منزلت اجتماعی فیلسوف
فلسفه دوستدار حقیقت است و دوستدار حقیقت «شاگرد» دارد نه «مرید»
گاهی اهالی فلســـفه به عنوان برجعاجنشـــینانی توصیف میشـــوند که در خلوت خود میاندیشـــند و ماحصل کارشـــان برای «جامعه» و «سیاست» گرهگشـــا نیســـت و گاهی هم متهم به آنند که دغدغهمند مســـائل مردم و جامعه نیســـتند و بحثها و جدلهای انتزاعی آنان نمیتواند افقگشـــای مســـائل امروز ما باشـــد. چنین قضاوتی درباره «اهالی فلســـفه» چقدر به دور از انصاف اســـت؟ در این بـــاره با دکتر محمدعلی مرادی به گفتوگو نشســـتیم تا از او درباره «نسبت اهالی فلسفه با جامعه و سیاست» بشنویم و اینکه «منزلت اجتماعی» یک فیلســـوف چقدر متفاوتتر از دیگر متخصصانی چون جامعهشناسان یا هنرمندان میتواند باشد؟ محمدعلی مرادی دکترای فلســـفه و جامعهشناسی خود را از دانشگاه فرای برلین اخذ کرده اســـت و عالوه بر این در حوزه اسالمشناســـی و تئاتر نیز صاحب مطالعه و دیدگاههای قابل تأملی است.
■
گاهی در مجامع علمـــی و محافل آکادمیک این موضوع مورد پرســـش قرار میگیرد که «رابطه اهالی فلسفه بـــا سیاســـت و اجتماع بایـــد چگونه باشـــد؟» و تالش بر این است که باید و نبایدهای این ربط و نسبت تعیین و تبیین شود. پاسخ شما به این پرسش
چیست؟
فکــــر میکنــــم منظــــور از «اهــــل فلســــفه» کسانی اســــت که به فلسفه مشــــغولاند. بایــــد گفــــت کــــه اینجا چنــــدان نمیتــــوان «بایــــد»ی برای کســــی تعییــــن کــــرد؛ اما میتــــوان از «وظیفه فلسفه» بهعنوان یک رشته
از دانش بشری پرسید.
■
از دیـــد شـــما «وظیفـــه فلســـفه» چیست و «اهالی فلســـفه» بهعنوان قشـــر فرهیختـــه جامعـــه، چطـــور میتواننـــد این وظیفـــه را در خدمت جامعه درآورند؟
«فلسفه» دانشی است که مدعی است میخواهد در مبانی به صورت مفهومی بر مســــائل مختلــــف تفکر کنــــد و در رونــــد این تفکــــر مفهومی «الگوهــــای اســــتداللی» ارائــــه دهد. پــــس میتــــوان از ایــــن نکته بــــه این داوری رسید که اهل فلسفه اگر «اهل فلســــفه» باشــــد باید بحث در مبانی داشــــته باشــــد؛ به این صــــورت که یا در این ســــاز و کار، مبانی را گســــترش دهد یا اینکه آن مبانی را مورد نقد و سنجش قرار دهد.
اما فرم ارائه اهل فلســــفه «فرمی مفهومی» اســــت و میکوشــــد با ابزار مفهومــــی همــــه پدیدههــــا از جمله «اجتمــــاع» و «سیاســــت» را مــــورد تأمل مفهومی قــــرار دهد. این تأمل مفهومی بــــا اتکا به «تفکر مفهومی» صورت میگیرد و این تفکر مفهومی گونهای «فرهیختگی» ایجاد میکند کــــه البته ایــــن فرهیختگی بــــه منزله دوری از فعــــال بــــودن در اجتمــــاع نیست؛ بلکه از قضا گونهای پافشاری بر مواضع است و شــــور این پایداری است که به گونهای فرهیخته صورت میگیرد. از همین رو، در چنین مشی و رویکردی تضارب آرا به کینهتوزی، فحاشی و بیفرهنگی بدل نمیشود؛ بلکــــه میکوشــــد ضمن حفــــظ آرا و اندیشه از بیفرهنگی دوری کند.
ســــویه دیگری که «اهل فلســــفه» بــــر آن تأکیــــد دارنــــد پافشــــاری بــــر حقیقتی اســــت که با تکیه بر خردش میفهمد. از اینرو اگر فلســــفه و اهل آن جدی باشــــند و ایــــن رزمندگی را داشته باشند؛ بدین معنا که فلسفه و تفکر، گونهای روح میخواهد که این روح گونــــه تعهد به اندیشــــه فراهم
یک جامعه شـــناس، روانشـــناس یا متخصصان دیگر حوزهها دارد؟
فلســــفه همانطــــور کــــه پیشتــــر اشــــاره کــــردم «دوســــتدار حقیقت» اســــت. البته میتــــوان «حقیقت» را به گونــــهای متفــــاوت فهمید، بهطور مســــلم نمیتوان حقیقــــت را یگانه فهمیــــد. امــــا آنچــــه اهل فلســــفه را از دیگــــر متخصصــــان جــــدا میکند صداقــــت و راســــتی بیشــــتر اســــت. فلســــفه در ســــطح مباحث فلسفی، گونــــهای «دوری از ســــازش» اســــت؛ چرا که کســــی که به مبانی آگاه باشد و دغدغــــه «مبانــــی» دارد، میدانــــد «ســــازش در مبانــــی» بــــه معنــــای تعطیل کردن فکر و فلســــفه اســــت. اما این عدم سازش در فکر و اندیشه به منزله درگیری و تنش نیست؛ چرا کــــه همواره این خطر وجــــود دارد که از «رادیکالیزمــــی» که جوهر فلســــفه اســــت گونهای «بنیادگرایــــی» بیرون آید که بس خطرناک است. ■
چطور میتوان زهر این بنیادگرایی را از تفکر فلسفی گرفت چنانکه بدون این آســـیب، بتـــوان از آن برای حل مسائل روزمرهمان بهرهمند شد؟
از آنجا که فلسفه، فرمی از «تفکر مفهومــــی» اســــت مفهــــوم کمــــک میکند کــــه زهــــر بنیادگرایــــی گرفته شود. اما متخصصان حوزههای دیگر اینگونه بــــه مبانی دقــــت نمیکنند. از ایــــن رو، اگــــر کســــی اهــــل فلســــفه باشــــد و بــــه مبانی خود آگاه باشــــد و بتوانــــد مبانی خــــود را مفهومی بیان کند، میتوانــــد رادیکال باشــــد اما از از سخنرانی برای مردم عادی پرهیز میکنم چرا کــــه به باور مــــن «اقدام اجتماعــــی» بــــا خطابه و ســــخنرانی تفاوت جــــدی دارد. آنچه برای ایران ضروری اســــت ایجــــاد ســــاختارهای منســــجم و کارآمــــد بــــرای جامعــــه ایران در سطوح متفاوت بویژه اقشار آســــیبپذیر جامعه اســــت. اما اهل فلســــفه در دو ســــطح میتواند اقدام اجتماعــــی انجــــام دهــــد؛ در ســــطح نخســــت؛ پرورش نســــلی کــــه بتوانند آنچنــــان اعتمــــاد به نفســــی داشــــته باشــــند کــــه هــــر نکتــــهای را هــــر کس بیان کرد با خرد خود ســــنجش کند و واجد آنچنان «منی» باشــــد که از این افــــق به جهــــان نظاره کند نــــه از افق پاریس، برلین، لنــــدن و نیویورک که این مســــتلزم ایجاد نســــلی است که متــــون کالســــیک جدی را بــــا جدیت بخوانــــد و پرســــشهای خــــودش را داشته باشد. در سطح دوم؛ کمک به ایجاد ساختارها و نهادهای اجتماعی جدی است چنانکه بتوانند پایدار و با تــــداوم باشــــند. اینهــــا نیازهای جدی اســــت که اهل فلسفه اگر در «اندیشه مفهومــــی» ورزیدگی داشــــته باشــــد بایــــد بتواند در اقــــدام اجتماعی هم یاریرسان باشد.
اهــــل فلســــفه اگرچه بــــه اجتماع میاندیشــــد اما از عامهپســــند شدن میگریزد؛ چرا که فلســــفه همواره در کرانهها زیســــت میکند و به افقهای دورتر مینگرد. از اینرو اگرچه اقدام اجتماعی میکند اما هوادار و حواری ندارد.