Iran Newspaper

سیاست ما را هالک کرد

درد دل مردم سلیمانیه درباره همه پرسی استقالل در گزارش میدانی خبرنگار اعزامی «ایران»

- محمد مطلق علی محمدی عکاس

گزارشگر «به ســـلیمانی­ه میروم، گـــوژه از دور پیداســـت، آخ که به بلندای این کوه، غم در دلم نشســـته است.» از همان لحظهای که در مرز باشـــماق – پنجوین، کنار راننده مینشـــینم، این ترانـــه در ذهنم میچرخد و میچرخد و رهایـــم نمیکند:«من از تـــو دور و تو از مـــن دوری، ای وای زهرا جان! خـــدا میداند به هم مجبوریم ای وای زهرا جان!» هیچ چیز جز این ترانه نمیتواند حال مرا در این ســـفر وصف کند. از راننده پیـــر پنجوینی که یک چشـــم معیـــوب دارد و وقتی حرف میزند، باید ســـمت من برگردد، میپرســـم «گـــوژه» دقیقاً کجای ســـلیمانی­ه اســـت؟ میگوید باالی ســـر شـــهر، جایی که مـــام جـــال را به خاک سپردهاند. در بلوار پنجوين که به کوه تکيه داده، هنوز پرچمهای سياه را پايين نکشيدهاند. در «ســـيد صادق» و «عربـــت» هم همين طور. راننده کم حرف است اما نه آنقدر کـــه نپرســـد «ايرانـــی هســـتيد؟» علی، عکاس روزنامـــه دوربينش را بغل کرده و از فرط خســـتگی از هوش رفته. دو روز اســـت درست و حســـابی نخوابيدهاي­م و يکسره از مريوان به باشماق و از باشماق به مريوان رفتهايم تا باالخره از مرز عبور کنيـــم. جاده بانه – مريوان پر از کودکانی بود که «گـــوژ» يا «گويـــژ» میفروختند. علی میگويـــد ما در اصفهـــان به گويژ، زالزالک میگوييـــم. «کويج» که به گويژ نزديک اســـت. حـــاال در جـــاده پنجوين به ســـيد صادق هم انـــگار همان بچهها با همان کيســـههای پالســـتيک­ی گـــوژ را به مســـافران تعارف میکننـــد. ترانه در ذهنم رنـــگ میگيرد؛ کوه زالزالک که بر بلندای آن قبر مـــام جالل يکه و تنها به شـــهر مینگرد. تنهايیاش را فردا بهتر میفهمم. می گويم بله ايرانی هســـتيم. میگويد: «خوش به حال تان؛ هم مملکت خوبی داريـــد هـــم حکومـــت خوبی داريـــد. ما بیصاحبيم. حاال هم که میبينی چطور ســـرمان پايين اســـت. کاش همهمان را شـــيميايی کننـــد و خالص.» وقتی ســـر کرايه چک و چانه میزديم گفت: «يک بشـــکه نفت میخريم 170 هـــزار دينار، بنزيـــن ليتـــری 700 دينار بـــود حاال 900 دينار هـــم پيدا نمیشـــود.» معنی 170 هزار دينار را وقتی فهميدم که در بهترين رســـتوران ميدان «سرا»ی ســـليماني­ه 2 پرس غذا خورديم و شد 8 هزار دينار. در راه قدم به قـــدم تابلوهای تبليغاتی آموزش زبان فارسی میبينم و تابلوهای کردی بـــا زيرنويس فارســـی و گاهی هم يکسره فارســـی فارسی؛ از کاشـــی و گز و لبنيات گرفته تا هـــر کااليی که فکرش را بکنيـــد. طوری که احســـاس نمیکنی از ايران بيرون رفتهای. اما عشق به ايران را ساعتی بعد کشف میکنم. وقتی دستم را میگيرند و به خانه دعوت میکنند يا سر و رويم را میبوسند. در ميـــدان ســـرا و خيابانهـــ­ای اطراف، هنوز جرأت پيـــدا نکـــردهام از عابران يا مغـــازه داران بپرســـم در همـــه پرســـی استقالل شرکت کرديد يا نه و اگر شرکت کرديـــد و «بلـــی» گفتيـــد، همانی شـــد که میخواســـت­يد؟ در خيابـــان «مولوی کرد» شاعر بزرگ کالســـيک، از سیدی فروشـــی میپرســـم مـــردم ســـليماني­ه چقدر به ترانههای فارسی عالقه دارند؟ کاک رزگار يک ســـمت مغازه را نشـــانم میدهـــد که پـــر از تصويـــر خوانندههای مجاز و غير مجاز و لس آنجلســـی است: «مـــردم ســـليماني­ه عاشـــق ترانههـــا­ی فارسی هســـتند اما مرتضی پاشايی يک چيز ديگر است. هر روز مشتری گلچين پاشايی دارم. ســـاالر عقيلی، ناظری...» و اســـم چنـــد خواننده لس آنجلســـی را رديـــف میکند اما هربـــار برمی گردد به پاشايی و میگويد: «مرتضی چيز ديگری است!» میگويم شهرام ناظری هم کرد است، کرد کرمانشاه. زبان کرمانشاهیه­ا هم درست مثل زبان خانقينی هاست. میگويـــد: «راســـتی؟ چـــرا پـــس کردی نمیخواند؟» میگويـــم خوانده و اتفاقاً کاستی که با تنبور خوانده، در ايران خيلی محبوب اســـت. انگشـــتش را به پيشانی میبـــرد و گوشـــه ذهنش مینويســـد. از اينکه ناظـــری کردی خوانده باشـــد، آن هم با زبانی نزديک به خانقين، حسابی ذوق کرده. بی هـــوا میگويـــم کاک رزگار نظرت در مـــورد درگيریهای بعد از همه پرســـی چيســـت؟ همســـايها­ش کاک توانـــا که مغازه خلوتش را رها کرده و ما را تماشا میکند، ميان حـــرف میآيد و میگويد: «ما از همه احزاب نااميديم و احســـاس ناخوشايند تنهايی داريم. سياست ما را هالک کرده، خسته شدهايم.» میگويم نه تنها همشـــهرها­ی کرد مـــن در ايران که دوســـتان فارسم در تهران هم نگران شـــما هســـتند. ما همه میترســـيم اين درگيریها به يـــک جنگ واقعی تبديل شـــود. بـــه نظـــرت چـــاره کار چيســـت؟ میگويد: «هيچ چارهای جز اين نداريم کـــه حکومت کنار بـــرود و همـــه احزاب منحل شوند و احزابی جديد و حکومتی تازه سر کار بيايد.» آرام آرام حرفهايی میشنوم که باورش برای خيلیها دشوار اســـت. علی میگويـــد فايلهای صوتی را پاک نکن وگرنـــه متهم به دروغگويی میشوی. خيابانهـــ­ای اطراف ميدان ســـرا مملو از جمعيت اســـت؛ طوری کـــه راه رفتن آســـان نيســـت. شـــهر زنده و پر تحرک و شـــاد، در تکاپوســـت. نبـــض زندگـــی تند میزنـــد؛ به تندی يک غـــزال زيبای رمنده. دختران و پسران در ماشينهای چشـــم نواز، میچرخند و عابـــران انگار در حال آماده شدن برای جشنی بزرگ باشـــند، بـــه تنـــدی از مقابـــل مغازهها میگذرند. کاک توانا میگويد: «شلوغی پياده روها را نبين، مغازهها را نگاه کن که چقدر خلوت اســـت. مغازه من را ببين! از بیکاری نمیدانم چـــه کنم. مردم از ســـر دلتنگی و بدبختی بـــه خيابان پناه میآورند. معاش سخت شده.» گرانی را وقتی بيشـــتر لمس میکنم که برای خريد ســـيمکارت عراقـــی به يک مغازه موبايل فروشـــی میروم. يک زن در حال قيمت گرفتن اســـت. فروشنده میگويد 205 دالر. میپرسم قبل از همه پرسی همين موبايل چند بود؟ میگويد 95 دالر. يک فروشنده لوازم التحرير هم در خيابان «کاک احمد شيخ» میگويد: «الاقـــل روی هر دفتـــر 500 دينار رفته و مردم قدرت خريد ندارند.» درحال جمع و جور کردن مغازه و پايين کشيدن کرکرههاســ­ـت درحالی که هنوز آفتاب پايين نرفته. نامش محمد است. میپرســـم محمد بـــرای تعطيل کردن مغـــازه خيلـــی زود نيســـت؟ میگويد: «چکار کنم، مشـــتری نيست. مردم پول ندارند، از کجا بياورند؟» او در همه پرسی اســـتقالل کردســـتان عـــراق شـــرکت کـــرده و رأی «نه» به صنـــدوق انداخته: «میدانستم وضع اين طور میشود، به همه پرسی باور نداشتم.» در ميدان ســـرا با انور آشنا میشوم. کنار دکه مطبوعاتـــ­ی روی جدول نشســـته و ســـيگار میکشـــد. بیتوجه بـــه آن همه روزنامه. انور تنها نيســـت، شانه به شانه او دهها مـــرد، خيره به جايـــی نامعلوم نشســـتهان­د، انگار منتظر کســـی باشـــند کـــه بـــه کارگـــری نيـــاز دارد. بیمقدمـــه میروم سراغ همه پرسی. انور میگويد: «همه پرسی و استقالل طلبی و رفراندوم و چه و چه همهاش مسخره بازی است. همان يـــک تکه نانـــی هم که داشـــتيم بريده شـــد. نه باغی داريـــم نه تفريحی نه کاری. هر روز اينجا جمع میشـــويم و سيگار دود میکنيم و غصه میخوريم و برمیگرديم. ما مردم بیپناه و کم توانی هســـتيم، آقايان هم که ما را داخل آدم حساب نمیکنند. مگر از ما پرسيدند که اين کار بشـــود يا نه؟ خودشـــان اين بزم مســـخره را راه انداختند و خودشان هم جمعاش کنند. برادر بزرگوارم توی اين شـــهر از هر کسی کـــه بپرســـی، هميـــن حـــرف را میزند. قربانت شـــوم، همه ما غمگينيم، هيچ چيـــزی که به دســـت نياورديم که هيچ، سر به زير هم شديم و برگشتيم به نقطه صفـــر. کاری به کار حزبیها ندارم. اينجا هم هســـتند خيلیها که خياالتی در سر دارند و رؤيابافیها میکنند اما واقعيت همين است که میبينی.» کاک انور در همه پرســـی شرکت نکرده و بـــه قـــول خـــودش ايمانی هـــم به آن نداشـــته: «وقتی من پول نـــدارم، ارتش ندارم، دوســـتی ندارم، پشتيبانی ندارم، چطور میتوانم به اســـتقالل فکر کنم؟ بگـــذار خيالتـــان را راحـــت کنـــم؛ من خوشـــحالم کـــه چاههای نفت دســـت دولـــت مرکـــزی افتـــاد. مـــن شـــخصاً خوشـــحالم، میدانی چرا؟ چون تا حاال پولش توی جيب پســـر فالن مســـئول و برادر فالن ســـرکرده میرفت. دزد همه جا هســـت اما دولت مرکـــزی هرچقدر هم بردارد باز کمی از حق ما را میدهد. نفت رســـيده بود به بشـــکهای 220 هزار دينـــار، دولت مرکزی کمـــک کرد پايين آمد. چرا خوشحال نباشم!» انـــور کـــه در ميانـــه گفتوگـــو میفهمد ايرانی هستيم، بلند میشود و صورتم را میبوسد. تعارف میکند که به خانهاش برويم، آنقدر کـــه ديگر نمیدانم چطور جواب محبتش را بدهم. دانيال به دادم میرســـد؛ کارمند فـــرودگاه دانمارک که برای ســـر زدن به اقوامش در سليمانيه به ســـر میبرد. خودش را زرتشتی وطن معرفی میکند و قبل از شـــروع هر گپ و گفتی بلند میشـــود و مثـــل کاک انور صورتم را میبوســـد و چند کلمهای هم فارســـی حـــرف میزند: «آخ تهـــران آخ تهران! دو بار تهران آمده ام، دفعه دوم خانه يکی از فاميلها بـــودم، حدود 25 روز. راهپيمايی بود، آنقدر خوشم آمده بـــود که رفتم راهپيمايی شـــرکت کردم. نمیدانم راهپيمايی چی بود ولی آنقدر مرگ بر امريکا گفتيم و مرگ بر انگليس و چه و چه که حسابی تخليه شدم. خيلی خوش گذشت. روز آخر فاميلمان گفت دانيال امروز بايد بـــروی. آن روز بدترين روز زندگـــیام بود. من همـــه جای دنيا رفتهام ولی هيچ کجا تهران نمیشـــود. باور نمیکنـــی چقدر برای تهـــران دلم تنگ شده، هميشه اين دلتنگی را دارم.» به زور، من و علی را به «دلمه دوشاب» دعـــوت میکنـــد، به قـــول علـــی فرنی سليمانيه. همان طور که قدم میزنيم از همه پرسی و استقالل طلبی میپرسم. او هم در اين فراخوان عمومی شـــرکت نکـــرده: «من دانمـــارک زندگی میکنم دوباره دانيـــال را میبينيم: 2« ســـاعت است اينجا پرســـه میزنم که ببينم تان؛ دل آيينـــه دل اســـت، به قول شـــما دل بـــه دل راه دارد. دلـــم میخواســـت بنشـــينيم از ايران حرف بزنيم.» به چای دعوتمان میکند و برایمان آجيل و گز و شکالت میخرد. نمیدانيم با اين همه شـــرمندگی چه کنيم! خالصی از دست دانيال ممکن نيســـت. به چـــای فروش میگويد برادران ايرانی من، چای غليظ نمیخورند، آب جوش هـــم بريز. چای فروش به زبان فارسی کتابی میگويد به روی چشم و شروع میکند به احوالپرسی و گـــپ و گفـــت. میگويـــم خـــوب حرف میزنی، ايران بوده ای؟ میگويد: «نخير، با زيرنويس ترانهها ياد گرفته ام! امسال میروم. میگويند برف اگر ببارد، سنندج خيلی زيبا میشود. زمستان هر طور شده است میروم. عاشق اصفهان و شيراز و تهران هستم. آيا در ايران يک شهر پيدا میشـــود شـــيرين و خوش نباشد؟ همه جاهايش خوش است.» مـــی خواهيد باور کنيـــد میخواهيد باور نکنيد؛ اين به خودتان مربوط است، اما من در سليمانيه تنها يک نفر را يافتم که به همه پرسی رأی «بلی» داده بود. فؤاد هنـــر قصاب خيابان احمد شـــيخ: «من از رأيی که دادهام پشـــيمان نيستم چون اين رأی را نه بـــرای حکومت و حزب که برای مردم کرد به صنـــدوق انداختم.» در اين خيابان با ســـرهنگ جالل آشـــنا میشـــوم. کبابی شـــيک و تميزی دارد. کاک ســـرهنگ طـــوری حـــرف میزنـــد که اين بـــار من مجبورم ســـر و رويش را ببوســـم: «در همه پرسی شرکت نکردم چون میدانســـت­م دروغ اســـت. ايمانی بـــه اين مســـخره بـــازی نداشـــتم. برای آوارگان کرکـــوک ناراحتـــم امـــا از اينکه نفت دست دولت مرکزی افتاده خيلی هم خوشـــحالم.» ســـؤال تکـــراریا­م را دوبـــاره میپرســـم و اينکـــه اگـــر خدای ناکـــرده جنگی واقعی دربگيـــرد به کجا پناه خواهی بـــرد: «ايران، ايران مملکت خودمان است. مملکتًبزرگ ما ايران اســـت.» میگويـــم واقعا اين طـــور فکر میکنی؟ میگويد: «بگذار راحتت کنم؛ من خودم را ايرانی میدانم، تمام.» در جاده پنجوين به سليمانيه، پيشمرگهای که ماشين و پاســـپورت­های ما را بررسی میکرد، وقتی فهميد خبرنگاريم گفت: «اگر واقعاً خبرنگاری، پای درد دل مردم بنشـــين و حرف اين حزب و آن مسئول را گوش نده!» معنـــی اين حرف را حاال بهترمیفهمم.

يک بشکه نفت میخريم 170 هزار دينار، بنزين ليتری 700 دينار بود حاال 900 دينار هم پيدا نمیشود. معنی 170 هزار دينار را وقتی فهميدم که در بهترين رستوران ميدان «سرا»ی سليمانيه 2 پرس غذا خورديم و شد 8 هزار دينار.

 ??  ?? و مسائل کردســـتان را از بيرون میبينم. به نظـــر من اين بازی يـــک دروغ بزرگ بود. مسئوالن ما همه امريکايی هستند. بارزانی بـــرای کردها چه کار مثبتی کرده کـــه حـــاال میخواهد بـــه آنها اســـتقالل بدهد؟» برمیگردم به هتل؛ تلويزيون البی، مثل راديوهای...
و مسائل کردســـتان را از بيرون میبينم. به نظـــر من اين بازی يـــک دروغ بزرگ بود. مسئوالن ما همه امريکايی هستند. بارزانی بـــرای کردها چه کار مثبتی کرده کـــه حـــاال میخواهد بـــه آنها اســـتقالل بدهد؟» برمیگردم به هتل؛ تلويزيون البی، مثل راديوهای...
 ??  ??
 ??  ??
 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran