Iran Newspaper

نیستان در آتش

حکایت 7 روز آوارگی که سرانجام به اسارت مصطفی اردیبهشت انجامید

- رضا احمدی

ســـالها زیســـتن و جنگیدن در کنار یکدیگر بچهها را چنـــان به هم نزدیک کرده بود کـــه انگار اعضای یک خانواده هســـتند؛ دوســـتیها چنان ریشـــه دوانده بود که به برادری رســـیده بود. همین که یکدیگـــر را «برادر» خطاب میکردند نشـــان از پیوند محکم اخوتی بود که در میانشان بسته شده بود. از هر آنچه داشتند که عزیزترینش جانشان بود در راه این دوستی و برادری میگذشـــتن­د؛ چه باک از نثار جان اگر دوســـت و همرزم و همســـنگری جان سالم از مهلکه به در برد. روایت امروز، روایت غریب کسی است که به دنبال یاران گمشـــدهاش میرود و خود سرگردان و آواره بیابان میشود. هفت روز با تنی زخم خورده در میان ســـربازان دشـــمن از این ســـو به آن سو میرود و خود را از چشـــم آنها پنهان میکند اما آخر کار خود گرفتار میشـــود. قصه اسارت تخریب چی بیباک و بیادعای اردوگاه شهدای تخریب، مصطفی اردیبهشت را به روایت خودش بخوانید. هفـــت روز در میـــان نیزارهای ســـوخته و نیمه ســـوخته جزیره مجنـــون با بدن نیمه جان میگشتم تا شـــاید راه فراری به ســـمت خط خودمان پیـــدا کنم. هم سرم ترکش خورده بود و هم یک دست و دو پایم تیر خورده بودند. گرســـنگی و تشـــنگی و گرمای طاقت فرسای تیرماه جنوب هم امانم را بریده بود. عراقیها نیزارهـــا را آتـــش زده بودند کـــه بتوانند بچهها را پیـــدا کنند و به اســـارت ببرند. روزهـــا چالـــهای در میـــان گل و الی و نیهای سوخته میکندم و در آن پنهان میشدم و شـــبها بیرون میآمدم و با بدن زخم دیده و عفونـــت زده خودم را به این ســـو و آن سو میکشاندم، به امید یافتن مفری و فرار از اســـارت،اما نشـــد. انگار قســـمت من این بود که زندگی در بند دشمن را تجربه کنم. بگذارید ماجرا را تعریف کنم.

یـــک گـــروه دوازده نفـــری از تخریبچیهــ­ـای اردوگاه شـــهدای تخریب به جزایر مجنون اعزام شده بود. اوضـــاع بغرنج روزهـــای آخر جنگ بود که عـــراق از هر نقطـــهای حمله میکرد خطوط دفاعی ما را در هم میشکست و پیشـــروی میکرد و عده زیادی اســـیر و تلفـــات از ما میگرفـــت. جعفر هالالت بچههـــا را به قـــرارگاه نصـــرت در جزایر مجنون بـــرده بود و هیچ خبـــری از آنها نداشـــتیم. سوم تیرماه ســـال 67 بود که با چنـــد نفـــر از بچهها از جملـــه اصغر رحیمی و شیرین آبادی و حاج محمدی بـــرای پیـــدا کـــردن جعفر و بقیـــه راهی منطقه شـــدیم. از ســـه راهی خرمشهر که گذشـــتیم مسیر به سمت خط مقدم خلوت شـــد اما در عوض راه برگشت به اهواز شـــلوغ بـــود. تخریب چـــی بودیم و اســـلحه نداشـــتیم و چون با عجله راه افتاده بودیم ماسک ضد شیمیایی هم برنداشته بودیم. اوضاع اصالً مساعد به نظر نمیرسید. سراغ بچههای تخریب لشـــکر 40 صاحـــب الزمان رفتیـــم که با فرماندهاش آشنا بودم. از او ماسک ضد شـــیمیایی گرفتم اما اسلحهای نداشت در اختیارمان بگذارد،اگر چه او هم به ما توصیه میکرد که چون وضعیت روشن نیســـت بهتر است جلوتر نرویم اما مگر میتوانستیم بمانیم، باید بچهها را پیدا میکردیم. گفتم به امید خدا میرویم و ان شاءاهلل سالم بر میگردیم.

هر چقـــدر جلوتر میرفتیـــم اوضاع قمر در عقربتر میشـــد. عده زیادی از نیروهای خودی با پای پیاده یا با ماشین بـــه عقـــب میرفتند. بـــه ابتـــدای جاده سیدالشهدا در جزیره مجنون رسیدیم. هیچ کـــس در جاده نبـــود. توپخانه کنار جاده هم خالی بود. بهداری در ســـمت چـــپ جـــاده بـــود و در آنجا هـــم پرنده پرنمـــیزد. جلوتـــر رفتیم و به قـــرارگاه نصـــرت رســـیدیم، فقـــط چندتایـــی از نیروهای خودی که زخمی شده بودند در قرارگاه بودند و دو سه دستگاه آمبوالنس و وانـــت کـــه بـــرای بـــردن آنها رســـیده بودند،در ســـنگر بچههای تخریب هیچ کس نبود و کسی هم از آنها خبر نداشت.

از ســـنگر کـــه بیـــرون آمـــدم صـــدای پرواز هلی کوپترها را شـــنیدم. سه فروند هلـــی کوپتر عراقـــی از روبهرو بـــه قرارگاه نزدیک میشدند و در همان حال شروع بـــه تیراندازی به ســـمت مـــا کردند. فکر کردم حتماً قـــدری تیرانـــدا­زی میکنند و میرونـــد و مـــا میتوانیـــ­م بـــه کارمان برسیم، اما انگار این طور نبود. به سمت ماشـــین دویدم که آن را داخل ســـنگری ببرم تا از شـــر موشـــکهای هلیکوپترها در امان بماند. به ماشـــین نرسیده دیدم هرچه هلیکوپترها نزدیکتر میشـــوند تعدادشان هم بیشـــتر میشود، تا شش فروند هلیکوپتر را شـــمردم. ظاهراً نیرو آورده بودند که در پشت خطوط ما پیاده کنند. ساعت تقریباً5.1 بعد از ظهر بود که با داد و فریاد بچهها را سوار ماشین کردم تا از آن موقعیت خطرناک فرار کنیم.

تـــا بـــه خـــودم بیایـــم پشـــت وانت تویوتـــای من پر شـــده بـــود از بچههای ســـالم و زخمـــی. پـــا را روی پـــدال گاز گذاشـــتم و با ســـرعت از قـــرارگاه خارج شـــدیم. هلی کوپترها به دنبال ما و یکی دوتا ماشـــین و آمبوالنس دیگر افتادند. یکـــی از هلی کوپترها از مـــا پیش افتاد و تقریبـــاً 005متر جلوتـــر روی جاده فرود آمد. انگار قصدشـــان به اســـارت گرفتن ما بـــود. یکی از ماشـــینها کـــه جلوتر از ماشـــین ما بود خود را به هلی کوپتر زد و آن را منفجر کرد و خودش نیز در انفجار سوخت. نفهمیدم عمداً این کار را کرده بود که راه را برای بقیه باز کند یا کنترلش را از دســـت داده بـــود. هرچـــه بـــود آن هلیکوپتر و نفراتـــش را از بین برد. یکی دیگر از هلیکوپترها هم درســـت مقابل ما چرخید و کنار بهداری به زمین خورد و منهدم شـــد. بچههای پشت ماشین با همان اســـلحه سبکی که داشـــتند رگبار گلوله را بـــه طرف آن هلی کوپتر بســـته بودند و آن را ساقط کرده بودند.

هلیکوپترها­ی دیگر که آن وضعیت را دیدنـــد آتـــش خودشـــان را روی مـــا بیشتر کردند. موشـــک بود که کنار جاده و اطراف مـــا به زمین میخورد و منفجر میشد؛جهنمی از آتش و انفجار درست کـــرده بودند. نگـــران بچههایی بودم که پشـــت ماشـــین بودنـــد که ناگهـــان یک موشـــک به چرخ عقب ماشین خورد و آن را از زمین کند. پشـــت ماشـــین بلند شد و به خاطر ســـنگینی آن دوباره روی چرخ هایش به زمین خورد و پیچ و تابی و از کار افتاد. احساس کردم یک ترکش هم نصیب من شـــده و به ســـرم خورده اســـت، اما وقت وارســـی نبود. تعدادی از بچهها شـــهید شده بودند و پنج نفری زخمی اما نمیتوانستن­د از ماشین پیاده شوند. آنهایی که سالم بودند خودشان را کناره جاده رساندند و وارد نیزارها شدند. هلی کوپترهای نابکار همچنان به طرف ماشین شـــلیک میکردند و جاده را زیر آتـــش گرفته بودنـــد، چـــارهای نبود جز آنکه از ماشـــین دور شـــوم. همه نگاهم به بچههای زخمی بود که مانده بودند. وارد نیزارها شـــدم و کمی آن طرف تر از کنار جاده بهداری باال آمدم. سمت چپ جاده آب بود اما ســـمت راست آن نیزار خشک بود.

به امید یافتـــن ســـالح وارد بهداری شدم اما هیچ نیافتم. ماندنم در داخل ساختمان بهداری به صالح نبود. بیرون آمدم، هنوز حیران و ســـرگردان بودم که یکی از ســـربازان عراقـــی از خاکریز کنار جـــاده رگبار گلولـــه را به طرفـــم گرفت. در یک لحظه زمین و آســـمان زیر باران گلولههای آن نامرد تیره و تار شـــد. یک تیر به انگشت دست راستم خورد، یکی بـــه بـــاالی ران پای راســـتم، یکی هم به پنجه پای چپم. سرم هم که قبالً ترکش خورده بـــود و صورتم خون آلود بود. نور علی نور شد. به لطف خدا همه تیرها از بدنم خارج شده بودند و هیچ استخوانی را هم نشکسته بودند. به زمین که افتادم دیـــدم یکی از بچههای خـــودی از باالی ساختمان بهداری آن سرباز عراقی را از پا انداخت و جان مرا نجات داد.

نیروهای عراقی ممکن بود هر لحظه سر برسند. با مصیبت خودم را به نیزارها رساندم و قصه سرگشتگی هفت روزهام در میـــان نیزارهـــا­ی نیمه ســـوخته آغاز شـــد. ســـه روز البه الی نیزارهای خشک و سوخته بودم و چهار روز در میان آب.

چهار دســـت و پا در میـــان نیزارهای خشک میرفتم. پنجاه متری از بهداری دور شـــده بـــودم و دیگر نـــای جلو رفتن نداشـــتم. زمین پوک بود و دست و پایم در آن فـــرو میرفت. با دســـت چپم که ســـالم بود چالهای کندم و در آن مخفی شـــدم. مقـــداری نی خشـــک هـــم روی خـــودم ریختـــم کـــه از چشـــم عراقیها پنهان بمانم. هلی کوپتـــر عراقی باالی نیزار میچرخید و تک تیراندازش هر که را میدید از آن بـــاال درو میکرد. گرمای جـــان گیر و تشـــنگی و درد پا و دســـت و سرم بدجور کالفهام کرده بود. نفهمیدم چه شد که از هوش رفتم. نمیدانم چه مدتی بیهوش بودم اما با صدای هلهله و شادی عراقیها به خودم آمدم. از آنجا جاده و ماشـــینم را آن وسط از کار افتاده بود میدیدم. افســـر عراقـــی که آمد آن پنج رزمنده زخمی را از پشـــت ماشـــین بـــه زیر کشـــیدند و به دســـتور آن افســـر بیوجـــدان همه را به گلوله بســـتند و به شهادت رساندند؛ بدترین صحنهای بود که دیده بودم. هیچ کاری نمیتوانستم انجـــام بدهـــم جز افســـوس خـــوردن و شکایت از بدعهدی روزگار.

انگار خون زیـــادی از من رفته بود که دوباره بیهوش شدم. به هوش که آمدم هـــوا تاریک شـــده بود. تصمیـــم گرفتم بـــه هر جـــان کندنی شـــده از آن منطقه دور شـــوم. با بدبختی 100 متر دیگری از جاده فاصله گرفتم و چاله دیگری کندم و خـــود را داخـــل آن انداختـــم و از حال رفتم. ســـر و صداهای عجیبی از خواب بیدارم کـــرد. صـــدای خمپارههای منور 120 میلیمتری بود کـــه عراقیها از آنها برای به آتش کشـــیدن نیزارهای خشک استفاده میکردند. آتش و دود بود که در اطرافم به هوا برخاســـته بود. نای تکان خوردن نداشتم و باز از هوش رفتم.

نمی دانم ساعت چند صبح بود که به هـــوش آمدم. دود همه جـــا را گرفته بـــود. گرمـــای هوا هـــم بیـــداد میکرد و بیآبی و تشنگی هم البته قوز باالی قوز بود. یاد شـــهید علی عاصمـــی افتادم و توصیـــهاش که اگر جایـــی در هور گرفتار آمدی میتوانی از آبی که در داخل نیها وجود دارد اســـتفاده کنی و زنده بمانی. چندتایـــی از نیهـــا را امتحان کـــردم تا دســـت آخر در یکی مقداری آب بدمزه و بدبـــو پیدا کردم. حکایـــت بیابان بود و لنگه کفش کهنه. به هر ترتیبی بود با آن آب لبـــی تر کردم و جانـــی گرفتم. برای رفع گرسنگی هم نیهای تر و تازهای در کنار دســـتههای خشـــک نی پیدا کردم و آنها را به دندان گرفتم. خیلی نبودند اما همان که بود بهتر از هیچی بود.

یـــادم افتاد نماز نخوانـــده ام. همان طور که رو به قبله و جنوب نشسته بودم شروع به نماز خواندن کردم. خدا قبول کند اما راســـتش نمیدانم چه خواندم و چنـــد رکعت. انگار نمـــاز خوبی بود که حالم را بهتر کرد. دگمه جیب شلوارم را کندم و در دهانم گذاشتم تا بزاق دهانم را تحریـــک و ترشـــح کنـــد شـــاید اندکی خشکی دهان و تشنگیام کمتر شود.

چند سالی در آن منطقه گشته بودم و آنجا را بخوبی میشـــناخت­م، اما همه جـــا را دود و آتـــش نیزارها گرفتـــه بود و نمیتوانســ­ـتم راه درســـت را تشخیص بدهم. 300 – 200 متـــر دیگری را به هر والذاریاتـ­ــی بـــود به عقب رفتـــم و چاله دیگـــری کنـــدم و بـــاز از هـــوش رفتم. با صـــدای انفجـــار به خـــودم آمـــدم. هوا تاریک شـــده بـــود اما آتش در نیســـتان افتـــاده بو دو همه جا را به آتش کشـــیده بودند. بـــه زحمت به راه افتـــادم. همه نیها سوخته و زغال شده بودند و آتش منطقه را گرفته بود. دســـتها و پاهایم ســـوخته و کباب شـــده بودند. بـــه راهی رســـیدم که کوبیده شـــده و ســـفت بود. معلوم بود راه مالرویی اســـت که محل گـــذر گرازها اســـت. قـــدری از آتش دور شـــده بودم، چالهای پیدا کردم و دوباره از هوش رفتم. قرص مـــاه کامل بود اما چشـــمانم درســـت نمیدیدند و ماه را تیـــره و تار میدیدم. هنوز هم ماه شـــب چهاردهـــم آن شـــب لعنتـــی را به یادم میآورد و حالم را خراب میکند.

صبح روز ســـوم بود که از شدت گرما بیدار شدم. چشم که باز کردم یک دشت ســـوخته مقابلم بود و دیگر هیچ. جان پناه دیگـــری نبود. چارهای نبود جز آنکه در همان چاله بمانم تا هوا تاریک بشود. تشنگی همه توانم را گرفته بود. گلویم از شدت تشنگی و خشکی به هم چسبیده بود و نفس کشیدنم را سخت کرده بود. فکر کردم دیگر به آخر خط رســـیدهام و باید آماده رفتن به ســـرای دیگر بشـــوم. شـــروع به خواندن شـــهادتین کردم که ناگهان حـــس کردم انگار صـــدای آب و جریان آب میآید. با خودم گفتم حتماً دچار توهم شدهام و سعی کردم ذهنم را معطوف به رفتـــن و طلب مغفرت و رحمـــت از درگاه خداوندی کنم. صدای آب بیشتر و بیشتر شد تا جایی که دیدم پاهایم در آب هســـتند. انـــگار عراقیها ترفند دیگری به کار بســـته بودند که هم منطقه را حفظ کنند و هم بچههایی را که در نیزارهای خشک و سوخته پنهان شده بودند بیرون بکشند.

عراقیها جـــاده را شـــکافته بودند و آب از آن ســـوی جاده به این طرف روان شـــده و کل منطقه را گرفته بود. قدری از آن آب را که با خاکســـتر و زغال نیهای سوخته مخلوط شده بود نوشیدم. بعد از چنـــد روز بیآبی به آب رســـیده بودم. زیرپوشم را در آوردم و با آن مقداری آب را صاف کردم و خوردم. آن قدر از آن آب آلوده و کثیف خوردم که دل درد گرفتم. دیگـــر تقریبـــاً از آن چاله پـــرآب بیرون آمده و باالی آن نشســـته بـــودم. صدای بچههـــای خـــودی را از اطراف شـــنیدم. انگار 10-12 نفری بودند که در آن حوالی مخفی شـــده بودند. شـــنیدم با صدای بلند آیه «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم ســـدا فاغشیناهم فهم ال یبصرون» را میخوانند. آیهای است که بچههـــا موقع عملیـــات میخواندند تا از چشم دشـــمن در امان باشند و دیده نشوند. عراقیها صدای آنها را شنیدند و همه را به گلوله بستند.

ســـعی کردم به طرف صداهـــا و آن بچهها بـــروم اما نمیتوانســ­ـتم مســـیر درســـت را تشـــخیص بدهـــم. نزدیـــک غروب بود و هوا گرگ و میش بود، همان طور که ســـرگردان در میان آب میرفتم دیـــدم از بریدگی جاده عبـــور کردم و به ســـمت دیگر رفتم. ناخواسته از سمت خودی به ســـمت دشـــمن کشیده شده بودم. صدای نفربر خودمان را شـــنیدم که برای بردن بچهها آمـــده بود اما من در سمت دیگر جاده گرفتار آمده بودم.

همه منطقـــه زیر آب بـــود بجز یک نقطه کوچک به مســـاحت 20 متر مربع که عراقیها همان جا را زیر آتش خمپاره گرفته بودند. خمپارههای شصت بود که بـــه دور و بر من میخوردنـــ­د ولی چون آب بـــود منفجر نمیشـــدند و فقط آب به ســـر و صورتم پاشیده میشـــد. راه را گم کرده بـــودم. خســـته و ناامید همان جـــا در میـــان آب ماندم. صبح که شـــد دیدم پشت خط عراقیها هستم. هیچ چارهای نداشتم جز آنکه تا هنگام شب و تاریکـــی هوا در همان نقطه بیحرکت بمانم. هزار و یک نقشـــه کشـــیدم که با تاریک شدن هوا از کجا و چگونه خودم را به جاده برسانم و از آن بگذرم و به طرف بچههای خودی بروم.

هوا که تاریک شـــد به طرف جاده به راه افتـــادم. از شـــدت درد و گرســـنگی و ناتوانی چشـــمانم درســـت نمیدیدند. صـــد متر راه بیشـــتر نبود امـــا کلی طول کشـــید تا همان مســـیر کوتاه را به آرامی طی کنم. نزدیک جاده که رســـیدم تازه متوجه شدم درست زیر سنگر عراقیها ســـر درآورده ام. مجبود شـــدم برگردم. این بار دو ســـه ســـاعتی طول کشـــید تا همان صد متر را به آرامی و قدم به قدم به عقب برگردم. از ســـنگر عراقیها که دور شـــدم نفس راحتی کشـــیدم و یادم افتـــاد نماز نخوانده ام. بـــا همان حال و در میـــان آب بـــه نماز ایســـتادم. وقت و ساعت را گم کرده بودم و هر وقت یادم میافتاد نمـــاز میخواندم. الحق که آن نمازها روحیه عجیبی به من میداد.

چهـــار روز در میـــان آن آبها بودم. نیهـــا را جمـــع کرده بـــودم و آنهـــا را با پیراهنـــم بـــه هـــم بســـته بـــودم و برای خودم تخت کوچکی درست کرده بودم. هیکلم درشت است و الجرم نصف تنم در آب بـــود و نصفـــش روی تخت روان دست ساز خودم. هر روز که میگذشت ناامیدتر میشـــدم و فکر میکردم دیگر امکان گذشتن از جاده وجود ندارد.

روز هفتم ســـرگردان­یام بود. سه روز در میان نیزارهای خشک و چهار روز در وســـط آب. مقداری نی را بـــه هم بافته بودم و آن را روی ســـرم میگذاشـــت­م تا اســـتتارم کنند. تا گردن داخل آب بودم. پوست بدنم دیگر براحتی کنده میشد. جـــای زخمها هـــم از چـــرک و عفونت گذشـــته بود دیگر. تقریباً از زنده ماندن و رسیدن به بچههای خودی قطع امید کرده بـــودم که صـــدای بولـــدوزر­ی را از پشت سرم شنیدم. نگاه که کردم دیدم یکی از آن بولدوزرهای­ی اســـت که جهاد ساخته بود و میتوانســـ­تند در هور و آب حرکـــت و کار کننـــد. بولدوزر به ســـمت جاده حرکـــت میکرد. همـــه چیز یادم رفت که کجا هســـتم و در چه موقعیتی قـــرار دارم. تا گـــردن در آب بودم و چون نیهـــا را روی ســـرم ریخته بودم پشـــت ســـرم را نمیدیـــدم. بـــه بولـــدوزر نگاه میکردم که شنیدم یکی با صدای بلند فریـــاد زد: «تعـــال، تعال». چند ســـرباز عراقـــی داخـــل آب بودنـــد و مـــرا دیده بودند. فکـــر نمیکردم با من باشـــند تا اینکه به طرفم تیراندازی کردند. چارهای نبود. به آرامی برگشتم و دست هایم را باالی ســـرم بردم و اسیر شـــدم و فصل سخت اسارت در زندگیام بعد از هفت روز سرگشـــتگی در نیزارهـــا و آبهـــای هورالهویزه آغاز شد.

مصطفی اردیبهشت: هلی کوپترها به دنبال ما و یکی دوتا ماشین و آمبوالنس دیگر افتادند. یکی از هلی کوپترها از ما پیش افتاد و تقریباً 005متر جلوتر روی جاده فرود آمد. انگار قصدشان به اسارت گرفتن ما بود. یکی از ماشینها که جلوتر از ماشین ما بود خود را به هلی کوپتر زد و آن را منفجر کرد و خودش نیز در انفجار سوخت. یکی دیگر از هلیکوپترها هم درست مقابل ما چرخید و کنار بهداری به زمین خورد و منهدم شد. بچههای پشت ماشین با همان اسلحه سبکی که داشتند رگبار گلوله را به طرف آن هلیکوپتر بسته بودند و آن را ساقط کرده بودند. هلیکوپترها­ی دیگر که آن وضعیت را دیدند آتش خودشان را روی ما بیشتر کردند. موشک بود که کنار جاده و اطراف ما به زمین میخورد و منفجر میشد

 ??  ??
 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran