Iran Newspaper

جوالن رنج در «پیرخوشاب»

«ایران» از یکی از فقیرترین روســتاهای کشور در جنوب کرمان گزارش می دهد

- حمیده امینی فرد خبرنگار امیرحسام زرافشان عکاس

«صنـــم» را در همیـــن جـــاده از دســـت داده. وقتی نیمه شـــب، داغی تب صورتش، دســـت مادرش را سوزانده، همان شبی که از سوز ســـرمای کوهستان، دستپاچه، بچه را پیچیده اللوی یک پتوی وصله شـــده و بعد هم با موتور مرتضی، خودشـــان را رســـاندها­ند به اول جـــاده، همان وقتی که بعد از 3 ساعت رسیدهاند به یک مامای محلی در «چاه ابراهیم» و بعد هم ناامید، مسیرشـــان را پی یک دکتر قابل به ســـمت «زه کلوت» کج کردهاند، اما وقتی به درمانگاهرس­یده،هرچهالیپتو­رابازوبسته­کردهاند،خبری از بچه نبوده است! خودش میگوید، «هی پیچیدم، هی پیچیدم، نه یکبار، نه دوبار که چندین بار، بعد هم ســـر پتو را روی هم چفت کردم تا بچه ســـرما نخورد، یک دســـتم روی بدنش بود و دست دیگرم هم پشت کمر مرتضی، از سوز سرما خودم را محکم چسبانده بودم به ترک موتور، نفهمیدم، نگو بچه افتاده وسط راه! همان وقت برگشتم، آنقدر سریع که نفهمیدم مرتضی کجاست. سر و صورتم از سرما، یخ زده بود، وجب به وجب کوه را گشتم، دستم رمق کندن نداشت، پایم الی سنگها تاول زده بود، یک جا نشستم روی همین سنگها، نحسیسرمارا­ریختمتویسر­م،یکسنگتیزبر­داشتم،میخواستمخو­دمراراحتکن­م، فقط جیغ میکشیدم جیغ، مرتضی دســـتم را گرفت، یک سیلی محکم زد توی صورتم، همان وقت فهمیدم او هم آمده، میگفت زن ناشـــکری نکن، خدا قهرش میگیرد، من اما مثل دیوانهها میخندیدم، با صدای بلند، نعوذباهلل، درهم میگفتـــم ...... ای واااااای، صنمم،ماندالیهمی­نسنگها،وسطهمینجاد­ه .... میگفتندخور­اکگرگوکفتا­رشده، محلیهاهمکه­آمدند،نهجنازهایپ­یداشد،نهاستخوانی،نه ..... »

ته دنیا، برای خیلیها ته دنیا نیست، شاید غبار پس گرفتهای باشد از غم روزگاری که حداقل یک روزش بد باشد، روز دیگرش، بد نیست! حتی درد از دست دادن بعضی چیزها کــــه توان تحملــــش، کمر خیلیها را خــــم کــــرده، بعــــد از چنــــد مــــاه و چنــــد ســــال، دوباره همان کمر خمیده را صاف میکند، شــــبیه همه از دست دادههایی که حاال نســــخه چگونه «سرپا ماندن» را برای دیگران تجویز میکنند .... ته دنیا، اما برای من بعــــد از یــــک ســــفر دو روزه به جنوب کرمان، معنی میشود، در نقطهای به نام «پیرخوشــــ­اب»! جایــــی در 75 کیلومتری جنوب «زه کلــــوت» در جنوب کرمان که تا رســــیدن به این نقطه، جانتان هــــزاران بار به لبتان میرسد. یک جاده صعبالعبور

کوهســــتا­نی کــــه ورودیاش، 75 کیلومتــــ­ر نوشــــته شــــده، امــــا خروجــــیا­ش بــــا خود خداســــت... هرچه میروی، هرچه چشم میاندازی، هرچه مسیر تیرهای چراغ برق را پی میگیــــری، بازهم خبری از انتهایش نیســــت...تنها حسناش به شــــب بیداری رانندههاسـ­ـــت، جاده کســــی را اسیر خواب آلودگی نمیکند، آنقدر پاپیچت میشود، آنقــــدر باال و پایینت میکند، آنقدر ســــرت را به ســــقف میکوبد که خیال یک خواب ســــخت هم به ســــرت نمیزند... اما کدام راننده! کدام جاده! کدام پیر خوشــــاب!.... ساعتها که چشــــم میاندازی جز ابتدای راه و جز چند وانت ســــفید درب و داغان از شــــهر آمده، چیز دیگری جز تکرار تصویر «کویر سنگفرش شده»، عایدت نمیشود! فقط ســــنگ میبینــــی و ســــنگ و نه حتی جانور جانداری که آمدنش، نظم این تکرار را برهــــم بزند...کمی کــــه جلوتر میرویم، سروکله چند نخل سرپا و چند درخت بنه و کهور برای لحظهای هم که شــــده، حال و هوایمان را عوض میکند... اما باز هم این تصویر صخرههای ســــر سخت کوهستان استکهتاانت­هاهمسفرراه­مانمیشود .... آنجا که در ســــرباال­ییهای طاقتفرســـ­ـای پــــر پیــــچ راه، اشــــهدما­ن را بــــه راننــــده­ای میســــپار­یم که چندین بار، حول و حوش این حوالی به هوای سرکشــــی آمده است! رانندهای که مرتب میگوید: «ما که با این ماشــــین آمدهایم (پیکاپ)، خدا به داد پیر خوشابیها برسد.» راننده راست میگوید حرفــــش حــــق اســــت، وقتــــی مســــیر 75 کیلومتری را بعد از 5 ســــاعت سخت طی میکنیم، وقتی بدون قطرهای آب به هوای پیداکردنیک­سرویسبهداش­تی،تمامراه را قدم به قدم، میگردیم، وقتی از درد کمر و گردن، حتی نای پیاده شــــدن از ماشین را نداریم، وقتــــی که از زور تکانهای شــــدید بین راه، نمیتوانیم روی پایمان بایستیم! نه! باز هم نمیتوانیم قصه «زهرا» را باور کنیم ..... » مادر شدهای؟ نه. «پسنمیتوانی­دردزایمانر­ابفهمی؟ وقتیشکمتسف­تمیشود،بچهخودش را ول میکنــــد، محکم لگد میزنــــد، از زور درد، پاهایت فلج میشــــود، هی خدا خدا میکنــــی، زودتر راحت شــــوی، ولــــی درد، ول کن نیســــت، هــــی به دلــــت میپیچد، یکباره نفســــت میگیرد، آه میکشی، داد میزنــــی، اما همــــه تماشــــاگ­رند، نگاهت میکنند،زنهافقطبهق­صددلداریدو­رت جمع میشــــوند. بچه ولی بیخیال آمدن نمیشود، هی چنگ میزند، هی عذابت میدهد...فهمیدی؟» نه. «حاال فکر کن، مجبور باشــــی، پیاده راه بیفتی روی سنگالخ توی سرما، با دمپایی که بــــهزور جلوی پایــــت را گرفتــــه، مردت چه کنــــد؟ هی به خــــودش میپیچد، رگ غیرتش بیــــرون میزنــــد. دربــــه در دنبال موتور، یکی- دو نفر اینجا بیشتر ندارند که! بعد تو میمانی با شکمی برآمده و دست مردی که به ناچار روی ســــنگها، کشــــان کشان حملت میکند. بعد کیسه آبت که پاره شــــد، آب که روی دامنــــت را گرفت، با همان لباسهای خیــــس و دردی که حاال عمقش به استخوانت رســــیده، میمانی وســــط بیابان، تــــا یک نفر با موتورش ســــر میرسد، بعد تو را کشان کشان ترک موتور، میبرند روســــتای «چــــاه ابراهیم»، همان جا کــــه الاقل یک مامای محلــــی به دادت میرســــد، اما خدا میداند که تا زن نباشی نمیفهمی سر پا ماندن تا آنجا یعنی چه! نمیفهمیوقت­یبچهاتالیب­دنت،غلت میزند، وجودت پر از خون و کثافت شــــده و نیمه هوشــــیار، خودت را به زور، زنده نگه داشــــتها­ی، یعنی چــــه! نمیفهمی وقتی بچههای قــــد و نیم قدت با پــــای برهنه تا نصفهراه،پشتسرتمیدو­ند،چهزجری دارد؟ نمیدانی، وقتی که میدانی شــــاید امیدی به بازگشــــت­ت نباشــــد، چهها که در سرتنمیگذرد؟»

20 ســــاله اســــت، شناســــنا­مهاش هم همیــــن را میگوید، اما به چشــــمانش که خیــــره میشــــوی، رد زنی 40-50 ســــاله را میبینی و صورتــــی که از زور باد و خاک، پر از تاولهــــا­ی قرمز شــــده... صورتش آنقدر پف دارد کــــه برآمدگــــ­ی روی گونههایش، نمیگــــذا­رد، چشــــمهای فرو رفته ســــرمه کشیدهاش،نمایانشود،یکروسریسفی­د گلدار پوشــــیده، با لباسهــــا­ی محلی زنان بلوچ .... زن دوم اســــت، 14 ساله که بوده به عقد «صادق» درآمده، چند ماه نگذشته، اما از برجستگی شکمش فهمیده، چیزی در وجــــودش وول وول میخــــورد، بعد که وقت زایمانش رســــیده، تازه فهمیده، درد یعنیچه!حاالاماچها­رمیراحامله­است، با همان جثه ریز خمیده که یک دســــتش رویکمرشمان­دهودستدیگر­ش،خمیر نانچانهمیک­ند ....

«بعد از زایمان دومم، دردهای کمرم بیشتر شد، همه زنهای اینجا از این دردها دارند،چیزعجیبینی­ستکه،هرکدام7-8 شــــکم زاییدهاند! میدانند وقــــت زایمان، بایدازجهنم­جادهردشوند،اصالًمیدانند که زن بــــودن یعنی همین، خودمان دیگر عادتکردهای­م،ولیترسمانا­زبیشوهری است. میترسیم مردمان ترکمان کند، نه اینکه مردمان نجیب نباشد، نه! خودمان رویماننمیش­ود!»

چرا؟

 ??  ??
 ??  ??
 ??  ??
 ??  ??
 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran