Iran Newspaper

چشمی به قرص ماه، چشمی به قرص نان

حکایت هر شب دخترکان نان آور بم

- ترانه بنی یعقوب

نانها روی هم چیده شده، توی بقچه. بوی نان تازه به مشـــام میرسد. میدان امام بم در ســـاعت 10 شب نیمه روشن اســـت. دخترکان نان فروش دورهمین میدان نشستهاند. آنها دیگر برای اهالی شهرغریبه نیستند. دختران نان فروش که حاال نان آور خانهاند.

زینب 10 ســـاله کالس چهارم است. چشـــمهایش را کـــه مـــیدوزد تـــوی چشمهایم یک جور سرگشتگی در آنها میبینم، در آن چشـــمان سیاه درشت. کنـــار خیابـــان ســـرش را گذاشـــته روی بقچه نانها. چند هفتهای بیشتر نیست برای نان فروشـــی میآید. برای همین خسته است و ناآشنا با محیط. دو دختر بزرگتـــر با آن چادرهایشــ­ـان مدام در گوش هم حـــرف میزنند و میخندند. زینب گیج و متحیر نگاهشان میکند.

زینب در پشترود بم زندگی میکند. صبحها مدرسه میرود و بعد از ظهرها نـــان میفروشـــد، کاری که قرار اســـت، حاال حاالها ادامـــه بدهد. مادر و پدرش هـــردو مریضنـــد. گفتهانـــد بایـــد کمک خرجشـــان باشـــد. همـــراهًبمیمـــان توضیـــح میدهـــد، احتمـــاال والدینش اعتیاد دارند. ماجرایـــی که اصالً غریب نیســـت اینجـــا. زینـــب مـــدام نانها را توی بقچه ســـفید باال و پاییـــن میکند. میشماردشان. بارها و بارها انگار هر بار با شمردنشان آرزو میکند تعدادشان کمتر شده باشـــد، اما تعداد نانها زیاد اســـت. آنقدر زیاد که بعیـــد میدانم تا آخر شب همهشان به فروش برسد.

نانهـــا را مـــادرش پختـــه در تنوری که درحیاط خانهشـــان دارند. از ساعت شـــش بعـــد از ظهـــر اینجاســـت. پخت نـــان یکـــی از کارهـــای اصلـــی زنـــان در پشـــترود بم اســـت. تقریباً تمـــام اهالی بم ایـــن را میداننـــد. در اغلب خانهها تنوری هســـت و زنی که نانوایی میکند و دختـــرکان نانهـــا را در میدانهـــا­ی اصلی شـــهرمی فروشـــند. یـــاد نانوایی سه زن پشـــترودی میافتم. همانها که چند ســـال پیش دیده بودمشان و همه آرزویشـــا­ن داشـــتن یک تنور مشـــعلی بـــود. امـــروز کـــه بـــه جستوجویشــ­ـان آمدهام میگویند، نانواییشان به خاطر مشکالت زیاد تعطیل شده پس آنها به آرزویشان نرســـیدها­ند. زهرا و دو همکار دیگرش که سرپرســـتی خانوادهشــ­ـان را پس از زلزله بـــه عهده گرفته بودند این نانوایی را اداره میکردند.

برمیگـــرد­م پیـــش زینـــب کـــه حاال مقنعـــه کج و کولـــهاش را روی ســـرش جابه جا میکند. هر نـــان را هزار تومان میفروشـــد. حـــاال که ســـاعت 10 شـــب اســـت. زینب توانســـته دو هـــزار تومان کاســـبی کنـــد. دو نـــان. دو هـــزار تومان. ناراحت اســـت و میگویـــد چون جمعه شب اســـت آنقدر کم نان فروخته. فردا مجبور اســـت، دوبـــاره نانهـــا را بیاورد و ســـعی کنـــد بفروشدشـــ­ان. نانهـــای بیات شده قیمت کمتری دارند، حدود 400 یـــا 500 تومـــان. هرچنـــد مشـــتری نانهای بیات شـــده کمتر هم هســـت: «نمیدانـــم رفتـــم خانـــه چـــه بگویـــم از عصـــر اینجـــا هســـتم و فقـــط دو تـــا فروختـــها­م .... خوشـــمزها­ند، تازهانـــد.» توی صدایش غم و غصه موج میزند.

فاطمه 16 ساله اســـت. چادر عربی ســـرش کرده. نخســـتین جملهای که بر زبـــان میآورد این اســـت: «نگذاشـــتن­د مدرسه بروم. فقط تا سوم ابتدایی درس خواندم.» او هم میگوید مادرش نانها را پخته. سه خواهرو سه برادر دارد. آنها هم هیچکدام مدرســـه نمیروند. همه در خانه هســـتند و مشـــغول یک کاری، مثـــل فاطمـــه. او تـــا همین چنـــد وقت پیش میرفت خرماچینی االن هم نان میفروشد. در محله ســـید طاهرالدین زندگی میکنند.«به خدا تا شب 5 هزار تومـــان هـــم در نمیآوریـــ­م. هیچکس نمیخـــرد.» نانهـــا تنـــوری و تازهانـــد. نرم یـــک جوری کـــه دوســـتدار­ی تکه تکه بگـــذاری در دهانت و مزهاش کنی. امـــا بچهها شـــکایت میکنند، مشـــتری ندارند.«اصـــ ًال این کار را دوســـت ندارم اینکـــه این جوری هر شـــب کنار خیابان باشـــم. دوســـت دارم توی یک اداره کار کنم اما میگویند نمیشـــود، شما سواد ندارید. درس را دوست داشتم، خیلی. شـــاید من هم میرفتم تـــوی یک اداره کار میکردم.» پدر فاطمه معتاد اســـت و ناراحتـــی قلبی هم دارد و برای همین هم خرج خانه با بچههاست.

مطهره 15 ساله هم درست وضعیت فاطمـــه را دارد و تا ســـوم ابتدایی درس خوانده: «خیلی دوست داشتم، مدرسه بروم. با هم میرفتیم. اما نشـــد دیگر.» دخترها توی گوش هـــم حرف میزنند و میخندنـــد. شـــاید دربـــاره خاطـــرات روزهـــای مدرســـه شـــان. همســـایها­ند وخانه هایشان نزدیک به هم.

ســـاعت یـــازده و نیم شـــب اســـت. دخترها کنـــار بقچههای پر از نانشـــان ولو شـــدهاند و زل زدهاند به پیچ میدان. منتظـــر پـــدر فاطمه هســـتند کـــه بیاید دنبالشـــا­ن و برگردنـــد خانـــه. میگویند ایـــن لحظههـــای آخر شـــب خیلی دیر میگذرد، دوســـت دارند زودتر برگردند خانه. فردا هم روز دیگری است.

پخت نان یکی از کارهای اصلی زنان در پشترود بم است. تقریباً تمام اهالی بم این را میدانند. در اغلب خانهها تنوری هست و زنی که نانوایی میکند و دخترکان نانها را در میدانهای اصلی شهر میفروشند

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran