Iran Newspaper

در جستوجوی نشان یک زندگی

- مریم یارقلی

- تل خاک روی قفســه سینهاش سنگینی میکرد، همــه چیز ســیاه بــود و تاریــک، بدنش مانــده بود گرفتــار بیــن آوار خانــه. از تمــام جانــش فقــط چشــمانش اجازه باز و بســته شدن داشت. ناگهان یــادش افتــاد کودکــش قبــل از خراب شــدن خانه روی سرشــان، حوالــی نگاهــش در حــال بــازی کــردن بود. نمیتواســت جســت و جویش کند تنهــا صدایش کرد اما صدایی نشــنید، دوباره صدا کــرد اما هیــچ صدایی نبود جــز صدای مرگی که به تماشــا ایســتاده بود. گوشهای مادرانهاش را تیز کرد چشــمانش را بست همه جانش در این ســیاهی و فشــار شــده بود گوش.صدای نفسهــای بریــده و ضعیفی در حوالیاش به گوش میرســید... اشــکها امانــش را بریدند. هوا البه الی آوارهــا حبس شــده بــود و یک روزنــه باریک در آن ســیاهی حلقه اتصال خودش و کودکش به زندگی بود ســعی میکرد آرام نفس بکشد تا سهم بیشــتری از هــوا بــرای دخترکش باشــد.هر ســاعت که میگذشــت حس میکــرد ایــن دمی که مــیرود بازدمی نــدارد. خدا خدا میکــرد کمر این چارچــوب بــاالی ســرش زیر تل آجر و خاک خم نشــود و روزنــه هوا میل نکند ســمت ویرانی و نفسها قطع نشــود... چشــمانش را بست و شروع کرد به شمارش نفسهای دخترک.اشک امانش را برید.

- تلی از خاک روبهرویشان بود و کوهی از غم روی شانههایش. بار اول نبود خشم زمین را لمس میکرد و غم آوار شده روی سر مردم را اما این بار فرق داشــت با همیشه. هم خودش بیقرار بود و هم رفیقاش.صدای جیغ و شیون لحظهای قطع نمیشد. ایستاد میان تل خاکها، دستی زیر گلوی رفیق چهارسالهاش کشید، چشم در چشماش شد و گفت: «آفرین پســر بگرد پیدایشــان کن میدانم که میتوانی... برو پسر.» چندسالی بود مربی این «سگ نجات» بود و هر بار که میآمدند در دل این عملیاتها بــه دلش میافتاد این ســگ ناجی یک زندگی میشــود. اما این بار دلش آشوب بود انگار یکی در گوشش مدام میخواند «عجله »...نک

- صــدای جیر جیــر آوارها بند امید را ریش میکــرد در دلش، صدای نفسهــای دختــرک را دیگــر نمیشــنید. جانــش شــبیه لبــاس کاموایی شــده بود که در تنش میشکافتند. در آن ســاعات کشدار و بیپایان فقط قطرات اشک اجازه زندگی داشتند...

- روی زمیــن میگشــت و بــو میکشــید میرفــت در دل آوارهــا... میایســتاد! دوبــاره بــو میکشــید و دوباره میرفــت. مربــی فهمیده بود ســگاش، نشــانی یک زندگی را گرفته و دنبال میکند. ســگ رسید روی تلی از خاک، ایستاد! بیتاب شد! با پاهایش شروع کرد به کندن زمین...

- نــور چــراغ قــوه خــورد تــوی چشــمانش و هــوای تــازه رد گرفــت در ریههایش. آرام پلکی زد. گوشهای مادرانهاش را تیز کرد صدایی مبهم میگفــت: «هــم بچــه زنده اســت هم مــادرش.» چشــمانش را بســت و نفسی تازه کرد. اشک راه گرفت توی صورتش...

ســگهای هالل احمر در زلزله کرمانشــاه یک مــادر و دختر، یک زن و سه مرد را زنده از زیرآوار نجات دادند

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran