Iran Newspaper

سریالسازیس­یستماتیک

- علیرضا کاردار

خــواب مىديدم با يک طرح ســريال به دفتر مدير يکى از شــبکهها رفتم تا نظرش را برای ساخت سريال جلب كنم. آقای مدير: «خوش آمديد. من سراپا گوشم.» من: «غرض از مزاحمت، يه طرحى داشتم كه خيلى خالصه سيناپســش رو براتون مىخونم. عرض شود كه داستان يک خانواده است كه پدر بازنشسته است »...و

مدير: «بازنشســته كجا؟» من: «آموزش و پرورش.» مدير: «با اين شرايط صندوق بازنشستگى و اينها بهتره بازنشســته يــه جــای ديگــه باشــه. مثــالً...» مــن: «اداره بهداشت خوبه؟» مدير: «نه! مزاحم قشر زحمتکش پزشکها نشيم، بهتره. يک جای تخيلى... مثالً اداره كل تهيه و توزيع ملزومات!» من: «مادر خانواده هم خانه داره و بيمــاره مختصــری داره...» مدير: «آفرين. مريضى خوبــه. توش به اين هم اشاره كن كه داروهاش از ليست بيمه خارج شده. خب ادامه بده.»

مــن: «خانــواده 2 فرزند دارن...» مدير: 2« فرزند كافى نيســت.» من: «ولى پدر بازنشســته شده ديگه و كاری از دستش برنمياد.» مدير: «خب قبل از بازنشستگى زحمتش رو بکشــه. 4 تا خوبه. دبســتانى باشــن ولى زبان انگليســى نخونن. ادامه بده...» من: «يه پســر كه دانشــجوی فوق ليسانسه ولى ستارهدار شده...» مدير: «ما دانشــجوی ستارهدار نداريم. خودش مداركش رو تکميل نکرده.» من: «و بيکاره.» مدير: «آره، با اين وضعيتى كه دولت فراهم كرده بيکار خوبه. ادامه بده!»

مــن: «يــک دختر هــم دارن كــه ليسانســه و دم بخــت...» مدير: «دختــر نبايد زيــاد خونــه بابــاش بمونه. زود شــوهرش بــده.» من: «چشــم، اجازه بدين وســط ســريال براش خواستگار مىفرستم.» مدير: «وسط ديره. فوقش قسمت دوم بگو خواستگاره بياد. مستقيم هم بره خونه شون. تو كوچه و كافه هم همديگه رو نبينن. بگو دختره رژلبش رو هم تعديل كنه. عشق و عاشقى هم نداريم. اول نامزد كنن، بعد عشق خودش مياد. حاال آقا داماد چکاره هستن؟»

من: «يه شركت استارتاپى داره »...هك مدير: دست بردارين از اين مشاغل كاذب. باز البد توش به فيلترينگ هم مىخوای اشــاره كنــى؟» من: «مىفرمايين چکاره باشه؟» مدير كمى فکر مىكند و مىگويد: «طراح مفهومى خودرو. فقط برای سايپا و ايران خودرو طرح مىزنه. يه نمای بســته هم از گوشــيش بده كه فقط پيامرسان ســروش رو داره و هر روز ســه وعده به پدر و مادرش ســر مىزنه. با دختره هم فقط در حضــور خانــواده چت مىكنه. خب بعدش؟» من: «بعدش؟ اين ديگه رشــته داســتان از هم پاشــيد. نمىدونم بعدش چى مىشــه.» مدير در حالى كه دارد به سراپا چشم تبديل مىشود و مىگويد: «تا همين جاش خوبه. اگه همت كنى تا 13 قسمت راحت از توش درمياد. چون شما رو آقای مهندس معرفى كردن و بهشون ارادت داريــم، بــرای فصــل دومش هــم خيالت راحــت.» من با تعجــب: «كدوم آقای مهندس؟» مدير: «مگه شــما آقای ســيار آيدين سريع نيستى؟» من: «نخير قربان، عليرضا كاردار هستم.» مدير با عصبانيت: 6« دقيقه است وقت منو گرفتى پسرجان، آقای فالنى... بيا ايشون رو به بيرون راهنمايى كن.»

 ??  ??

Newspapers in Persian

Newspapers from Iran