روزهایی گفتند که در عین جوانی حاضر نشدند همراه خانواده شـــهر را ترک کنند و با همه وجود از خاکشـــان دفاع کردند؛ روایتی از تلخ و شیرین آن روزها و درسی که برای زندگی در سایه مقاومت آموختند. ■ زودبزرگشدی­م

پس از آزادســـاز­ی خرمشـــهر دوباره بـــرای زندگی به زادگاهش بازگشـــت. در هر نقطهای از شـــهر که قـــدم میگذارد، خاطـــرات شـــهریور و مهـــر 59 برایـــش زنـــده میشـــود. میگوید جنـــگ باعث شـــد تا خیلی زود بزرگ شـــویم و در کنار رزمندهها برای دفاع از خاک کشور چادر به کمر ببندیم.

کبـــری عـــارفزاد­ه یکـــی از زنـــان خرمشـــهری اســـت که با 19 ســـال ســـن مقابل دشمن ایســـتاد و در کنار آموزش نظامی به زنان وظیفه رساندن مهمات بـــه رزمنـــدگا­ن را نیز برعهده داشـــت. او حاال در 56 ســـالگی هنوز هم با خاطرات آن روزها زندگی میکنـــد. او از زندگی در ســـایه جنگ و مقاومت اینگونـــه روایت کرد: سال سوم دبیرســـتا­ن بودم و اواخر شهریور ماه همه خانوادههای­ی که فرزند دانشآمـــو­ز داشـــتند بـــرای بازگشـــای­ی مدارس آمـــاده میشـــدند. از خردادماه تحرکات دشـــمن بعثی در مـــرز ایران و عراق آغاز شـــده بود و مـــا هر روز صدای گلوله و خمپاره را میشنیدیم. برای باال بـــردن آمادگی مردم یـــک دوره آموزش نظامی بـــرای دخترها برگزار کرده بودند و 80 نفر از خانمها در این دوره آموزش نظامی که در اســـتادیو­م خرمشهر برگزار شـــده بود شـــرکت کردیم. بعد از مدتی از بیـــن این نفـــرات چند نفـــر را برای فرا گرفتـــن دورههـــای مربیگـــری آمـــوزش نظامی انتخـــاب کردند و من هم یکی از آنها بودم. این آموزشها توســـط ســـپاه خرمشـــهر داده میشـــد و ما بعـــد از فرا گرفتن چند دوره آموزش نظامی وظیفه داشـــتیم تا این آموزشها را به خانمها منتقـــل کنیم. روزهای آخر شـــهریور ماه جنگ از مرز عبور کرده بود و ما مشغول برگـــزاری دوره آموزش بســـیج خواهران در شـــادگان بودیم. بـــا افزایش تحرکات دشـــمن از سپاه پاســـدارا­ن با من تماس گرفتنـــد و خواســـتند تا بهعنوان پاســـدار ذخیـــره آمـــاده باشـــم. همه ما مســـلح شده و در مسجد امام جعفر صادق(ع) مستقر شـــدیم. آن سالها همه دخترها بیشـــتر از سنی که داشـــتند مسائل کشور را درک میکردنـــد و بـــه یـــاد دارم برای مانـــدن در شـــهر و دفاع از خاک کشـــور به فرماندهـــ­ان التمـــاس میکردند. آن سالها در مدرســـه گروههای مطالعاتی داشـــتیم و بخوبی به یاد دارم برای اینکه در رأیگیـــری قانـــون اساســـی شـــرکت کنیم همـــه آن را میخواندیــ­ـم و درباره آن بحث میکردیـــم. جوانها به لحاظ فکری بخوبی تغذیه میشـــدند و روزی که دشـــمن به خـــاک کشـــور حمله کرد هیچکـــدام از آنهـــا حاضر نبودند شـــهر را تـــرک کننـــد. آن روزهـــا برخـــی بـــه ما میگفتند شـــما شـــور انقالبی دارید و نه شعور، ولی وقتی در ماجرای جنگ قرار میگیریم و خطر مـــرگ را با همه وجود احســـاس میکنیم دیگر خبری از شـــور انقالبی نیست و کســـی که با همه وجود میخواهـــد از خاک کشـــورش دفاع کند باقی میماند. ما هم همین گونه بودیم و از آنجایی که دورههای آموزش نظامی را گذرانـــده بودیم و با اســـلحه و مهمات آشنایی داشتیم در شهر ماندیم.

وی ادامـــه داد: در حملـــه روز اول دشمن به خرمشهر 400 نفر شهید شدند و بســـیاری از خانوادههــ­ـا دســـته جمعی شهید میشـــدند. لحظات بسیار تلخی بود. از یک خانواده 8 نفره تنها یک پسر 3 ساله زنده مانده بود و دشمن شهر را زیر باران گلوله و خمپـــاره قرار داده بود. من به همراه تعدادی از خانمها در مســـجد وظیفه داشتیم تا اسلحههای اِمیک را به رزمندهها برسانیم. بعد از آن مسئولیت مهمات رابه مـــا دادند و ما باید مهمات را از لشکر 92 زرهی تحویل میگرفتیم و بین رزمندهها توزیع میکردیم. مهمات را در زیرزمین خانه یکی از تجار خرمشهر کـــه کنـــار رودخانه بـــود جاســـازی کرده بودیـــم. تا چنـــد روز از آغـــاز جنگ هیچ خبری از خانوادهام نداشـــتم. وقتی قرار شد تا هر کدام از خانمها برای برداشتن وســـایل شـــخصیاش به خانهاش برود من هم به خیابان طالقانی که خانهمان در آنجـــا بود رفتـــم. دود و آتش همه جا را فرا گرفته بود. بـــا کمک پارچهای که از دیوار خانـــه ما بیرون زده بود خودم را به باالی پشتبام رســـاندم و از آنجا داخل حیاط رفتم. ماشین برادرم در حیاط بود و دیوار پشت خانه بر اثر اصابت خمپاره ریخته بود. کسی در خانه نبود و من تا آن لحظه خبر نداشتم که آنها شهر را ترک کردهاند. دلم برای مادر تنگ شده بود و میدانســـت­م که او در نبود من به سختی حاضر به ترک شـــهر شـــده است. تصور میکردم آنها به منزل داییام در شـــیراز رفتهاند. مقداری از وســـایل شـــخصی و مدارک را داخل کیف دستی قرار دادم و دوباره به محل انبار مهمات بازگشتم. در مدت 5 ماهی که از خانواده خبر نداشتم آنها در جســـتوجوی مـــن بودند و یک بار نیز برادرم بعد از سقوط خرمشهر به اهواز آمده بود تا شـــاید اثـــری از من پیدا کند. آنها در ایـــن مدت از طریق رادیو به دنبال خبری از من بودند. قبل از سقوط خرمشـــهر مهمات را با عبـــور از پلی که روی رودخانه بود به مدرســـهای در کوی شـــهید بهروز منتقـــل کردیـــم. هیچگاه خاطره غنایم جنگـــی و هندوانههای­ی را که شـــهید شـــریف قنوتی برای ما آورده بـــود فراموش نمیکنـــم. این شـــهید با حمله به دشـــمن مقدار زیادی مهمات و هندوانـــه غنیمـــت گرفته بـــود. همه با عشـــق و بـــا تمـــام وجـــود 45 روز مقابل دشمن مقاومت کردند و صدام که تصور میکرد بـــه خاطر نوپـــا بـــودن انقالب و نیروهای مسلح ایران توان مقابله ندارد همه معادالتش به هـــم ریخت. قبل از ســـقوط خرمشـــهر من به همـــراه خانم کازرونی همـــراه با یک گروه خمپارهاندا­ز بـــه کـــوی جـــم میرفتیـــم و در جابهجا کردن خرج خمپـــاره و آمـــاده کردن آن برای شلیک کمک میکردیم. همچنین دیدهبان گرای دشـــمن را اعالم میکرد و ما بر اســـاس آن خمپارهاندا­ز را تنظیم میکردیم تا به هدف بزنیم. در آن روزها به اینکه ما زن هستیم و شاید تواناییمان کمتر از مردان باشـــد فکـــر نمیکردیم و جعبههای ســـنگین مهمات و همچنین ســـالحها را بـــه دوش میگرفتیم و هیچ گله و شکایتی نداشتیم. در همه لحظات خوشـــحال بودیم کـــه به ما اجـــازه داده بودند در شهر بمانیم و از آن دفاع کنیم. خرداد ســـال 61 وقتی خرمشهر آزاد شد مثل فرزنـــدی که مـــادر گمشـــدهاش را پیدا کرده اســـت خاک شهر را در آغوش گرفتیم. سالهاست که در شهرم زندگی میکنـــم و هر بار که به محلهای از شـــهر میروم خاطرات روزهـــای جنگ دوباره برایم زنده میشود. آن روزها مردم این شـــهر با چنگ و دنـــدان از خاک کشـــور محافظت کردند و آزادی امروز را مدیون فداکاریهای دیروز آنها هستیم. ■ زندگیدرسای­هجنگ

دومیـــن ســـالی بود کـــه معلمـــی را تجربـــه میکـــرد. بـــرای روز اول مهرماه آماده میشـــد و قرار بود به بچهها درس ایســـتادگ­ی و مقاومت بیاموزد. روزهایی که دشـــمن برای حمله به خـــاک ایران دندان تیـــز کرده بود و او وظیفه داشـــت در کنـــار تدریس برای جنگ با دشـــمن آماده شـــود. دختر بود اما زمـــان دفاع از شـــهر برایش فرقی نمیکـــرد روی قلوه ســـنگ اســـتراحت کند یا در میان خاک و ســـیم خاردارهـــ­ا. میدانســـت وظیفه مهمتری بردوش دارد. باید در کنار دفاع از شـــهر نســـلهای آینده را تربیت کند. فریبا موحد یکی از زنان شـــجاعی است کـــه در زمـــان حمله عراق به خرمشـــهر در شـــهر ماند و در ادامه راه تعلیم علم با دشـــمن مقابله کـــرد. او از شـــجاعت دخترانـــی گفت که برای دفاع از شـــهر با چشمانی پر از اشک داوطلب میشدند و حاضر نبودند به عقب بازگردند. موحد با یادآوری آن روزها گفت: دومین سالی بود که معلمـــی را تجربه میکـــردم. 19 سال داشتم و پس از استخدام در مدرسه شادگان مشـــغول تدریس شدم. قبل از آن مربی مهدکودک بودم. شادگان یک ســـاعت تا آبادان فاصلـــه دارد و من هر روز از خرمشـــهر به این شـــهر میرفتم و تدریس میکردم. 15 شـــهریور سال 59 در آزمـــون مربیهـــای آمـــوزش نظامی پذیرفته شـــدیم و به همراه چنـــد نفر از خانمها تا 31 شهریور مشغول گذراندن آموزش بودیم. آموزشهای ما با اسلحه ژ- 3 و کلت و تیربار بود. تمرینات بسیار سنگین و فشـــردهای داشتیم و فراموش نمیکنم که در میان ما دختر 15 سالهای بود که همپای ما آموزشهای ســـخت را انجام میداد. وقتی فرمانده دستور خیز 3 ثانیه میداد روی قلوه ســـنگها و خار و خاشاک خیز میرفتیم و همه بدنمان پر از زخم بود. 31 شـــهریور پس از حمله دشـــمن به ما گفتنـــد با توجه بـــه اینکه دورههای آموزش نظامی را گذراندهایم اگـــر بخواهیـــم میتوانیم بمانیـــم. این بهترین خبری بود که بـــه ما دادند و این را لطف خدا میدانســـت­یم که شـــامل ما شده بود تا از خاک کشورمان دفاع کنیم. در غیاب من خانوادهام به کرمانشاه رفته بودند و من ماندم تا در کنار دیگر بچهها از شـــهر دفاع کنم. وظیفه ما نگهداری و حمل و نقل و انبارداری مهمات بود.

وی ادامـــه داد: مـــن و بـــرادرم در خانوادهای زندگـــی میکردیم که پدرمان همه امکانات رفاهـــی را فراهم کرده بود. من عزیز خانواده بـــودم و هیچگاه طعم ســـختی را نچشـــیده بـــودم. وقتی جنگ شـــروع شـــد به جایی رســـیدم که شبها روی ســـنگ میخوابیدم یا تـــا صبح کنار انبار مهمات نگهبانی میدادم. زمانی که در خانه بودم هیچگاه چیزی سنگینتر از 2 کیلوگرم بلند نکـــرده بودم اما در جنگ جعبههای مهمات 100 کیلویی را به دوش میگرفتم. دست همه ما زخم شده بود و گاهی اوقـــات از این زخمها خون میآمد. زهـــرا یکی از دخترهایی بـــود که در کنار ما وظیفـــه جابهجایـــ­ی مهمـــات را برعهده داشـــت. با وجود جثه کوچکی که داشـــت جعبـــه ســـنگین مهمـــات را در آغـــوش میگرفت و در یک مسیر کوتاه بارها زمین میخورد اما باز هم بلند میشـــد. همه ما با وجود این سختیها از اینکه فرماندهان اجـــازه داده بودنـــد در شـــهر بمانیـــم و با دشمن بجنگیم خدا را شکر میکردیم.

■ عاشوراییدی­گر

آخرین حرفهای شهید جهان آرا را بخوبی به یاد میآورد. خرمشهر درحال سقوط بود و همه اشک میریختند. کسی حاضر به عقب نشـــینی نبود اما دستور این بود که زنها به عقب بازگردند. فریبا موحـــد آن لحظـــات را اینگونه توصیف میکند: ستون پنجم دشمن عکسهایی از مـــا و انبار مهمـــات تهیه کـــرده بود تا گرای منطقـــه را در اختیار دشـــمن قرار دهـــد. با دســـتور فرماندهـــ­ان مهمات و آذوقهها را به مدرســـهای منتقل کردیم. دشـــمن اطراف مدرســـه را گلولـــه باران میکرد و به همین دلیل یک شب همه مهمات را بار تریلی کردیم و در سرمای شـــدید با عبور از منطقـــه بیابانی آنها را به انباری در ســـربندر منتقل کردیم. آن شـــب اجازه روشـــن کردن آتش یا چراغ نداشـــتیم و همـــه بچهها ســـرما خورده بودند. یکی از شبها شهید جهان آرا به میان ما آمد. همه دخترها با التماس از ایشان میخواستند تا اجازه بدهند برای دفاع از شـــهر همراه رزمندهها باشند اما شـــهید جهان آرا گفت خرمشـــهر دیگر مثل ســـابق نیســـت و ما یک عاشـــورای دیگری را تجربـــه میکنیم. همه فکر ما این است که شما به دست دشمن اسیر نشـــوید. در این عاشـــورا مـــا به حضرت زینب نیاز داریم و شـــما باید مثل ایشان صبر پیشه کنید. از خرمشهر به شادگان بازگشـــتم و ازدواج کـــردم. همســـرم رزمنده و جهادگر بود. در همان روزهای جنگ که شـــهر دائماً در تیررس دشمن قـــرار داشـــت من بـــاردار بـــودم و هر بار خمپارهای به محله مـــا اصابت میکرد همســـایهه­ا کـــه نگـــران وضعیـــت من بودند هراســـان به خانه مـــا میآمدند. ســـال 62 به آبـــادان رفتـــم و تدریس را شـــروع کردم. با توجه بـــه تیررس بودن آبـــادان دشـــمن تیر مســـتقیم شـــلیک میکـــرد. در آن روزهـــا زندگـــی عـــادی جریان داشـــت و من با وجود داشتن دو فرزند خردســـال به مدرســـه میرفتم و تدریس میکـــردم. همین زندگی عادی مردم در آن وضعیت باعث عصبانیت دشـــمن شـــده بود و من همیشه خودم را برای هر وضعیتی آمـــاده کرده بودم. هیچگاه فراموش نمیکنم که برای تهیه شیرخشـــک باید بـــه خیابـــان امیریه در آبادان میرفتم. این خیابان در تیررس کامل عراق بـــود. در زیر بـــاران خمپاره خـــودم را بـــه داروخانـــ­ه رســـاندم و در حالی که بچههـــا را زیر بغل گرفته بودم میدویدم. هیچ ترسی از گلوله و خمپاره نداشتم و احســـاس میکردم باید برای جنگ کاری انجام بدهم. همه با عشـــق زندگـــی میکردنـــد و اجـــازه نمیدادیم خللـــی در اراده ما وارد شـــود. زمانی که باردار بـــودم مدیریـــت مهـــد کودکی را برعهـــده داشـــتم. وقتـــی هواپیماهــ­ـای دشمن میخواستند تأسیسات سازمان آب را بمباران کنند با توجه به تجربهای که داشـــتم با شـــنیدن صدای شکســـته شدن دیوار صوتی بالفاصله بچهها را به راهرو بردم و سعی کردم به آنها آرامش بدهم. این روزها با شـــروع مدرســـهها و دیدن بچهها یاد روزهای جنگ میافتم؛ روزهایـــی کـــه بچهها زیـــر نفیـــر گلوله و خمپاره به مدرسه میآمدند ...و زندگی با صلـــح و در آرامش بزرگترین موهبت برای انسانهاست.

روایت این زنان، روایت انسانهایی است که نه بلد بودند شعار بدهند و نه چیزی از بازارگرمی و قهرمان بازی میدانستند. سلحشوری آنها در این بود که خوداصیل-شان بودند و همین نیز نتیجهای جز بزرگی رقم نزد. بزرگی و مجاهدتی که موجب شد تا دیکتاتور تکریتی که تصور میکرد در کمتر از یک هفته خوزستان را فتح میکند و به زعم خودش سند آن را پشت قباله قادسیهاش میاندازد، پشت دروازههای شهر زمینگیر شد

 ??  ?? فریبا موحد به همراه تعدادی از رزمندگان در حال دفاع از خرمشهر
فریبا موحد به همراه تعدادی از رزمندگان در حال دفاع از خرمشهر
 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran