اینجا تا ابد مینگذاری شده!
■
نشســت نقــد و بررســی کتاب «عشق الهی» نوشته ویلیــام چیتیک بــا مقدمه سیدحســین نصر و ترجمه انشــاءاهلل رحمتی و حســین کیانی امــروز ســاعت 16:30 باحضور نســرین فقیهملکمرزبان، علــی مرتضویان و مترجمــان کتاب، در مرکز فرهنگی شــهر کتاب واقع در خیابان شــهید بهشــتی، خیابان شهید احمــد قصیــر (بخارســت)، نبــش کوچه ســوم برگزار میشود. ■ نشستپژوهشی«زیباییشناسیعاشورا» نشســت پژوهشــی «زیباییشناسی عاشــورا» با ارائــه ســیدمهدی امــام جمعه، امروز ســاعت 10 صبــح در دانشــکده ادبیــات وعلوم انســانی دانشگاه اصفهان برگزار میشود. ■ نشست«داستانتهران» نشســت «داســتان تهــران» همراه بــا معرفی، نقــد و بررســی کتاب داســتان تهــران، با حضور ســیدمحمد بهشــتی، ســیداحمد محیــط طباطبایــی و ناصــر تکمیــل همایــون، امــروز ســاعت 15 در اداره فرهنــگ و ارشــاد اســالمی تهــران واقــع در خیابــان مطهری، نرســیده به سهروردی، شماره 130 برگزار میشود. ■
بیســت و پنجمین نشست تاریخ شفاهی کتاب با حضــور بهــروز عطاییفــرد، مدیر انتشــارات عطایی، امروز ســاعت 10 صبح در ســرای اهل قلم به نشانی خیابان انقالب اسالمی، خیابان بــرادران مظفرجنوبــی، کوچــه خواجهنصیــر، شماره 2 برگزار میشود. ■ بررسیکتاب«شبهایحرمخانه» نشســت معرفــی و بررســی کتــاب «شــبهای حــرم خانه» نوشــته مریــم بصیری، بــا حضور محمدجــواد جزینــی، نفیســه مرشــدزاده و نویسنده کتاب، امروز ســاعت 16 در سرای اهل قلم واقــع در خیابان انقالب اســالمی، خیابان بــرادران مظفرجنوبــی، کوچــه خواجهنصیــر، شماره 2 برگزار میشود. دفتر صدبرگ مال مشــق بــود و برخــالف 04برگها و 06برگهــا جلــد قرص و محکم برایش میساختند فکــر کنــم از همــه گرانتــر هم بــود. من عاشــق دفتر صدبرگــی بــودم کــه تــازه برایــم خریــده بودنــد بــا جلــد ســفیدی از جنــس پالســتیکی ضخیم و گلهای برجســته براق. کالس اول بودم و ذوق نوشــتن داشــتم آنهم درست وسط بمباران تهران. شبها را حداقل من خوب به خاطر دارم وقتــی برق میرفــت و رادیو آژیر قرمز را پخش میکــرد. مامــان مــن را بغــل میکرد بعد کیســه طالهــای عروســیاش را از توی کابینت آشپزخانه برمیداشــت و بــا هــم میخزیدیــم زیــر راه پلهها. مامان فکر میکرد از همــه جــا امنتر اســت بعــد همه را صــدا می زد که جمع شــوند دوروبرش تا خیالش راحت باشــد اگر موشک زدند همه با هم میمیریــم. امــا در مدرســه هیــچ وقت صــدای آژیر قرمز را نمیشــنیدیم. اما آن روز یک نفر با عجله از دفتر مدرسه آمد و بلند گفت:«همه پناهگاه» خانم مددی معلممان حامله بود، شکمش خیلی بزرگ شــده بــود؛ فقط گفت همــه صف بکشــیم و با نظم برویم داخــل حیاط. پناهگاه مدرســه ما یک اتاقک ســیمانی بود که پله میخورد به زیر زمین. همیشــه درش بســته بــود و البــه الی میلههای فلــزی درش پر از پوســت بیســکوئیت و پالســتیک بــود. من دفتر مشــق محبوبم را هم بــا خودم برداشــتم. به نظرم این مهمترین چیزی بود که دم دســتم بود. از پلهها پاییــن رفتیــم، پناهــگاه برق نداشــت یا اگر داشــت طبــق معمول بــرق رفته بــود و تــوی تاریکی چیزی دیده نمیشــد. یکی از خانمها میگفت توی دلتان صلوات بفرســتید. من دنبال دو دســت بودم تا من را بغل کند اما انگار هیچ دســتی برای اینکه مراقبم باشــد نبود. صدای یک ســوت بلند آمد من نشستم روی زمین و دفترم را گذاشتم روی زانوهایم و خودم را محکم بغل کردم دلم میخواســت زمین بازهم گودتر میشــد و من جایی میرفتم که صدای سوت موشــک و جیــغ هیچکس را نشــنوم، انــگار فرورفته بــودم در تاریکی و ســردم شــده بود، صــدای مهیب که بلند شــد دیگر چیزی نمیشنیدم فقط احساس کــردم زیــرم گرم و خیــس شــده .... اصــالً نمیدانم چقدر طول کشیده بود که خانم مددی فهمیده بود مــن ســرکالس نیســتم، امــا وقتی من را پیدا کرده بودند هنــوز خیس بودم. مــن را از پناهــگاه بیــرون آوردنــد و دعوایــم کردند که چــرا با بقیــه بچهها از پناهــگاه بیــرون نرفتهام؛ راهــی خانــهام کردنــد و مــا همان روز وســایلمان را جمع کردیــم و از تهران رفتیــم شــهر کوهســتانی آبــا و اجدادیمــان، جایی کــه صدای موشــک و بمــب نیایــد. دفتــرم را هم با خــودم بردم. مامانم این دفتر را برایم نگه داشــته و من هربــار به برگههای آن نــگاه میکنم یاد پناهگاه مدرسه میافتم. یاد کالس اولی که با عشق این دفتر صدبــرگ و ترس از بمباران گذشــت. حاال هم ســی سال گذشته از آن روزها اما من احساس میکنم یک جایی درست بین قلب و شــکمم مینگذاری شده، یک حفــره عمیق که با هــر اتفاق کوچکــی دهن باز میکند و من را پرت میکند وسط پناهگاه، یک جای ســاکت که با شــلوار خیس میان تاریکی کز کردهام و گوشهایــم را گرفتــهام تا صــدای هیــچ بمبارانی را نشنوم.
نشســت نقــد و بررســی کتاب«عشقالهی»
تاریخ شــفاهی کتاب به روایت مدیر انتشارات عطاییفرد