Iran Newspaper

از استانبول تا رامسر و سنندج!

-

از ســـاختمان اداری که آمدم بیرون کمی باخودم کلنجار رفتم که برای رفتن به محل بعدی ســـوار خودروهای عمومی شـــوم یا پیاده بروم، با آنکه مقصد دور بود و مســـیرطوا­لنی احســـاس کـــردم آمادگی پیاده رفتـــن را دارم، محیط اطراف هم به دلیل وجود فروشگاههای متعدد ...و جذابیت خاص خود را داشت. باالخره راه افتادیم. کمی آن طرفتر بوی سوســـیس و کالباس نشان میداد در حال عبور از مقابل مغازه ســـاندویچ فروشی هســـتم. همان موقع پوشش عجیب غریب دونفر از آدمهایی که از روبهرو میآمدند توجهم را جلب کرده بود. خیلیها هم مثل من زل زده بودند به آن دو نفرآن هم با تبســـم و تمســـخر! در همین وانفســـا بود که صدای مردی حدود شـــصت ســـاله که یک لحظه کنارم ایستاد شوکهام کرد؛ حاج آقا پنج تومن بدید ناهار ساندویچ بخورم، البته من سریع رد شدم، لباس مرتبی داشت، پیراهن و شـــلوار اتو کرده، قیافهاش ازذهنم بیرون نمیرفت، با این تیپ درخواســـت عاجزانه برای یک ساندویچ اونهم پنج هزارتومانی، یعنی کسی را نداشت، یعنی این قدر در بین خویشـــاون­دان تنها مانده است، هر پرسشـــی که با خودم مطرح میکردم تا قبول کنم نیازمند اســـت تصویر پیراهن و تیپ و موهای شانه کرده و کفش براقش مانع میشـــد... همین میزان گفـــت و گوی خودمانی کافی بود تـــا بخش عمدهای از مســـیر را طی کرده باشـــم. ازکنار ایستگاه مترو که رد میشـــدم جوانی با شلوار جین، کفش اســـپورت و گوشی (موبایل )به دســـت نزدیکم آمد و گفت: «ببخشید حاج آقا از شهرستان آمدیم، پولمان تمام شده، پول یه ناهار به من میدهید؟با خودم گفتم عجبا خدایا یه روز خواستیم پیاده روی کنیم، بعد هم اطبا دائم میفرمایند چرا پیاده روی نمیکنیـــد و .... در یک لحظه باید تصمیم میگرفتم، کمی معنوی فکر کردم که آهـــای آدمیزاد، خدا در مســـیر تو مردی قرار داد رد کردی، حـــاال این جوان را دیگه رد نکن. به همین خاطرفوری تصمیم گرفتم ولی به او گفتم پول نمیدهم با من بیا به نخستین ساندویچی که برسیم، برایت غذا میخرم. گفت باشه ولی جلوتر رستوران است از اونجا بخرید گفتم باشه، در حال حرکت گفت داداشم هم هست، گفتم باشه و با گوشـــی شـــروع کرد خبر کردن برادرش و آدرس میداد. وقتی رســـیدم رســـتوران ســـفارش غذا برای دونفر دادم و تأکید کردم فقط باید همینجـــا غذا را بخورند،هنوز چون مســـیرم ادامه داشـــت و ممکن بود به مشـــکل مالـــی در رفـــع نیازهای بعدی بخورم! از رستوران خارج شدم ولی دیدم همان جوان دنبالم میدود. وقتی ایستادم گفت، ببخشـــید حاج آقا میشـــه پول بلیت هم بدهید برگردیم شهرستان، گفتم نه و خداحافظ، البته کمی هم حرص خوردم و در ادامه مســـیر به گوشـــی موبایل، شلوار جین و کفش اســـپورتش فکر میکردم و اینکه او از کجا میدانســـت رستورانی جلوتر وجـــود دارد، مثبت که فکر کردم گفتم البد نیاز داشـــتند. در همین احوال بودم که در فاصلهای نزدیک خانمی را دیدم که تعدادی کاغذ در دستش که بیشتر شبیه قبض و دفترچه اقســـاط بود به طرفم آمد،اما سریع از کنارش رد شدم. او هم گفت، برای امر خیری...، اقساط .... بقیهاش را نفهمیدم .... احتماالً نفرینی هم کرد .... در حال تحلیل آنچه در مســـیرچها­ر راه اســـتانبو­ل تا آنجا اتفاق افتاده بـــود و نیز علتهای احتمالی بودم که رسیدم به خیابان رامسر ..... !و نزدیک ساختمان ادارهای که باید میرفتم.

به یکی از بستگان گفتم چرا من، گفت چون شما کت و شلواری هستید و آنها هم میدانند چنین افرادی معموالً به دلیل ساختار شخصیتی کمتر دست متقاضی را رد میکنند!! .... روز چهارشنبه تا اینجای مطلب آماده بود ولی فرصت ارسال به روزنامه نیافتم و به دلیل مأموریت اداری به شهرستان سنندج رفتم، مهربانی و حسن خلق مردم خوب کردســـتان، مخصوصاً میهماندارا­ن هتل محل اقامت ما لذتبخش بود، دنبال فرصت ارسال مطلب بودم اما گفت و گوی من با یکی از کارکنان رستوران خود یک قصه جداگانهای شـــد ولی به نظرم تا همین حد اشـــاره کنم بد نیســـت که وقتی علت ازدواج نکردن در سی سالگیاش را پرسیدم آهی کشید و گفت دختر مورد نظرم را انتخاب کردهام اوهم مرا دوست دارد، اما یکی دونفر در جمع خانوادهشان مخالف هســـتند، چند ساله که منتظریم .... ،چون هر دو فامیل بودند راهنماییها­یی را انجام دادم تا انشاءاهلل موفق شوند. اما شما پدر، مادر، برادر، عمو، دایی، عمه، خاله ...و اگر دلیل موجهی ندارید مانع ازدواج جوانان نشوید، بسماهلل ماه ربیع است و مبارک اگر در جمع خانواده شما در هر کجای ایران جوانانی به انتظار نشستهاند و کاری از دست شما بر میآید کوتاهی نکنید.

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran