Iran Newspaper

بانو !...تاب این بار سنگین را از کجا میآوری؟

سه برش از زندگی سه زن کُرد که روزگار مجبورشان کرده صورت خود را بپوشانند و همراه با مردان برای کولبری راهی مسیرهای سخت گذر مرزی شوند

-

سکانس اول، زن اول

نامش «کویستان» است، دختری 28 ســـاله. با همان چهره زیبا و اصیلی که از دختـــران کرد ســـراغ داریـــم. اینطور که میگفت وقتی بـــه دنیا آمد نقل محافل اهل فامیل شده بود. مادرش چهارمین دختـــر را زاییـــده بـــود و هـــر کســـی از راه میرســـید میگفت آخر یک پسر به دنیا نیاوردی تا عصای پیری تو و شوهرت شود

و او در جـــواب میگفت به قول شـــوهرم جوجه را آخر پاییز میشمارند. «این طور که مادرم تعریف میکند، تنها کســـی که بـــه حرف فامیل اهمیت نمـــیداد پدرم بود، اســـم من را هم او انتخـــاب کرد. به معنای رشته کوه. به فامیل میگفت زنده باشید و ببینید همین دختر چطور به داد زندگیام خواهد رسید. انگار میدانست قرار است یک روز راه او را دنبال کنم.»

«کویســـتان» که با یادآوری پدر برای لحظاتی تمرکزش را از دســـت داده بود ادامـــه داد: خواهر بزرگتـــرم زود ازدواج کرد و از ما جدا شد. خواهر دوم هم رفت سراغ درس خواندن و خواهر سوم در اثر یک بیماری سخت و بهدلیل ناتوانی پدر بـــرای تأمین هزینههای بیمـــاریا­ش از دنیا رفت. مادرم از غـــم این داغ بزرگ شبیه به افسردهها شده بود و توان انجام هیچ کاری نداشت برای همین خودم را مسئول مراقبت از پدرم میدانستم. هر بار که به زمینهای کشـــاورزی میرفت همراهـــش بـــودم و هیـــچ وقـــت برای خرید کیف و کتاب و وســـایل مدرسه به او ســـخت نمیگرفتم تا اینکه کشاورزی و دامداری در روســـتای مـــا از رونق افتاد و پدرم کـــه دیگر از پـــس تأمین مخارج خانواده برنمیآمـــ­د، تصمیم گرفت با بقیه مردهای روســـتا راهی مرز شود و با پول کولبری زندگی را بچرخاند.

لهجـــه غلیـــظ کـــردی دارد، امـــا به قدری شـــیرین صحبـــت میکنـــد که از شـــنیدن حرفهایش خسته نمیشوی؛ حتی وقتی صدایش بـــا بغض آمیخته میشـــود، در حسرت آن روزها میگوید: «هر بار پدر برای کول برداشتن میرفت تـــا نیمههـــای شـــب نمیخوابیــ­ـدم و منتظر میماندم به خانه برســـد. وقتی میرســـید تنـــدی از رختخـــواب بیـــرون میآمـــدم و نمیگذاشـــ­تم کســـی جـــز خودم شـــانههای­ش را ماساژ بدهد. به او میگفتم چرا نمیگـــذار­ی من هم با تو بیایم، اگر لباس پســـرهای کرد را بپوشم کســـی نمیفهمـــد دخترت هســـتم، در عوض کمتر خســـته میشـــوی اما او هر بـــار میخندید و میگفـــت کار تو درس خواندن است و کار من کول برداشتن... دلم برای خندههایش، دستهای پینه بســـتهاش و مهربانیهای­ـــش لـــک زده است.»

7 ســـال از آن روزی که پدر کویســـتان به کوهســـتان رفـــت و دیگر بازنگشـــت میگذرد. کشته شدن او در کوهستانهای مرزی دومین ضربـــه روحی بود که کمر مادر خانـــواده را شکســـت و آن نوزادی که همه فامیل میگفتند عصای دست روزگار پیری پدر و مادرش نخواهد شـــد، بـــه داد زندگی رســـید. «کویســـتان» که خـــود را مســـئول جمع و جـــور کردن آن زندگی از هم پاشیده میدانست، لباس کـــردی مردانه بـــه تن کـــرد، کمر همت بســـت، نقاب بر چهره گذاشت و حاال 7 سال اســـت که همراه با مردان کولبر به دل رشـــته کوههای بالخیز میزند و نان خانواده داغدیدهاش را تأمین میکند.

سکانس دوم، زن دوم

راهی نبود جز اینکـــه کفش آهنی به پا کند، مشـــکالت را زیـــر پایش بگذارد و هرجا هم که مشـــکالت بزرگتر شدند، تالشـــش را بیشـــتر کنـــد... و در بدترین شـــرایط، جز به خود و خدای خودش به هیچ کس اعتماد نکند.

از «ریـــزان» میگویـــم. همان بانویی که خوب موقعی یاد گرفت هنگامی که ســـختیها دورهاش میکنند و کسی دور و بـــرش نمیماند، تنهایی بار ســـنگین زندگی را تاب بیاورد. کم ســـن و ســـالتر که بود نمرههای 20 کارنامهاش پشـــت سر هم ردیف میشـــدند و هر کسی او را میشـــناخت به پدر و مادرش میگفت به ندانســـتن میزدند - متوجه واقعیت زندگی من نشـــوند. دو ســـالی گذشـــت و من با اینکه فقط 30 ســـال داشتم، شبیه به زنهای پا به ســـن گذاشته شده بودم. جلـــوی آینه دیگـــر پنهانـــکا­ری فایدهای نداشت، چهره تکیدهام دستم را رو کرده بود. به سراغ پدر و مادرم رفتم و گفتم که مدتی است شـــوهرم راه خانه را گم کرده و حاال چند وقتی است که تمام روز را زیر پل معروف شهر چمباتمه میزند و وقتی هم که نشئه نیست، از هر راهی که فکرش را بکنیـــد، خرج مـــوادش را در میآورد.» میگوید: بعد از سالها، در کنار خانوادهام احســـاس آرامش کرده بـــودم. به کمک آنها بارها و بارها شـــوهرم را برای ترک به و شوهرش سر ناسازگاری برداشته و برای اینکه روی تیرگیها را سپید کنند به کاری که به قول خودش در شأن او و همسرش نیست رو آوردهاند.

«هاوژیـــن» و شـــوهرش زوج تحصیلکردها­ی هســـتند که در شهرشان جایی بـــرای کار کـــردن نداشـــتند و برای اینکـــه از پـــس مخـــارج زندگی بـــر بیاند تصمیم گرفتند دوشـــادوش یکدیگر دل بهکوهستانب­سپارندومخا­رجزندگیشان را از راه کولبری تأمین کنند.

حرفهایـــش اینطور شـــروع شـــد: خوشـــحالم که انتخاب من و همســـرم برای شـــریک زندگی ردخور نداشت. ما در کنـــار هم احســـاس آرامش میکنیم و حاضریـــم دســـت بـــه هر کار ســـختی بزنیم تـــا این همراهـــی و آرامـــش را از دســـت ندهیم. خوب میدانســـت­یم که نمیتوانیــ­ـم گذشـــته را برگردانیــ­ـم یـــا دنیا را تغییر بدهیم امـــا خودمان را که میتوانســـ­تیم تغییر بدهیـــم، پس باید تا جایی که توان داشـــتیم رو به جلو گام برمی داشتیم و در مقابل جلوی دردها کوتـــاه نمیآمدیـــ­م. بـــه همیـــن خاطر همرنگ بسیاری از مردمان همزبانمان شـــدیم و کولبری را بـــرای ادامه زندگی انتخاب کردیم. االن دومین سالی است که من و همســـرم بـــه مرزهای مختلف ایـــران و عـــراق میرویـــم و او بارهـــای ســـنگینتر برمیدارد و من به نسبت او بارهای ســـبک تری را به کول میگیرم و از این راه زندگیمـــا­ن را پیش میبریم. در این مســـیرها، افراد جـــور واجوری را دیـــدهام که هر کدام بنا به شـــرایطی که بر زندگیشـــا­ن حاکم اســـت ایـــن کار را انتخاب کردهاند، از تحصیلکرده گرفته تا پیرمردی که چاره ای جز کار کردن ندارد و دست روی دست گذاشتن را بر خود و خانوادهاش روا نمیداند و با شانههایی که از گذر عمر خم شـــده بار زندگی را به دوش میکشـــد، به همیـــن خاطر کار را بـــر خود عار نمیدانـــم و در تمام فراز و نشیبهای کوهســـتان، به امید رسیدن روزهای بهتـــر برای خودم، همســـرم و تمام همزبانهایم گام بر میدارم.

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran