Iran Newspaper

درخت این بیشه خشکیده است

مشاهدات خبرنگار «ایران» از وضعیت دردناک زندگی در روستاهای خراسان جنوبی

- محمد معصومیان روستای خالی از سکنه هنگر

در جـــاده پیـــچ در پیـــچ «درح» بـــه ســـمت «بیشـــه» از روســـتاها­ی محروم «علی هدیـــه» و «گلوبـــاغ» میگذریم. زاغهـــا روی شـــاخههای لخـــت چنـــد درخت خشک جوالن میدهند و اهالی یا در حال جا به جایی بشـــکههای نفت هستند یا چشم به جاده ماتشان برده. پشـــت این روســـتاها و کوههای ســـنگی بلنـــد، جادهای اســـت کـــه بـــه تازگی با نخاله و روکش نازکی از آسفالت پوشیده شـــده. جـــادهای به عرض یک ماشـــین و نصفـــی کـــه یک طرفـــش پر اســـت از سنگریزههای­ی که از کوه میریزد و طرف دیگرش درههایی عمیق و ترســـناک. در انتهای جاده، بیشـــه- آخرین روســـتا در چند کیلومتری مرز ایران و افغانستانج­ایـــی میان دو کوه بلنـــد به رنگ خاک پیداست.

35خانواربی­شهشهرستان«سربیشه» خراســـان جنوبی در دخمههایی شـــبیه خانـــه روزگار میگذراننــ­ـد. آنهـــا کار ندارند، کشـــاورزی ندارند، حمام ندارند، دستشویی ندارند، دلخوشی ندارند و جز خاطرهای شـــیرین از روزگاران هیچ چیز دیگری برای دلبســـتن و مانـــدن ندارند. خاطره جمعی آنها، آن طور که خودشان میگوینـــد، پـــر اســـت از رشـــادت «بابـــا اجدادشـــا­ن» وقتی با دســـتهای خالی مقابل اشرار و طالبان ایستادند. پاسداران صبور مرز که زندگی فراموششان کرده. آنها با سماجت ماندهاند و مثل خیلیها راهی بیرجند و درح و سربیشـــه نشدهاند که اگر بروند، مرز تا کویر و حوالی ورامین خالیمیماند.

بـــه روســـتا که میرســـیم باد ســـرد و تنـــدی مـــیوزد. خانههای گلـــی و ترک برداشته روستا، از دامنه کوه باال رفتهاند. جلوی هـــر خانه چالـــهای کندهاند برای دام و با چوب و پارچه پوشـــانده­اند. دام کـــه میگویم یعنـــی یک یا دو گوســـفند بـــیآب و علف، برای روز مبادا. زنی تنها در سایه درخت بلند خشکیدهای نشسته و در ســـکوتی عمیق بـــه جایی نامعلوم خیره شده است.

محمدعلی علیشاهی جوان 23ساله عضو شورای روســـتا به استقبال میآید. او در ایـــن روســـتا متولـــد شـــده و تنها تا کالس پنجـــم درس خوانـــده. بـــه قول خودش پدر و مادرش پول نداشـــتند که او را به راهنمایی و دبیرســـتا­ن بفرستند. علیشـــاهی ما را به بهترین خانه روســـتا میبرد که به تازگی ساخته شده. خانهای که محل زندگی دو برادر است. هر کدام با زن و بچـــه در یک اتاق کوچک زندگی میکنند. چراغ گردسوز را وسط میگذارد و میگوید: «روســـتای ما به جز برق چیز دیگری ندارد. بعد از خشکسالی 20 سال اخیر، قنات هم خشک شد و زمینهای زراعی گندم، جو و شـــلغم بایر شد. اآلن را نبینید کـــه هر خانواده دو تا گوســـفند دارد، تا چند ســـال پیش هـــر کدام 50 یا 60 گوسفند داشتند اما دیگر با این وضع قیمـــت غـــذای دام اصالً صـــرف ندارد. 30 یـــا 40 خانـــوار بعد از خشکســـالی از روســـتا رفتند چون واقعـــاً زندگی در این وضعیت برای همه سخت است.»

از او میپرســـم پس مخـــارج زندگی را از کجـــا میآوریـــد؟ میگویـــد: «خرج زندگی اول با یارانه است و بعد کارگری در بازارچـــه مرزی «ماهیـــرود» در درح. آنجا هم پول زیادی نیســـت. از هر دوتا ماشین یکی به ما ایرانیها میرسد، دو تا بـــه افغانســـت­انیها. میگوییم چرا ما کمتر از آنها برداریم؟ میگویند چون اگر شما بیشتر بگیرید، دیگر افغانستانی­ها بـــار نمیآورند. مـــا و روســـتاها­ی دیگر این اطراف مثـــل اهالی «علی هدیه» و «نازدشت» و «خوشاب» هم یک مدت هـــر روز میرفتیـــم و میدیدیـــم کاری نیست و فقط کرایه رفت و برگشت برای ما میماند. نشســـتیم دور هم تصمیم گرفتیم که هـــر دو روز در میـــان برویم. یعنـــی هر دو روز یـــک روز به ما میافتد و یک روز به روســـتای دیگر. ماشین هم که میآید تقریباً 25 تن بار گچ و سیمان و کـــود دارد کـــه 5 نفر خالـــی میکنند و کرایـــهاش میشـــود 82 هـــزار تومـــان و نفری 16 هزار تومان به هر نفر میرســـد کـــه اگر با پول رفت و برگشـــت حســـاب کنید، آخـــر کار 5 هزار تومان توی جیب ما میماند.»

جواد غالمی 26 ســـاله یکـــی دیگر از اعضای شـــورای محل هـــم از وضعیت بیکاری مردم روستا شـــکایت دارد. او از روزهایی میگوید که در دستههای رزمی برای پاســـداری از مرز فعال بودهاند اما زمان استخدام به خاطر نداشتن مدرک تحصیلی هیچ کدام جذب قرارگاه ثامن نشدهاند: «کار دولتی مدرک میخواهد و ما همه تا دبستان درس خواندهایم. از قرارگاه ثامن هم که آمدند نیرو بگیرند، حتی یـــک نفر هم از محل مـــا نگرفتند چون مـــدرک تحصیلی نداشـــتیم. مگر موقع شلوغی اشرار، با مدرک تحصیلی مـــرز را نگه داشـــتیم؟ مگر ما بســـیجی نیســـتیم؟ خودمـــان 3 یـــا 4 ســـال در دســـته رزمی خدمت کردهایم. آن زمان مدرک الزم نبود اما حـــاال بدون مدرک نمیشود؟ شـــاید ما تحصیالت نداشته باشـــیم ولی بیشـــتر از همه این کوهها را میشناسیم و با ابزار جنگی هم آشنایی داریم.»

بـــرای 5 هـــزار تومـــان تـــا ماهیـــرود میرونـــد و میآینـــد چـــون مـــدرک تحصیلـــی پایینـــی دارنـــد. چـــون پـــول نداشـــتها­ند که درس بخواننـــد. اصالً اگر پولی هم داشـــتهان­د گذشتن از صخرهها و گدارهـــای خطرنـــاک بـــرای رفتـــن به مدرســـه در روســـتایی دیگر برایشان کار راحتی نبوده. دلخوشیشان یارانه است کـــه البته آن هم به هیچ جا نمیرســـد و مجبورنـــد کمتر برق مصـــرف کنند، نان را خودشـــان بپزند درحالـــی که گندمی نمیکارنـــ­د و درو نمیکننـــد، نفت کمتر مصـــرف کنند و هـــزار جور ترفنـــد دیگر برای زنده ماندن.

مردم بیـــرون آمدهاند تا بشـــکههای نفـــت را از پشـــت وانت پاییـــن بیاورند و تقسیم کنند. نفت هم یکی از خرجهای عمـــده آنهاســـت. آنها نفـــت را از «النو» در 25 کیلومتری روســـتا میخرند و چون کسی حاضر نیســـت به خاطر جادههای ترسناکشتاا­ینجابیاورد­خودشانماشی­ن شخصی میگیرند و به روستا میرسانند. آنطـــور که میگوینـــد هر خانـــواده تقریباً بـــرای دو مـــاه 100 هزار تومـــان پول نفت میدهد تا در سرما و سوز کوهستان بتواند خانـــهاش را گـــرم کند. یعنی هر بشـــکه 33 هزار که با کرایـــه 17 هزار تومانیاش میشود 50 هزار و هر خانواده باید چنان در مصرف آن صرفهجویی کند که کمتر از یک ماه تمام نشود.

هاجر بغـــض آلود و با چشـــمانی پر از اشـــک به ســـراغمان میآید. خودش را الی چـــادر گل گلـــی پیچیـــده و تنهـــا چشمان خیســـش پیداست. میخواهد بـــه خانـــهاش برویـــم و فیلـــم بگیریم. هاجـــر در یـــک اتـــاق دو در یـــک متـــر تاریک زندگـــی میکند. هال و پذیرایی و آشپزخانه همه باهم یک جاست. همه لوازم زندگی هاجـــر روی دیوارهای گلی و ترک خورده آویزان اســـت؛ پارچههای کهنه، لباسهـــای خاکی، الک و قابلمه. از دستشویی و حمام هم خبری نیست. وســـط خانـــه دور خـــودش میچرخد و میگوید: «این همه خانه من است!»

ابتدای روستا دو دستشویی مردانه و دو دستشویی زنانه برای اهالی ساختهاند و دیگر هیچ خانهای دستشـــویی ندارد؛ تنـــگ و تاریـــک بـــا درهای آهنـــی درب و داغـــان. فکـــر میکنم اگر نیمه شـــبی زمســـتانی کســـی بخواهد از باالی محل و در تاریکـــی کوهســـتان تا اینجـــا بیاید، چه حالـــی خواهد داشـــت؟ حمام هم کمی آنطرفتر اســـت؛ دخمهای سیاه و کوچک با دیواری از گل و ســـنگ. زنان و مردان در شـــیفتهای جداگانه به اینجا میآینـــد. از دوش آب و حتـــی شـــیرآب هم خبری نیست. تنها دو قابلمه بزرگ همه امکانات این حمام است. آنها زیر نوری که از دریچه سقف به داخل حمام میتابد هیزم آتش میزنند و قابلمهها را گرم میکنند. آب شیرین هم مثل اکثر روستاهای اســـتان با تانکر میرسد. یک تانکر هزار لیتری که سهم هر خانواده از آن در روز 20 لیتر است. میماند شست و شو که یک شیر در ابتدای روستا برایش در نظر گرفتهاند.

محمـــد علیـــزاده یکـــی از پیرمردان روســـتا دســـتاری دور ســـرش پیچیده و لباس اســـتتار ارتشی زیر کاپشن نازکش پیداســـت. دائـــم زیرلب میگویـــد: «ما این مرز را نگه داشـــتیم، مـــا این مرز را نگـــه داشـــتیم...» او با لهجـــه خاصی از خاطرات ســـالها پیش میگوید: «یک بار اشـــرار که آمدند من 10 یا 15 ســـالم بود. پدرم ســـالح باروتی داشت و از دور میزد. اینجـــا همه باهم پیونـــد داریم. اشـــرار آمدند ســـر تپه، داخل یک خانه پنهان شـــدند و همه را گروگان گرفتند. علـــی شـــهید را با دســـتاس زدنـــد توی ســـرش. چند نفر را کشتند. مزارشان در روســـتای «هنگر» است برویم ببینیم.» یکـــی از خاطـــرات جمعـــی بیشـــه از ایســـتادگ­ی در مقابـــل اشـــرار به ســـال 72 برمیگـــرد­د. خانم جوانـــی از میان جمعیت میگوید: «یادم هســـت شب به روســـتای ما حمله کردنـــد. با تهدید اسلحه، آمدند طالجات مردم را بردند، پول مردم را گرفتند، چند نفر را کشتند. خانوادههــ­ـای آنها بعد از ایـــن اتفاق از اینجـــا رفتنـــد. نامزد یکـــی از دختران را کشـــتند و دختر بعدش انـــگار که مرده بود. همه ما ترسیده بودیم.»

از بیشـــه به ســـمت هنگـــر میرویم. روســـتایی که چند سال است کامالً خالی شـــده. جاده خاکی با کوههایی که شـــبیه پنیر ســـوراخ سوراخ اســـت. علیزاده توی جاده از درختـــی میگوید که برای اهالی مقدس است: «اینجا زیارت غیب است. یک بار از پاســـگاه آمدند درخت را قطع کنند دیدند از تن درخت خون بیرون زد دیگر جرأت نکردند ببرند!» کمی جلوتر آثار آبشاری در دل کوه پیداست. آبشاری که حاال خشـــک شـــده. علیزاده میگوید ایـــن آب اگـــر راه بیفتد دیدنی اســـت. از آخرین پیچ که میگذریم روستای قرمز رنگی به چشـــم میآید. از هنگر میشود دشـــتهای افغانســـت­ان را دیـــد. باد تند و ســـوزناکی تـــوی کوهســـتان میپیچد. در خانهها بســـته شـــده و پرنـــده هم پر نمیزنـــد. علیزاده روی تپـــهای میرود و ما را صدا میزند. مزار شـــهدا آنجاست. حال غریبی اســـت؛ از ســـنگ قبر و نام و نشانی خبری نیست. 4 قبر با چند سنگ شکسته پوشیده شده و دور و برشان خار روییده. اینجا مزار شهدایی است که تنها در خاطـــره مردم همین حوالی زندهاند. علی، فاطمه، حسین و محمد علیزاده.

به بیشـــه برمیگردیــ­ـم؛ مردم جمع شدهاند. پســـر جوانی از میان جمعیت میگوید: «تو رو خدا بنویسید 80 جوان در این روســـتا متقاضی خانه هســـتند و مجبورنـــد توی خانه پـــدر و مادر زندگی کنند. ما نمیخواهیم روستا را رها کنیم ولی انگار چارهای نداریم.»

اهالی بیشـــه با همه ســـختیها کنار آمدهاند؛ با خشکسالی و حمله اشرار با نداری و دیده نشدن. آنها نمیخواهند چـــراغ روســـتای آبـــا و اجدادیشـــ­ان خاموش شـــود. بـــا این همه نخســـتین ســـؤالی که در ذهن هر مســـافری شکل میگیرد این است؛ چرا ماندهاند؟

 ??  ??
 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran