قصه اسارت در چنگال بوکوحرام
دختری که مخفیانه طی 3 سال اسارت ، خاطراتش را نوشته و به قیمت جانش خاطرات ثبت شده را حفظ کرده است
یکی از دختران منطقه چیبوک، پس از آزاد شدن از دست گروه بوکوحرام، گفت که در طول سه سال اسارتش در چنگال بوکوحرام خاطراتش را نوشته است تا ثبت شود و دنیا بداند آنها چه رنجی کشیدهاند.
نائومــــی آدامو، با 24 ســــال ســــن، یکــــی از بزرگتریــــن دانشآمــــوزان مدرسهشــــان در چیبــــوک بــــود که در ســــال 2014 مورد حمله شبه نظامیان بوکوحرام قرار گرفت. او به همراه 200 دانشآموز مســــیحی دیگر به اسارت آنها در آمد.
در کالسهــــای قرآن که بــــرای آنها برگزار میشــــد، دفترچههــــای تمرین در اختیــــار ایــــن دانشآمــــوزان قــــرار میگرفت. اما بعضی از دخترها از این دفترچهها بهعنوان دفترچه خاطرات استفاده میکردند. اگر یکی از نیروهای نظامی این حقیقت را کشــــف میکرد، آن دانشآمــــوز بشــــدت تنبیه و مجبور میشد دفترچه را بسوزاند.
امــــا نائــــو مــــی خواســــت دفترچه خاطراتــــش را بــــه هــــر قیمتی شــــده حفظ کند. خودش معتقد اســــت که شانس هم یارش بوده. او به خبرنگار بیبیســــی میگویــــد: «خوشــــحالم که این حقایق را نوشــــتم تــــا مردم با حقیقت رو به رو شــــوند. مــــن آنها را نوشتم که باقی بمانند.»
در یکــــی از ایــــن یادداشــــتها میخوانیم: «چنــــد روز پیش، چند تا از دخترها فــــرار کردند. اما شکســــت خوردنــــد و دســــتگیر شــــدند. آنها به مغــــازهای رفتــــه و درخواســــت آب و بیســــکویت کــــرده بودنــــد. دلشــــان غــــذا میخواســــت. آخر اینجــــا غذای چندانی بهمــــان نمیدهند. صاحب مغازه ازشان پرسیده بود: شماها کی هســــتید؟» دخترها هم گفتــــه بودند که ما را ربودهانــــد. صاحب مغازه به آنهــــا غــــذا داده بود. دخترها شــــب را آنجا خوابیده بودند. روز بعد، او آنها را بــــه اینجــــا آورد. بوکوحرامها خیلی عصبانی شــــده بودند. آنهــــا دخترها را شــــالق زدند و گفتند که سرشــــان را قطع میکنند. خیلی وحشتناک بود.
نائومـــی آدامو دو ســـال در اســـارت بود. شرایط ســـخت زندگی و فشارهای شـــبهنظامیان باعث شد تا او به ازدواج با یکی از آنها تن بدهد. با این تصمیم او میتوانســـت همـــراه همســـرش از منطقه تحت اســـارت رها شده و بیرون بیایـــد. او امیـــدوار بـــود بـــا ایـــن روش زندگی بهتـــری را تجربه کنـــد و غذا به اندازه کافی در اختیارش قرار بگیرد. او میخواست دوباره لبخند بزند. او تنها زن ازدواجکردهای اســـت که توانسته از دســـت بوکوحرامیان نجـــات پیدا کند. چیزی که خودش آن را شـــبیه معجزه میداند.
پــــدر نائومــــی میگویــــد: «وقتــــی فهمیــــدم او خاطراتش را در اســــارت نوشــــته، اصالً تعجب نکردم. با توجه به شــــخصیت او، چنین چیــــزی کامالً عــــادی بــــود. ایــــن دختر همیشــــه در حال کتــــاب خواندن بود. گاهی اوقات شــــبها او را میدیدم کــــه با کتابی در آغوش به خواب رفته است. او عاشق کتاب است.»
در یکــــی از یادداشــــتها، نائومــــی نام پــــدر و مادر و خواهــــر و برادرهایش را نوشــــته اســــت. انــــگار دنیــــا برایــــش روبهپایان بود، اما او میخواســــت اسم آنهــــا را فراموش نکند. او میخواســــت خاطرههــــای خانــــوادهاش در یــــادش بماند.