مسموم؛ از عشق دختر تا شیفته موتور!
روایت گذران نیمه شبی در بخش همیشه شلوغ مسمومیتهای بیمارستان لقمان
پنجشنبه شـــب هفته گذشـــته برای تهیه گـــزارش بـــه بخـــش مســـمومیتهای بیمارســـتان لقمان الدوله رفتم، در چهار ساعتیکهدراینبیمارستانحضورداشتم 81بیمار را به دالیل مختلف به این بخش آورده بودند. کمتر از تعداد انگشـــتان یک دســـت خودکشـــی کرده بودنـــد، تعدادی بـــه خاطر مصرف مـــواد مخدر بخصوص ترامادول، متادون و قرصهای روانگردان کارشـــان به این بخش کشـــیده بود و چند نفری هم بهدلیل مسمومیتهای دارویی ناخواسته.
ناســـزا و نفرینهای زن، همه نگاههای کنجـــکاو را به خـــود جلب میکنـــد؛ حتی نگهبانهایبیمارستانکهپستخودرارها میکنند تا ببینند چه اتفاقی افتاده که این زن ساعت یک شب بیمارستان را روی سر گذاشـــته. زن گریه میکند و به گوشهایی آن ســـوی خط میگوید: «آقا بلند شـــو بیا بیمارســـتان. ُمرده تو میارم جلو چشمت. تو این زهرماری رو بهش دادی. اگر مردی، اگر غیرت داری، اگر ریگی به کفشت نداری پاشو بیا، چی به بچهام دادی. پاشو بیا ببین پسرمافتادهرویتختمعلومنیستزنده بمونه یا نه، آقا ببین چکارت میکنم... آقا پدرتودرمیارم...»
«صبح و شب و نیمه شب بیمارستان لقمان بخصوص بخش مسمومیتهای دارویـــی و غذایی آن همیشـــه همینطور اســـت، آمبوالنـــس میآیـــد و مـــیرود، یک لحظه هـــم خلوت نمیشـــود، تا این ترامادول و متـــادون و قرصهای اعصاب و شیشـــه و قـــرص برنـــج و مشـــروبهای دســـت ســـاز مثل نقـــل و نبات تـــوی بازار باشد وضعیت همینطور اســـت.» این را راننده آژانس بیمارستان به من میگوید، رانندهای که به قول خودش ســـال هاست این صحنههـــا را میبیند و برایش تکراری است، صحنههایی که برای هر تازه واردی مثل شـــوکی اســـت که به بیمـــار کما رفته وارد میکننـــد. هر یک ربع یا نیم ســـاعت یکبار آمبوالنسی میپیچد توی بیمارستان و یکراســـت میآیـــد جلـــوی در اورژانـــس مســـمومان دارویـــی. در آمبوالنـــس بـــاز میشـــود و جوانـــی را با برانـــکارد میبرند داخـــل. اورژانس شـــلوغ اســـت فقط یک تخت خالی اســـت کـــه آن را هـــم دادهاند به زن ســـن و ســـالداری که از توضیحاتی که شوهرش به سرپرســـتار میدهد گویی بـــه جـــای اینکـــه قرصهـــای خـــودش را بخورد قرصهای افســـردگی همســـرش را خـــورده و کارش بـــه اینجـــا کشـــیده است.
ساعت یک نیمه شب، هر هشت تخت بخش اورژانس مســـمومیت بیمارســـتان لقمان پر اســـت. کنار اتاق احیا نوجوانی با هیکلی الغر و کشیده روی تخت پهن شده است با چشمهای بســـته، دهان نیمه باز و دســـت و پاهای لرزان. پرستار فشار خون و ضربـــان قلبش را انـــدازه میگیرد و چند ضربه روی ساعد «امیر» میزند: «پسرم... پســـرم...چی خوردی؟» پزشـــک ماســـک اکسیژن را روی بینی و دهان «امیر» وصل میکند، بعد رو میکند به دو جوان که سن و سالشـــان از «امیر» بیشـــتر اســـت:«بگو مادرش بیاید ترامادول نامعلوم است...» امیـــر اما انگار بین خواب و بیداری اســـت. پلکهایش را مرتب باال و پایین میدهد. «مهرانگیز» مـــادر «امیر» کمی آنطرفتر از تخت ایســـتاده پشـــت خط تلفـــن روبه خواهرش که ســـراغ امیـــر را میگیرد، داد میزند: «خبر مرگش...بمیره راحت شـــم از دستش...»
از مادر «امیر» میپرســـم چـــه اتفاقی برای پســـرش افتاده؟ گویی از قبل منتظر کسی بوده که این ســـؤال را بپرسد تا سفره دلش را برایش باز کند، ســـفرهای پر از درد و رنج.
«امیر» چهار بسته یا 40 قرص ترامادول خـــورده : « پســـرم چهـــار بســـته ترامادول خورده، عشـــق موتـــوره. میگه باید واســـم موتور بخری. خانم من خودم مســـتمری بگیرم، از کجـــا بیارم بـــراش موتور بخرم. 14 سالشـــه؛ چند شـــب پیش هـــم قرص خـــورده بـــود. بـــازار کار میکنه. ایـــن قرصا رو هـــم اونجا بهـــش دادن. امشـــب رفت اتاقـــش بخوابـــد. یهـــو دیـــدم صدایـــی از اتاقش میاد دویدم، رفتم؛ ترسیدم. دیدم صـــورت و دهانـــش کج شـــده. دســـتم رو انداختم دهانش دیـــدم نمیتونم بازش کنم. دهنش بســـته بود و دندوناش بههم قفل شـــده بـــودن و بدنش به لـــرزه افتاده بـــود جـــوری که تختـــش هـــم میلرزید از ترس دســـت و پامو گـــم کرده بـــودم تنها کاری کـــه از دســـتم برآمد این بود دســـت و پاهـــاش را صـــاف کنـــم و زنـــگ بزنم به دوستاش؛ به خدا باور نمیکنید حتی پول نداشتم بیارمش بیمارستان. مدرسه هم نمیره، پارســـال ترک تحصیل کرد. با این وضعیت پول جور کردم و بهترین مدرسه ثبتنامش کردم نصـــف کاره ول کرد.» او بیپولـــی و طالق از شـــوهرش و گالیههای دیگرش را گره میزند به ترامادول خوردن پســـرش: ««امیـــر» هم مثل خـــودم کمی افسردگی داره، توی بازار از اون کسی که کار میکنه شنیده که این قرصها رو اگر بخوره شـــبها راحتتر میتونه بخوابه. یک بار هم بردمش پیش روانپزشـــکم گفت بچه ات افســـردگی داره باید درمان بشـــه. یک بار مشـــاوره بردمش ولی سری بعد دیگه نرفت. خدا ذلیل کنه اون کسایی رو که این قرصها رو میدن دست جوون مردم.»
هنوز حرفهایش تمام نشده که تشنج ترامادول شـــروع میشود. پرســـتار پتو را از روی امیر کنار میزند و مرتب فشـــار خون، ســـطح اکســـیژن و ضربان قلبش را اندازه میگیرد.پزشکدستورمیدهدآمپولضد تشـــنج تزریق کنند، کمی بعـــد که ضربان قلب به ریتم معمولش بازمیگردد «امیر را بـــه بخـــش مراقبتهـــای ویـــژه منتقل میکننـــد. این بخش امـــا منطقه ممنوعه است هیچ کس جز پزشک و پرستار اجازه ورود به آنجا را ندارند. نگاه «مهرانگیز» به پرستار که تخت را به سمت بیرون اورژانس هل میدهد دوخته شـــده از پس نگاهش میتوان ناگفتههای سالها بیمهری و کم لطفی سرنوشتش را خواند ....
هنـــوز امیر را بخـــش مراقبتهای ویژه نبردهاند آمبوالنس دیگری ســـر میرســـد متفاوتتـــر از دیگـــر آمبوالنس هـــا. وقتی درش باز میشود چند مأمور زندان بیرون میآیند و برانکاردی را بیرون میکشند که جوانی فربه و درشـــت اندام با چشـــمانی بســـته و پاهایی که با پابند قفل شدهاند به میله برانکارد بیاختیار به خود میپیچد.
صدای قژ قژ چرخهــــای برانکارد زندان نگاههــــای همراههــــای بیمــــاران اطــــراف اورژانس را بهدنبالش میکشــــد. دستهای مــــرد بــــا زنجیر به حفــــاظ آهنــــی تخت گره خورده است، مچ پاهایش هم نصف و نیمه از لبه تخت آویزان اســــت. یکی از پرستارها میآید باالی ســــر مریــــض پابند خــــورده و شانه راســــتش را تکان میدهد و میپرسد: «آقــــا چی خوردی؟ صدای منو میشــــنوی، چی خوردی؟» بعد از مأمــــور بدرقه زندان میپرسد چه چیزی مصرف کرده؟
مرد زندانی هم قربانی قرص ترامادول شده، نگهبان و مأمور زندان با پرستار آرام صحبت میکننـــد تا کســـی متوجه حرف هایشان نشـــود. بعد اکسیژن را با لولههای ضخیمـــی داخـــل ریههای زندانـــی پمپاژ میکنند. حضور مأموران زندان، آدمهایی را که باالی ســـر مریضشـــان ایســـتادهاند، کنجکاو میکند و بعد مشـــخص میشود زندانی خودکشـــی کرده است با 100 قرص ترامادول و 02قرص خواب آور.
ســـاعت از دو شب گذشـــته و انگار قرار نیســـت اورژانـــس خلـــوت شـــود. در ایـــن بیمارســـتان مســـمومیت بـــا ترامـــادول، متـــادون، قـــرص برنـــج، روانگـــردان و قرصهای ضد افســـردگی و اعصاب چیز عادی اســـت. به قول تکنیسینها آنقدر از اینمریضهاهرشببهبیمارستانلقمان میآورند که حال و روز همهشان شبیه هم اســـت. یکی بـــه قصد احمقانـــهای قرص میخـــورد، یکی اوردوز میکنـــد، یکی هم قرص برنج میخورد که بمیرد. من جای پرســـتار و پزشکهای اینجا خسته شدهام. مدام از سر این تخت به آن یکی میروند، هنوز این یکـــی را مرخص نکرده تن نیمه جان دیگـــری را میآورند. اغلبشـــان نه میشنوند، نه حرف میزنند و نه میبینند. انـــگار که منجمد شـــدهاند. حـــرکات باال و پایین قفسه سینهشان تنها عالئم ظاهری حیات جسمهای کم جان است.
مریـــض بعـــدی مثـــل بیشـــتر مراجعهکنندگان اینجا کم ســـن و نوجوان اســـت با ایـــن تفـــاوت کـــه بیهـــوش روی برانکارد نیفتـــاده، فقط مثل مـــار به خود میپیچد. خط و خطوط متورم بازوهایش جاهای خودزنیهای تازه «حامد» را نشان میدهـــد. پرســـتار اســـمش را میپرســـد. چی مصـــرف کرده؟ مریم مـــادر «حامد» جـــواب میدهد:«میگه مشـــروب و قرص خوردم. خانم معلوم نیست چی داخلش میریزند این بالها رو ســـر بچههای مردم میارن. نمیدونم میگن داخل مشروبها ترامـــادول میریزند. معلوم نیســـت این تهران چه خبره.»
ضلع جنوبی ایستگاه پرستاری هم یکی از پرســـتارهای مرد 10 دقیقهای میشـــود کـــه تند و تند با ســـرنگ، مایـــع بیرنگی را پـــر و آماده میکنـــد. این آمپولهـــا داروی ضد تشنج اســـت. مریضهایی را که اینجا میآورند بدنشان بهخاطر مصرف مواد، مشروب یا ترامادول تشـــنج میکند و این آمپولهـــا را میزننـــد تا تشنجشـــان قطع شود. این اطالعات را یکی از خدماتیهای بخش به من میدهد.
همراهان بیمار منتظر جواب آزمایش، ســـونوگرافی و سیتیاســـکن هســـتند. بعضیهایشـــان از بوفـــه داخل محوطه بیمارستانچایونسکافهمیخرندعدهای هـــم که خیالشـــان از مرگ مریضشـــان راحـــت شـــده راهشـــان را میگیرنـــد و برمیگردند خانههای شـــان. آمبوالنسها پشـــت ســـرهم میآینـــد و میرونـــد. این بـــار زن و شـــوهری همراه با فرزندشـــان از آمبوالنـــس خـــارج میشـــوند. «محمد» بیجان و کم رمق روی تخت دراز کشیده. دلـــش همچون مـــرغ ناآرامی خـــودش را به قفسه ســـینه میکوبد. «محمد» را روی تخت گوشه سمت راست اورژانس بستری میکنند. روی ساعد دست چپش عالمت «بی انتهـــا» را تاتو کرده. نمـــاد بینهایت که نه ابتدا دارد نـــه انتها؛ چند دقیقه بعد فریادهـــای زنـــی که بچـــهاش ترامـــادول یا شـــاید هم متـــادون خـــورده و وضعش خرابتر از بقیه است از توی محوطه شنیده میشود. پشت تلفن به مرد عطاری که این قرصها را به بچهاش داده، ناسزا میگوید: «بچهام پریشـــب کما بود. تو بهش قرص داده بودی. من بچهام رو میخوام، خودم میام حساب همه تون رو میرسم. آقا بلند شوازهرقبرستونیکههستیبیابیمارستان لقمان. مـــرده و زنـــده ات رو میارم جلوی چشمات. تو از این زهرمارها بهش دادی.»
بعد میزند زیر گریه؛ هق هق گریهاش میپیچد تـــوی محوطـــه بیمارســـتان. زار میزند و نفرین میکند کســـی که پسرش را به این وضع انداختـــه. چند زن میروند و دلداریـــش میدهند. وقتـــی کمی آرامتر میشـــود برایمان تعریف میکند که چند روز پیـــش هم پســـرش بهخاطـــر مصرف قرصهایی که مرد عطـــار داده حالش بد شده و یک روز هم بیمارستان بستری بوده و از ترس آبرو به در و همسایه و فامیل گفته که «محمد»، پســـرش بهخاطـــر کالباس تاریخ گذشته مسموم شـــده بود. حاال هم معلوم نیست پسرش زنده بماند یا نه!
مریم با حیرت تمام به برادرش خیره شـــده اســـت: «هر طور شـــده باید آدرس ایـــن مرتیکه رو پیدا کنیـــم. میخوام ازش شـــکایت کنم. بچمو بدبخت کرده.» از آن طرف دوســـت «امیـــر» زیر لـــب میگوید: «یـــک میلیـــون درجـــا خرجـــش هســـت معدهاش را شستوشو بدن.»
مـــادر «محمـــد» نزدیـــک در اورژانس میشود بدون آنکه سؤالی بپرسم روبه من میکند و با چشـــمانی پر از اشک میگوید: «پریشب بچه ام 10 تا ترامادول خورده بود و رفت توی کما، معلوم نیست زنده بمونه یا نه. به نظر شما زنده میمونه؟»
جای من زن میانســـالی که پسرش توی بخش بســـتری اســـت جواب او را میدهد: «االن بهـــش «زغـــال فعـــال» میدهنـــد بعدش که آبمیوه بخـــوره باال میاره. نگران نبـــاش. پســـر منم دیشـــب 300 تـــا قرص اعصـــاب خـــورده بود. اینجـــا بهش میگن «شـــارکول» اونـــو که بخـــوره نمیـــزاره دارو جذب معدهاش بشه.» مادر محمد لنگان لنـــگان خـــودش را روی زمیـــن میکشـــد: «پریشب اینجا بســـتری بود 10 تا ترامادول خـــورده بـــود. االن 20 تـــا خـــورده. یعنـــی زنـــده میمونه با این وضعیـــت؟ «مهناز» مادر «هســـتی» 7 ســـاله هم شـــب گذشته 20 ورق قرص اعصاب خورده. مادر «مهناز» همـــراه بـــا نـــوهاش روی ردیـــف پلههـــای منتهی به ســـاختمان خالی روبـــه اورژانس نشســـتهاند، انگار که خودکشی با قرص کار هر روز «مهناز» باشـــد از تجربههایش برای اطرافیانش تعریف میکند: «ســـری پیش که اومـــده بودم یـــادم میاد یکـــی رو آورده بودن که 200 تا ترامـــادول خورده بود؛ زنده موند. از همه بدتر مریضهایی هســـتند که قرص برنـــج میخورند. قـــرص برنجیها رو که میارن بیشترشـــون که اینجا میرسند مردهاند. بابا تولید نکنند این چیز مزخرف را؛ شـــنیدم ناصر خســـرو میخرن دونهای 300 هزار تومن.
دو شـــب پیـــش دو نفـــر زن اینجا فوت کردنـــد کـــه هـــر دو قـــرص برنج خـــورده بودنـــد. دکتر گفته بود اگر زودتر میآوردید 30 درصد احتمال داشـــت زنده بمونند.» اینجـــا همراهـــان بیمـــاران جز خودشـــان هیچ شـــنوندهای برای درد دلهایشـــان ندارنـــد. آنهـــا بـــرای هـــم نســـخههای متعـــددی را میپیچنـــد. از مراجعـــه بـــه روانپزشـــک گرفته تا علت حرف نشـــنوی جوانـــان و پرخاشـــگریهای گاه و بـــیگاه شـــان. همهمه زنان فضای بیمارستان را پر کـــرده: «بر پدرشـــون لعنت. پســـر منم