Iran Newspaper

آخـــرینود­اع

- سمانه ضرغانی

از مدرسـه کـه بـه خانـه برمیگشـتم، هـر گاه برگهـای زرد درختـان نـوک انگشـتانم را لمـس میکـرد پاییـز را بـه یــادم میانداخــت ولــی چشــم بســته هــم کــه میآمــدم عطـر غـذای مـادرم مـرا بـه خانـه میرسـاند.

امـا حـاال جـواب سـام مـادرم از خرابههـای خانهمـان بـه گـوش نمیرسـد کـه همیشـه پسـرم و عزیزکـم، پسـوند کامــش بــود در حالــی کــه بــر ایــوان منــزل بــا زمزمــه ترانـهای کاهـی برایـم میبافـت و شـاید بافتـن کاه مـن برایــش بهانــهای بــود تــا انتظــار آمــدن پــدر را احســاس نکند.امــا آن شــب هنگامــی کــه پــدر خســتگیهای­ش را بـا پرهـای مرغـان بالـش قسـمت میکـرد و مـادر کـه سـر بــر ســجادهای رو بــه درگاه خــدا داشــت ناگهــان صــدای غــرش رعدآســایی بــه گــوش خــورد. مــن میلرزیــدم و خانــه میلرزیــد. پــدر هراســان مــن را بــه آغــوش میفشــارد و مــادرم وحشــتزده از اتــاق بیــرون مــیرود امـا دهانـه در اتـاق پیکـرش را بـه داخـل میبلعـد و آوار میغرد...صــدای مبهــم کســی میآیــد و مــن چشــمانم را بــاز میکنــم. روز شــده اســت. امدادگــرا­ن میخواهنــد مــرا بــزور از آغــوش تنــگ پــدر و از میــان بــازوان ســردش بیــرون بکشــند کــه محکــم مــرا در آغــوش فشــرده بــود. مــن شــوکه شــدهام و در حــال اغمــا صــدای امدادگــری را میشــنوم کــه میگویـد: «ایـن پسـر را ببریـد. پـدرش مـرده!» بـا شـنیدن ایـن حـرف دنیایـی بزرگتـر از چهـار دیـواری خانهمـان روی سـرم خــراب میشــود. پــدرم، ســتون خانــه خرابمــان! ســایه ســرمان! .... قــادر بــه حــرف زدن نبــودم. مــرا از ویرانــه خانهمــان بیــرون بردنــد و ســرم را باندپیچــی کردنــد. ...و

اینجـا پـر شـده از آدمهـای کوچـک و بزرگـی کـه انـگار سالهاسـت خوابیدهانـ­د. آدمهـای زخمـی کـه نالـه میکننـد و زنهایــی کــه بــه صورتشــان چنــگ میزننــد و امدادگرانـ­ـی کــه هراســان میدونــد. میبینــم زنــی را آوردهانــد کــه البــهالی موهــای ســیاهش تارهــای ســفیدی تابیــده. درســت مثــل موهــای مــادرم. تــوان رفتــن نــدارم. چشــمانم مثــل پاهایــم میلـرزد. مـادرم را فریـاد میزنـم و خـودم را لنـگان لنـگان بـه کنـارش میرسـانم صورتـش کـه قابـل تشـخیص نیسـت. اشــکهای لعنتــی اجــازه دیــدن نمیدهــد. انگشــترش را میبینــم و دســتش را میگیــرم، ، ، ســرد اســت!!! دســتهای همــه کــس بیکســیهای­م. دســتهای گرمــا بخــش وجودم...دیــروز خانــهای داشــتیم و خانهمــان گــرم بــود و امــروز هــوا هـم یـاد برنامـهاش افتـاده و شمشـیر سـردش را بـر پیکـرم فـرو میبـرد. امـروز زمیـن هـم سـرد شـده اسـت. نـه خانـهای بـا گرمـی و امیـدش، نـه مـادری بـا زمزمـه هایـش، نـه پـدری بـا خسـتگی هایـش .... حـاال مـن مانـدهام و یـک عمـر تنهایـی و سـرما و زمینـی کـه شـکاف خـورده و بیـن مـن و خوشـبختی هایـم شـکاف انداختـه اسـت.مادر اگـر بـودی همیـن خانـه را بـا دسـت هایـت دوبـاره میسـاختی! پـدر اگـر بـودی تکیـه گاهـم بـودی! امـا حـاال از اینهـا منـی مانـد کـه دیگربـدون شـما شـاید هیـچ وقـت .....

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran