وصیتی که زندگی بخشید
با اهدای اعضای بدن دکتر آزمایشگاه چند بیمار نیازمند به زندگی لبخند زدند
چهـــره دختر قهرمانـــی که با ایثـــار خود زندگی را به چند بیمار نیازمند هدیه کرد این روزها تصویر آشـــنای پزشکان و کادر درمانـــی بیمارســـتان امـــام خمینی(ره) فیروزکـــوه اســـت. پزشـــک آزمایشـــگاه بیمارستانکهتنهابهخاطرمردممحروم ایـــن منطقه و تـــاش برای درمـــان آنها کار در بیمارســـتانهای تهـــران را قبـــول نکرد. وصیت این دکتر 28 ســـاله زندگی بخشـــیدن به دیگران بـــود و انگار نجات بیماران حتی بعد از مـــرگ خودش نیز برایش اهمیت داشت.
رضا امیـــری هنوز هم با اشـــک و آه از فرزندش میگویـــد. دختری که به خاطر عاقه زیاد به حرفهاش و درمان بیماران محروم حاضر نشـــد در بیمارستانهای تهران مشغول به کار شود. پدر با یادآوری روزی کـــه آخرین خواســـته دختـــرش را بـــرآورده کـــرد، گفـــت: دو دختر داشـــتم و نســـیم فرزنـــد اول مـــن بـــود. از همان کودکی عاقه زیادی به پزشـــکی داشت و با همین عاقه این رشـــته را انتخاب کرد و در رشـــته آزمایشگاه ادامه تحصیل داد و فارغالتحصیل شـــد. بیمارســـتان امام خمینـــی(ره) فیروزکوه را بـــرای گذراندن طرح انتخـــاب کـــرد و بهعنوان پزشـــک آزمایشگاه مشغول فعالیت شد. با وجود آنکه خانه ما در افســـریه اســـت و او باید مسافت زیادی را تا بیمارستان میرفت اما به خاطر عشـــق و عاقهای که به این کار داشت هیچگاه گایه نمیکرد. بعد از پایان طرح با وجود آنکه میتوانســـت در بیمارستانی خصوصی در تهران مشغول کار شـــود اما قبول نکرد و میگفت مردم محروم این منطقه به وجود من احتیاج دارند و دوست دارم در همان جا به مردم خدمت کنم. وی ادامه داد: همیشه وقتی سواربرخوردوهایمسافربریبهفیروزکوه میرفت من و مادرش نگران میشدیم اما او همیشه ما را دلداری میداد و حتی برای اینکه بیشـــتر بتواند در آنجا باشـــد هـــر چند روز یـــک بار به تهـــران میآمد. روز 13 آذر مـــاه وقتـــی برای بازگشـــت به بیمارســـتان از خانه بیـــرون رفت بعد از چند ســـاعت مادرش با او تماس گرفت. او در خودرو مسیر تهرانپارس به فیروزکوه ســـوار شـــده بود و در صحبت با مادرش گفترانندهباسرعتزیادحرکتمیکند و به همین دلیل نگران است. چند دقیقه بعد از مکالمـــه او با مـــادرش خودرو به چپ منحرف شـــد و عقب آن بشـــدت با نیوجرسیهای وســـط جاده برخورد کرد. نســـیم که در صندلی عقب نشســـته بود بشـــدت از ناحیه ســـر و صورت و شـــکم مجروح شده بود. دخترم را بافاصله به بیمارســـتان امام خمینـــی(ره) فیروزکوه همان جایـــی کـــه او کار میکـــرد منتقل کردند. پزشکان و همکاران دخترم برای نجـــات او تاش کردند امـــا بهدلیل نبود امکانـــات پزشـــکی و همچنین پزشـــک بیهوشی ساعت 3 نیمه شب او را با یک دســـتگاه آمبوالنس که تجهیزات الزم را نداشـــت به بیمارستان شهدای تجریش منتقـــل کردند. قبـــل از انتقـــال او به این بیمارستان ضریب هوشی نسیم باال بود اما وقتی به بیمارستان شهدای تجریش منتقل شـــد، ضریب هوشـــیاش پایین بود؛ پزشـــکان بعد از خارج کردن طحال او را بـــه اتـــاق مراقبتهای ویـــژه منتقل کردند. خون زیـــادی از دخترم رفته بود و روز بعد به ما اعام کردند که نسیم مرگ مغزی شـــده اســـت. این خبـــر مثل آب سردی بود که روی سرم ریخته شد. وقتی پیشـــنهاد اهدای اعضای بدن دخترم را مطـــرح کردند نمیتوانســـتم قبول کنم اما همســـرم و دوستان نســـیم از آخرین وصیت او که اهدای اعضای بدنش بعد از مـــرگ بود، گفتنـــد. او بارها بـــه مادر و دوســـتانش گفته بود دوست دارد بعد از مرگ جان چند انسان با اعضای بدن او از مرگ نجات پیدا کند. وقتی این موضوع را شنیدم قبول کردم و ساعتی بعد همه اعضای حیاتی بدن دختـــرم به بیماران نیازمنـــد اهدا شـــد. تنها خواســـتهام این بود که قلـــب او را به یک جوان اهدا کنند تا ســـالها تپشهای این قلـــب مهربان زندگی بخش باشد.