Iran Newspaper

خانههایی که به جای اتاق مغازه دارند

گشتی در شهرک آبشناسان؛ جمعیت 11 هزار نفر، امکانات صفر

- محمد معصومیان

اتاق خواب پسرش حاال مغازه خنزر پنزر پالستیکی است. پر از لیوانهای یک بار مصرف و کفی کفش و آبکشهای زرد و قرمز... مرتضوی که 15 متر از خانه 70 متریاش را در شهرک آبشناسان تبدیل به مغازه کـــرده میگوید: «بـــدون اتاق خواب هم میشـــود زندگـــی کرد. کمی جمـــع و جورتر میخوابیـــ­م، ولی بدون پول با بچه ســـرباز و دانشـــجو و مادر پیر نمیشود.» شهرک آبشناسان یا مسکن مهر رباط کریم پر از این مغازههاســ­ـت؛ اتاقهای خوابی که درشان رو به خیابان باز میشـــود. از فروشـــگاه مرغ و ماهی گرفتـــه تـــا شـــهربازی و بوتیـــک. اینجا مردم به قول خودشـــان در «مخمصه» زندگی میکنند. شهرکی 11 هزار نفری با امکاناتی کمتر از یک روستا. خیابانهای شهرک شـــلوغ و پر رفت و آمد است و هر ماشینی که عبور میکند بـــا صـــدای موزیـــک بلنـــدش قومیت راننده را اعـــالم میکند. شـــاید در نگاه اول مغازههایی که یکســـره پـــر و خالی میشـــوند، شور و نشـــاط مردم شهرک را بـــه ذهن بیاورند امـــا وقتی پای حرف مردم و کسبه مینشینی، تازه میفهمی تنها چیزی که اینجا وجود ندارد، شـــور و نشـــاط زندگی در مکانی است که به زور این همه آدم را در خود جا داده است. رانندههـــ­ای تاکســـی بـــه مقصـــد رباط کریم در صف ایســـتاده­اند و ماشـــینها بســـرعت پر و خالی میشـــوند. توفیقی راننـــده خطی شـــهرک به ربـــاط کریم، از مشـــکالت شـــهرک میگوید و از نبود مدرســـه و داروخانه: «اینجـــا هیچ چیز نداریم. یک مدرســـه داریـــم که فقط تا کالس ششـــم دارد و بقیه دانشآموزان بـــرای مقطـــع راهنمایـــ­ی و دبیرســـتا­ن میرونـــد ربـــاط. بعضـــی هم کـــه چند بچه دارند، مکافاتشـــ­ان بیشـــتر است و مجبورنـــد برای هر کدام پول ســـرویس جدا بدهنـــد. درمانـــگا­ه و داروخانه هم نداریـــم و مجبوریم بـــرای دارو از اینجا تا ربـــاط برویـــم و برگردیـــم. فقط یک خانه بهداشـــت دارد و بـــس. اینجا یک روســـتای بزرگ اســـت که به جای خانه ویالیی مـــردم تـــوی آپارتمـــا­ن زندگی میکنند. آنهـــم چه آپارتمانها­یی!» در واقع زندگی مردم شـــهرک آبشناســـا­ن بـــدون ارتباط بـــا رباط کریـــم غیر قابل تصور است.مسافری که منتظر پر شدن ماشین اســـت خودش را صاحب بنگاه معامـــالت ملکـــی معرفـــی میکنـــد و میگوید: «اینجا کمپلت مشـــکل است. از آب جوی بگیر تا خیابان کشـــی و برق و نـــور و رفـــت و آمـــد و امکانـــات، همه چیز افتضاح اســـت. در مجموع صفر.» هیچکـــس از کنار گفتوگوی ما در صف تاکســـی بیتفاوت رد نمیشود هر کس گوشهای از مشـــکالت را میگوید و بعد ســـوار تاکسی میشـــود. خانمی که توی تاکسی نشسته و منتظر راه افتادن است، شیشه را پایین میکشد و میگوید: «یک پاسگاه زدند وسط بیابونی 5 کیلومتری شهرک و اســـمش را گذاشـــتند پاسگاه آبشناسان. اینجا درگیری بشود به جمع کردن خون روی زمین هم نمیرســـند. یک کیوســـک آتشنشـــان­ی هم همین ‪20 -30‬ روز پیش افتتاح کردند که بیشتر شـــبیه دکور اســـت. یک آلونـــک با یک ماشین که برای دلخوشی پارک شده.» ســـراغ مغازهدارها مـــیروم همانهایی کـــه خانه خـــود را کوچـــک کردهانـــد، تا ســـفره زندگیشـــا­ن را بزرگتـــر کننـــد. یداللهـــی روی مبـــل قدیمـــی جلـــوی مغازه پالســـتیک فروشـــی نشسته با مو و ته ریش ســـفید. تقریباً 60 ساله بهنظر میرسد. کارمند ادارهای دولتی در ساوه اســـت و هـــر روز بعـــد از اذان صبح دل به جاده میزند تا به ســـاوه برسد. روزی 60 کیلومتر مـــیرود و برمیگـــرد­د. از او درباره زندگی در آبشناسان و مشکالتش میپرسم. از مغازههای کوچک و بزرگ بیمجوز محل و اینکه چه شد که به فکر ایـــن کار افتادند؟ میگویـــد: «وضعیت زندگی اینجا خوب اســـت ولی رسیدگی وجـــود ندارد. تـــوی جوی، پر از آشـــغال اســـت و رفتگـــری وجـــود ندارد. شـــاید هفتـــهای یک بـــار بیایند و تمیـــز کنند.» بـــا تعجب میپرســـم پس چـــرا راضی هستید؟ ســـری تکان میدهد و چندبار تکرار میکند: «مجبوریم، از روی ناچاری اینجا هســـتیم. همین که بعد از 40 سال صاحب خانه شدهایم خوب است.» مرتضوی از مغازه پالســـتیک فروشـــی بیرون میآیـــد. در انتهای مغازه او دری چوبی همرنگ دیوارها باز میشـــود به هال خانهاش. مرتضوی با لهجه کردی میگوید: «یک ســـال اســـت اینجا خانه خریدهام و ســـاکن شـــدهام. شما به من بگو بعد از 30 سال کارمندی توی تأمین اجتماعـــی، وقتی یـــک میلیـــون و 200 حقوق بگیری و یک پسرت سرباز باشد و دیگری دانشجو و مادر پیری هم داشته باشی، باید چکار کنی؟ آقایان خودشان میگوینـــد زیر ماهی 3میلیـــون تومان، فقیر است، پس ما چه هستیم؟» یداللهـــی وســـط حرفـــش میپـــرد و میگویـــد: «نـــه آقا کدام زندگـــی؟ برای زنـــده مانـــدن در ایـــن وضعیـــت چکار میکنی؟ مغازه من چند تا آن طرفتر است. مجبور شدم 10 متر از خانهام کم کنم تا به خرج و مخارجم برسم. دزدی که نکردهام، از دیوار کسی که باال نرفتم... اصالً آقا شـــما برو بنویـــس من تخلف کردهام، بیایند مرا اعدام کنند. بیایند هر کاریمیخواه­ندبکنند.بیایندتکلی­فما را روشن کنند.» دیگر از آن یداللهی آرام اول بحث خبری نیست. شروع میکند بـــه فحش دادن؛ به خـــودش به زندگی به همه... خون تـــوی صورتش دویده و رگهای گردنش از پوستش بیرون زده. مرتضوی و یداللهی از کسانی میگویند کـــه تیغههـــا را برداشـــته­اند و کل خانه را اجـــاره دادهانـــد. مرتضـــوی میگوید: «شـــما همیـــن ســـاندویچ­ی رو بـــهرو را ببین! صاحب ملک، اینجا را 5 میلیون بـــا ماهـــی یـــک تومـــان اجـــاره داده به ســـاندویچ­ی و خودش رفته جای دیگر خانه اجـــاره کرده. پانصـــد تومن اجاره میدهـــد و 500 تومـــن باقیمانـــ­ده این مغازه هم برایش سود است.» هوا تاریک شــــده و صدای بازی بچهها در کوچهها بلند اســــت. چنــــد تایی در تاریکــــی کوچههــــا قایم موشــــک بازی میکننــــد. در ایــــن همه زاویــــه تاریک قایم شــــدن کار راحتی اســــت. با مادر یکی از بچهها کــــه روی صندلی جلوی در نشســــته حــــرف میزنــــم. خودش میگوید وقتی بچهها توی کوچه بازی میکنند مخصوصاً زمــــان تاریکی هوا از استرس میآید جلوی در مینشیند: «ایــــن کوچههــــا یک تیــــر چــــراغ برق ندارند. بعضــــی کوچهها آنقدر تاریک اســــت که آدم میترسد داخلش برود. باز خدا رو شــــکر این مغازهها هســــتند وگرنه اینجا عین شهر ارواح میشد.» او بـــرای ما از گرفتـــاری میهمانها برای پیدا کردن واحدها میگوید: «به میهمان آدرس میدهی بیایید مهـــر .5 اما مهر 5 کجاست؟ اینجا اکثر بلوکها پراکنده هســـتند و هیـــچ نظمـــی ندارنـــد. حتی خـــود مـــا هـــم بـــرای آدرس دادن گیج میشـــویم. مثالً مهر 5 اینجاست و مهر 6 یک خیابـــان دیگر. حـــاال فرض کنید یک مشکل اورژانســـ­ی پیش بیاید، آدم چطور آدرس بدهد که آمبوالنس سریع برسد؟» از خیابانهـــ­ـای تاریــــک مســــکن مهــــر رباط کریم به ســــمت اتوبــــان میروم. بچههای کوچک در ســــایه روشــــن کنار بلوکها بازی میکنند و تنها صدایشان بــــه گوش میرســــد. بــــاد ســــردی توی خیابــــان میپیچــــد و بــــا خــــود نایلون و زبالههــــ­ا را بــــه هــــوا میبــــرد. مردان نحیفی با کیســــهها­ی بزرگ ضایعات در خیابانهـــ­ـا راه میروند. هر طرف که چشــــم میچرخانم مغازهای میبینم کــــه روزی اتــــاق خــــواب بــــوده. از ایــــن مغــــازه اتاقها توی کوچههــــا و البهالی بلوکهــــا هم زیاد اســــت. یاد حرف آن زن میافتم که میگفــــت: «اگر همین مغازهها هم نباشــــند اینجا عین شــــهر ارواح میشود.»

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran