Iran Newspaper

یادگاری های باارزش پسرک روستایی

- سحر اسدی

بخشش زندگی واژهای است که هیچگاه قدیمی نمیشـــود. هر روز جلوه تازهای از ایثار و گذشـــت در گوشهای از خاک ایران نمایان میشـــود تـــا به همه نشـــان دهد هنوز هم کســـانی هســـتند کـــه در فراق از دســـت دادن عزیزشـــان به انســـانها­یی فکـــر میکنند که برای ادامـــه زندگی نیاز به عضو حیاتـــی دارند. روایـــت فداکاری این انسانها هیچگاه تکراری نمیشود و آنها به معنای واقعـــی مهربانی را معنا میکنند. داســـتان اهـــدای عضو بیماران مـــرگ مغـــزی چند ســـالی اســـت که در رســـانهها تکرار میشـــود و هربار نام یک انســـان فداکار در دفتر انســـانیت به ثبت میرســـد. این بار در روســـتایی دور افتاده در اســـتان محروم کهگیلویه و بویراحمد پـــدری فـــداکار اعضای بدن تنها پســـر 7 ســـالهاش را به بیماران نیازمند اهدا کرد. آرش واحدیزاده که تنهـــا 50 روز طعم شـــیرین نشســـتن پشـــت نیمکت کالس درس را چشـــیده بود در اثر ســـانحه برق گرفتگی مـــرگ مغزی شـــد و با رضایت پدر و مادر اعضـــای بدن این کودک به 5 بیمار نیازمند اهدا شد.

اردشـــیر واحـــدیزا­ده که ایـــن روزها بـــا افتخار از تنها پســـرش یـــاد میکند از لحظات سختی که برای اهدای عضو بدن پســـرش بر او گذشـــت اینگونه میگوید: در روستای تولخســـرو از توابع شهرستان اکبرآباد یاسوج زندگی میکنیم. من هم مثـــل خیلی از مردان این روســـتا شـــغل ثابتـــی نـــدارم و کارگری میکنـــم. با نان کارگری زندگی را اداره میکنم و روزهای ســـختی را پشت سر گذاشـــتها­یم. 9 سال قبل خـــدا یک دختر به مـــا داد و او امروز در کالس ســـوم ابتدایی درس میخواند. دو ســـال بعد آرش به دنیا آمد. با آمدن آرش زندگیمـــا­ن شـــیرینتر شـــد. همه امیدم این بود که با موفقیت در تحصیل میتوانـــد بـــرای خودش انســـان موفقی باشـــد. از همان کودکی بســـیار بخشـــنده بود و ســـعی میکـــرد به مـــن و مادرش کمک کند. با زندگـــی کارگری روزگار را به سختی ســـپری میکردیم. مدتی قبل که برق به روســـتای ما آمد بـــه دلیل هزینه بـــاالی کنتـــور نتوانســـت­یم بـــرق بگیریم. چندبار بـــه اداره برق مراجعه کردم ولی آنها به ما برق ندادند. شـــبهای تاریک بچهها نمیتوانستن­د درس بخوانند و این موضوع خیلـــی ناراحت کننده بود. برای اینکه روشـــنایی را به خانه مـــان بیاورم از طریق ســـیم ســـیار از خانه همسایه برق میگرفتیم و همیشـــه مراقـــب بودم که بچهها به طرف سیم برق نروند.

این پدر ادامه داد: امسال با وجود آنکه آرش هنوز به ســـن 7 سالگی نرسیده بود اما به خاطر هوش باالیی که داشت او را در کالس اول دبستان ثبتنام کردیم. عالقه زیادی به درس و مدرســـه داشت و صبح زود با شوق رفتن به مدرسه از خانه بیرون میرفت. روز حادثه با ســـیم سیاری که از پشـــت بام عبور داده بودم برق را به خانه آوردم. قسمتی از سیم برق لخت بود و به دختر و پسرم گفته بودم که مراقب سیم برق باشـــند. آن روز بعد از تعطیل شدن مدرسه آرش با شـــوق زیاد به خانه آمد و بدون اطالع من و مادرش به پشـــت بام رفـــت. چند ســـاعتی از او بیخبر بودیم و تصور میکردیم بیرون از خانه مشـــغول بـــازی کردن اســـت. چنـــد ســـاعت بعد بـــرادرزا­دهام درحالی کـــه از ترس زبانش بند آمده بود مرا صدا زد و گفت آرش در پشـــت بام بیهوش افتاده است. بسرعت خودم را به آنجا رســـاندم. با دیدن ســـیم بـــرق متوجـــه حادثه شـــدم. آرش نفس نمیکشـــید. او را در آغـــوش گرفتـــم و با موتور به بیمارســـت­ان امام ســـجاد یاسوج منتقل کردیم. در آنجا با کمک دســـتگاه، تنفـــس آرش بازگشـــت امـــا پزشـــکان میگفتنـــد آســـیب زیادی به مغز پســـرم وارد شده است. آرش 12 روز در آی سی یو بســـتری بود و در این مدت من و مادرش جز دعا کردن کاری نمیتوانستی­م انجام بدهیم. وضعیـــت آرش تغییری نکرد تا اینکه پزشکان به ما گفتند او مرگ مغزی شـــده و هرگز به زندگی بازنخواهد گشت. شـــنیدن ایـــن خبر بـــرای مـــن و مادرش خیلـــی تلخ بـــود. وقتی پیشـــنهاد اهدای اعضـــای بـــدن آرش را دادنـــد ابتدا قبول نکردیم زیرا نمیخواستیم مرگ او را باور کنیم. اما مدتی بعد وقتی دکتر عباسی به ما گفت که اعضای بـــدن آرش میتواند چنـــد کودک دیگر را بـــه زندگی بازگرداند تصمیـــم گرفتیـــم 5 عضو حیاتـــی بدن پســـرمان را به کودکان بیمار نیازمند اهدا کنیـــم. وداع آخر برای ما بســـیار تلخ بود امـــا با رفتن آرش 5 کـــودک دیگر از درد و رنج نجات پیـــدا کردند و چراغ خانه آنها دوباره روشن شد. دوست داریم در آینده با ایـــن 5 کودک که بخشـــی از وجود تنها پســـرمان را به یادگار دارنـــد دیدار کنیم تا خاطرات آرش برای من و مادرش دوباره زنده شود.

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran