چین شلیطه مادرم
میهمــــان فرنگی شــــانه بــــاال انداخــــت و با فارســــی شیرین و کامالً سلیســــی که البته با لهجهایتالیاییادامیکرد،گفت:آقایدکتر! واقعاًنمیفهمممشکلکجاست؟ استاد با همان تبسمی که از ابتدای ورود او بر لب داشــــت، گفت: مشکل...؟ عرض کردم خدمت تان، مشــــکل مادر پیری اســــت که دارم... میهمان که به نظر میرســــید قدری ناشــــکیبتر شــــده، حرفش را قطــــع کرد و گفت: بلی، بلی. بارهــــا این را گفته اید. ولی من خدمت تــــان عرض میکنــــم. ما همه شــــرایط الزم را برایتــــان مهیــــا میکنیم تا بتوانید مادر گرامیتان را هم با خود بیاورید. من به شــــما تضمیــــن میدهم، دانشــــگاه ناپولی بهترین شرایط سفر و همه امکانات زندگــــی و درمانــــی را در اختیار شــــما و مادر گرامیتانقراربدهد. و تا اســــتاد بخواهــــد چیزی بگویــــد، با زبان دســــتها مانعش شــــد و ادامه داد: ببینید. ایــــن مذاکره بیش از ســــه ماه طول کشــــیده و شــــما همچنــــان از ایــــن مشــــکل کوچک صحبت میکنید. من به شخصه نمیتوانم درک کنم که مشکل مادر شما را نتوان حل کــــرد. این فرصت خوبی اســــت. مــــا یکی از بهترین دانشگاههای اروپا هستیم و از شما میخواهیم میهمان ما باشــــید. من واقعاً نمیتوانــــم بفهمم که چرا چنین مشــــکل کوچکی که براحتی قابل حل است، به قول شــــما ایرانیها اینجوری گنده شــــده! ما هر امکانی را که برای شخص شما قابل تصور باشد،مهیامیکنیمتامادرگرامیدرنهایت آسودگیبتوانندباشماهمسفرشوند. استاد که در طول صحبتهای دکتر وردینی از پنجــــره بــــزرگ و قــــدی ســــالن پذیرایــــی خانه اش در باالدســــت شــــمیران چشم به دوردســــتها دوخته بود، نگاهــــش را برای لحظــــهای از پنجره گرفــــت و رو به میهمان خــــود کرد و گفت: این لطف شماســــت. اما مادر بســــیار پیر من این جا به من نیاز دارد. اما دعوت شما برای سه سال است! من در تمام این 50 سال عمر خود، مگر برای چند روز یا چنــــد هفته، هرگز از او جدا نشــــدهام. بخصوص حاال که بیش از هر زمان دیگری به مراقبت من احتیاج دارد. خطــــوط چهره جــــدی دکتر وردینــــی برای نخســــتین بار در طول این مذاکره دو ساعته از هم باز شد و خندهای صورتش را پوشاند. خندهای که میشــــد فهمید بیشــــتر از ســــر کالفگی اســــت تا رضایت! حبهای انگور در دهانــــش گذاشــــت و در حالی که ســــرش را تکان مــــیداد، گفت: آقای دکتر! من بعد از آن همه نامه نگاری و این همه صحبت رو در رو، حاال دیگر شــــکی برایم باقی نمانده اســــت کــــه شــــما بهانــــه میکنید. درســــت گفتم؟ بهانه میکنیــــد؛ وگرنه این فرصت طالیی بــــرای تدریــــس در دپارتمــــان زبان های باســــتانی و پهلوی ناپولی چیزی نبود که با این بهانه ردش کنید. چنان که گفتم، میشــــود مادر را هر قدر هم که پیر و ناتوان، خیلی راحــــت انتقــــال داد .... و در حالی که حبــــه دیگری از انگــــور شــــاهانی را در دهان میگذاشت، ســــر تکان داد و با لبخند تکرار کرد:بهانه!دکتر... استاد برای نخستین بار در طول این دیدار، به یک باره چهرهاش درهم شــــد. صورتش به سرخی نشست و بغضی آشکار گلویش را فشــــرد. در حالــــی که صدایــــش کمی به لــــرزه افتاده بود، باز نگاهــــش را از پنجره به دوردســــت دوخت و گفت: آقــــای دکتر این مادر پیر را نمیتوان جایی برد! دکتــــر وردینــــی که انــــگار تــــازه متوجه نکته ناشــــنیدهای شده باشــــد، گفت: نمیتوان؟ چطور؟ استاد از جا بلند شد و جلو رفت و دست دکتر وردینــــی را گرفت و با نگاه از او خواســــت که بلند شــــود. وردینی که جا خورده بود، مرّدد از جا بلند شد. استاد او را پای پنجره برد و با انگشت «دماوند» را نشانش داد و با همان بغض در گلو گفت: نگاه کنید. چین شلیطه زیبــــای مادر مرا ببینید، که ســــر به آســــمان افراشته و در حال گفتوگو با ستاره هاست. این مام را نمیتوان جایی برد. منم که باید پرســــتار او و نگهبانش باشم. بخصوص در چنینآشفتهروزگاریکهاووفرزندانشراکه زیر بال و پــــر دارم، نمیتوان رها کرد. بیوفا مردی که هنگام ناخوشی مادر، ترکش کند. دکتروردینیتحتتأثیراینتصویر،برگشت و با نگاهی بغض آلود نیم نگاهی به نیم رخ استاد انداخت و نگاهش گره خورد به قطره اشــــکی که بر گونه استاد غلتیده بود. دوباره برگشت و چشم به دماوند دوخت و زیر لب گفت: خوشا به حال این مادر!