و این هـــم بهخاطـــر اخـــالص باالی بچهها بود، درسته؟
بله، کامالً. من دوســـتی داشـــتم که انگشـــتری به او یادگاری داده بودم، اما گفتم؛ هر وقت خواســـتی شـــهید شوی این انگشـــتر را به من برگردان. یک روز آمد پیش من و گفت امشـــب عملیات اســـت، مـــن خواب دیـــدهام که شـــهید میشـــوم به مـــادرم گفتهام کـــه بعد از شهادت این انگشـــتر را به تو بازگرداند. باورتـــان نمیشـــود در آن عملیـــات او شهید و آن انگشترهم به من بازگردانده شد.