Iran Newspaper

پول تمیز از روغن کثیف

-

ســـی ســـالهای، نه پول داری، نه کار. در یکی از دورترین استانهای جنوبی کشـــور در زل گرما زندگی میکنی. معلق در میـــان زمین و هوایی و مغزت در ضربان چه کنم چه نکنم دائماً میتپد. به هر کاری که یک انســـان ازش برمیآید اندیشیدی. حتی به سطل آشغالهای شهر. اما بازار زباله هم در آنجا کســـاد اســـت که بخواهی ســـرت را در آن فرو کنی. به این فکر میکنی بقیه چه میکنند. یاد واردات کاال از مرز میافتی اما هم خالف است و هم با دو دو تا چهار تا میبینی دیگر نمیصرفد. چرا که با قد کشـــیدن درهم و مرض العالج ریال اوضاع تغییر کرده. پا به خیابان میگذاری همکالســـی دبســـتانت در گوشهای از خیابان نشســـته یا خوابیده نمیدانی. با دیدنش یـــاد بقیه میکنی کـــه در زندان هســـتند. منصرف واردات میشـــوی و کنار حمید مینشینی. با حمید بزرگ شدهای. در دلت حیف شد میگویی چرا که حمید همیشه در کالس شاگرد اول بود.

مغزت محکمتر میتپد چشمانت هم سیاهی میرود استرس بیپولی مثل ســـم در خونت مـــیدود و با هر تپش مغزت آتشفشـــان اشـــک را در گوشـــه چشمانت تحریک میکند تا بترکد. تحمل میکنی. تلفن همراهت را از جیبـــت درمیآوری و با نا امیدی ســـرچی در نت میزنی به امید آنکه شاید کســـی کاری، سازمانی، تسهیالتی یا کســـی به فکرت باشد. واژه کار را مینویسی و در انتظار معجزه میمانی. البه الی صفحات دنبال کارآفرینی میروی چون هم جدید اســـت هم به نظر کسب و کار پر پولی است. شروع به خواندن میکنی و به واژه «دانش بنیان» میرســـی، چشمانت از حدقه بیرون میزند. تمرکز میکنی که بفهمی منظور چیســـت. دانشش تو را یاد درس و مدرســـه و حمیـــد میانـــداز­د. نگاهی به چهره الغر و ســـیاه حمید میاندازی. هیچ حرکتی ندارد. تکانش میدهی به هوای آنکه ببینی نفس میکشـــد یا نه. حمید آشکارا در فضاست با یک «نکن» دوباره برمی گردد جایی که بوده.

کم کم به فکر راضی کردن غرورت میافتی تا به ســـراغ جعفر آقا بروی و با یک غلط کردم که شـــما اینقدر بیانصافی به کار قبلیات برگردی تا از گشـــنگی نمیری. اما نمیتوانی خسته شـــدهای حاضری بمیری اما نشوی بـــرده جعفر آقا که تمـــام زندگیاش تحقیر توســـت. گناهی ندارد خودش اینگونه جعفر آقا شـــده و میخواهد تو را با زجر دادن استاد کند. یاد هفت هشـــت ســـال پیش میافتی که جعفر آقا را ختم آدمهای بلد میدانستی. خنـــدهات میگیرد کـــه روی چه حســـابی فکر میکردی کســـی کـــه مغازه تعویض روغنیاش زیر پونز نقشـــه اســـت چیزی برای آموختن به تو دارد. تمام آنچه که باید یاد میگرفتی همان سه هفته اول فهمیدی و بقیه شش ســـال عمرت در آن مغازه 10 متری با بوی عـــرق کامیون دارها فقط درجا زدن بود و تمام این سالها با افتخار اسمش را تجربه میگذاری.

دوباره ســـری به نت میزنی کنـــدی بارگذاری صفحـــات به روی غصه تلف شدن زندگیات تلنبار میشود. آهی میکشی و دلت میخواهد بزنی به ســـیم آخر. چه سیم آخری؟ ســـیم آخر هم خیلی وقت پیش بردهاند. ذهنت پرت چرایی زندگی میشـــود اما در شـــرایطی که داری دیگر برایت علت معنایی ندارد. در شـــرایطی که مجبور باشـــی تخم هـــم میگذاری، چـــه اهمیتی دارد مـــرغ اول بود یا تخم مرغ. صفحـــه جانش باال میآید و چشـــمت به یک آگهی میافتد «خریدار روغن سوخته هستیم» مغزت از حرکت میایستد و از جایت بلند میشوی.

رضا بیمکی جوان بوشــــهری که با فروش روغن ســــوخته کسب و کاری برای خودش راه انداخته و موفق شــــده است. او درباره شروع این کسب و کار میگوید: پس از دیدن آگاهی به فکر جمعآوری روغنهای دور ریختنی در تعویض روغنیهای شهرمان افتادم. البته قبلش در مورد اینکه روغن ســــوخته به چه کار میآید تحقیق کردم تا خدای نکرده ناخواسته ضرری به ســــالمتی یــــا مال دیگران نزده باشــــم. با آگهی دهنــــده تماس گرفتم و ایشــــان توضیح دادند روغن ســــوخته برای بازیافت جمعآوری میشــــود. برای آنکه مطمئن شــــوم خریدار راست میگوید در اینترنت سرچ کردم و به یک شرکت دانش بنیان برخوردم که روغنهای سوخته را با تکنولوژی جدیــــد به روغن پایه که مصرف صنعتی دارد تبدیل میکرد. پس شــــروع کردم و یکی یکی به تعویض روغنیها ســــر زدم به آنهایی که آشــــنا بودند ســــپردم که روغــــن را دور نریزنــــد. از بقیه هم روغن را بــــه قیمت ناچیزی میخریــــد­م. اول با دبه و گالــــن روغنها را جمع میکــــردم و وقتی حجم روغنها زیاد شد بشــــکه خریداری کردم. برای نگهداری از آنها هم گوشه حیاط خانه را انبار کردم. خدا را شکر از کسب و کارم راضی هستم. در حال حاضر دو نفر از دوستانم را هم پیش خودم آوردهام و با هم کار میکنیم. چیزی که در آینده امیدوارم بتوانم انجام دهم این اســــت که خودم روغن را بازیافت کنم.

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran