این خانه دیگر نه پسر دارد نه دختر
کار مردان و ازدواج زنان؛ دو بهانه برای فرار از «کاکاوند» لرســتان
علی محمد رفته؛ شـــاه همت و سلمان و رســـول و علی بابا و اکبر هم. خانه از 6 پسر خالی شده. 6 پســـری که روزی صدایشان در گوش زن بود و دلخوشیاش، تماشای هیبت مردانهشـــان، دســـت کشیدن روی ریش نرم تـــازه سبزشـــده و قربان صدقه رفتن قد و باالیشان. میزند روی ساعدش و میگوید: «سرمایهشـــان همین اســـت؛ دست.سرمایهکارگرهمیناست.»
صـــورت زن در زردی نـــور دم غـــروب، حســـی آمیخته از آرامـــش و غم را منتقل میکنـــد. چروکهـــای عمیق صـــورت با ســـربند ســـیاه خوب جـــور درآمـــده و زن مشـــکیپوش را ابهتـــی خاص بخشـــیده اســـت. زینب، بزرگ روستاســـت؛ «دا» ی علی محمد و دیگر پسران. 6 مرد در خانه داشـــته و حاال هیچ. همه رفتهاند کارگری؛ 4 تایشـــان تهـــران و 2 تـــای دیگـــر نطنـــز. دخترها هم رفتهاند، هردوتایشان؛ زهرا و محدثه. شـــوهر کردهاند. اینجا در «ورکوه» و روســـتاهای دیگر، کسی نمیماند. همه میخواهنـــد فـــرار کنند. پســـرها میروند کارگریودخترهاشوهرمیکنند.میگویند ســـراغ کارگرهـــای هر میـــدان تهـــران که برویـــد، حتمـــاً نورآبادیهـــا را میبینید. بخش کاکاوند شهر دلفان را محرومترین منطقه لرستان میدانند. دلفان، نام دیگر نورآباد است؛ شـــهری که روستاهایش در دامنههـــای ُتُنـــک قرار گرفته. دیگـــر از آن بلوطزارهای انبوه خبری نیســـت. تعداد روستاها زیاد است. همهشان در شیب بنا شدهاند؛ ورکوه، سرکشت، ظفرآباد، درکوه، حشمتآباد،کریمآباد،سفیدخانیوباقی روستاها. جاده کوهستانی خلوت است. در حالت عادی خیلـــی بهندرت اتومبیلی از آن میگذرد. یکـــی از زنها، همان که کنار زینب ایســـتاده و بچههایش خودشـــان را به دامنش چسباندهاند، میگوید: «اینجا زمســـتانها کـــه اصـــ ًال ماشـــین نمیآید. ممکن است دو ماه بشود و هیچ ماشینی رد نشـــود. بهار و تابســـتان باز بهتر است. اینجاکسیمریضشود،نمیدانیمچهکار باید بکنیم. زائو و بدحال اگر داشته باشیم، حتی تلفن نیست که کمک بخواهیم. اگر مریضشویمبایدبمیریم.»
زینب عصا را حائل بدن کرده و جوری به جـــاده چشـــم دوخته که انـــگار منتظر آمدن کســـی اســـت. آنها کـــه رفتهاند اما برنمیگردند، مگر ســـالی یکی دوبار برای دیدار کسانشان. کسانی که ماندهاند، پای رفتن نداشتند؛ یا سن و سالشان زیاد است یا بچههای کوچک دارند و شـــروع زندگی در شهری بزرگ برایشـــان مقدور نیست وگرنـــه ماندن در خانههای ســـرهمبندی شده که سوز سرما از درزهای باز دیوارهای ســـنگیاش، اســـتخوان آدم را خشـــک میکنـــد، کار راحتـــی نیســـت. خانهها به صورت پلکانی ســـاخته شدهاند. در شیب تنددامنه،چارهدیگرینیست.
آنها که پیـــش میآیند برای صحبت، اغلـــب مســـن هســـتند. قبلش داشـــتند تالش میکردند لوله آب را درســـت کنند که به گفته خودشـــان چندوقتی میشود خراب اســـت. زمین را حفر میکنند برای جاکردن لوله. میگویند زمســـتان لولهها میترکد به خاطر ســـرما. برای اینکه خبر دهنـــد، باید صبر کنند که یا کســـی از آنجا عبور کند یا یکی از اهالی، کارش به شـــهر بیفتد کـــه آنهم با توجه بـــه فصل، تقریباً غیرممکـــن اســـت. یکیشـــان میگوید: «دکل ندارد اینجا. تلفن داشـــتیم کاش.» یارعلی، همان که این را میگوید، شصت و چندساله اســـت. شـــال گردن را زیر یقه کـــت مشـــکی ضخیم جـــوری بســـته که دهانش پیدا نیست. انگار که مردی بیلب حکایـــت میکنـــد: «دامدار بودیـــم، گاو و گوسفندهامان مردند یکی یکی. االن دیگر
زینب جوری به جاده چشم دوخته که انگار منتظرآمدنکسی است. آنها که رفتهاند امابرنمیگردند،مگر سالی یکی دوبار برای دیدارکسانشان.کسانی که ماندهاند، پای رفتن نداشتند؛ یا سن و سالشان زیاد است و یا بچههای کوچک دارند و شروع زندگی در شهری بزرگ برایشان مقدور نیست وگرنه ماندن در خانههایسرهمبندی شده که سوز سرما از درزهای باز دیوارهای سنگیاش،استخوان آدم را خشک میکند، کار راحتی نیست
نمیدانیم چه هســـتیم، شـــغل نداریم. یارانـــه میگیریم و بـــه زور زندهایم. هرکه توانسته،رفته.پسرهایخودمهمرفتهاند. دوتایشـــان بندرعباساند. یکی اصفهان، یکی هم تهران. پســـرها میروند دخترها هم خدا خدا میکنند زودتر شـــوهر کنند و بروند. دخترها اینجا زود شـــوهر میکنند. هرجـــا بروند بهتـــر از اینجاســـت. یکی را شـــوهر دادهام رفتـــه خرمآبـــاد. یکی هم تهران.شوهرهایشانمالهمینجابودند. رفتند کارگری؛ تنها کاری که از دستشان برمیآمد.»
بچههـــای کوچـــک دنبـــال مرغهـــا میکنند و میخندند. یکیشـــان دمپایی پالســـتیکی قرمز را لنگه به لنگه پوشیده؛ دخترکـــی کـــه دســـت تـــکان میدهـــد و ساکن یکی از خانههای پایین روستاست؛ همانجا که شـــیب، تندتر میشـــود. برای آنها که بـــه منطقـــه آشـــنایی ندارند، هر لحظه امکان ســـقوط هســـت. اتفاقی که برای من هـــم میافتد. تا به خودم بیایم، زمیـــن خـــوردهام. بیتوجـــه بـــه درد، زود بلند میشوم و خودم را میتکانم. اهالی بـــه شـــوخی میگویند:«برایـــت خاطـــره میشـــود.» و میخندند و من فکر پاهای کوچـــک دختـــرک در دمپایی الســـتیکی قرمزش هســـتم. چند بار زمین خورده؟! بقیهچطور؟
بچهها باید شیب تند را باال بیایند و به مدرســـهای که سرجاده است بروند. میثم کالسچهارماست.مدرسهشانرادوست دارد. مدرســـه دو کالسهشـــان که هر وقت معلم باشـــد، صدای همخوانی بچهها را از پنجره کالس میشود شنید. معلم باید اهل روستا باشد تا ماندگار شود.
حافـــظ عباســـیان، اهل روستاســـت. آموزشیار نهضت: «اینجا حاال معلم دارد و بچهها سواد دارند اما ترک تحصیل زیاد است. ترک تحصیل میکنند و میروند و سه چهار نفر در کالس میمانند و کالس منحل میشود. بچهها از همان سن پایین میروند ســـراغ کارگری. بچههایمان فرار کردهانـــد و رفتهاند. خیلی از مدرســـههای این منطقـــه را خیـــر ســـاخته. در منطقه کاکاوند یک خیر به تنهایی 25 تا مدرســـه ســـاخته. مدرســـه روســـتای خودمان هم خیرساز است. اینجا باالی 45 سال بیسواد زیادداریم.خیلیناراحتکنندهاست.»
روســـتا را یک بار سیل خراب کرده و با خودبرده؛سال78.آثارشآنطرفمسیل پیداست؛ خانههایی ویران که هنوز عدهای ساکنشـــان هســـتند. آنها که اوضاعشـــان بهتر بـــوده، آمدهاند این طرف مســـیل و خانههایسنگیتازهساختهاند.خانههایی کهبازهمدرمسیرسیلاندوحاالبیمزلزله هم به آن اضافه شـــده. مسیر سیل کامالً مشخص است. تخته سنگهای بزرگ که سیل به جا گذاشته، چونان حصاری میان خانههـــای این طرف و آن طـــرف به نظر میآید.اهالیتجربهزلزلهبروجردودشت ســـیالخور را دارند اما زلزله ســـرپلذهاب خیلی ترساندشـــان. خانههایشان را تکان داده و چند شب از ترس بیرون خوابیدهاند تانکندزیرقلوهسنگهایسنگینلهشوند. هدیـــه بختیاری، از زنان روســـتا آن ســـوی مسیل را نشـــان میدهد و میگوید:«ما از آن طرف فـــرار کردیم و آمدیم اینجا. آنها ماندند در خانههای خراب.» میثم ساکن یکی از همان خانههاست؛ میثم که موقع حرف زدن دستها را دائم به هم میمالد و زبـــان بدنش پیامـــی جز ایـــن را منتقل نمیکند:«سردماست.»
اهالـــی برای گرم گردن خانههایشـــان دست به دامن بلوطها میشوند که هر روز از تعدادشان کم و کمتر میشود. درختان را از کوه میکنند و میسوزانند. هزینه نفت هر خانواده هر مـــاه 400 ،300 هزار تومان میشود. علی معصومی از ساکنان روستا میگوید:«مجبوریمدرختهارابسوزانیم. خانهها بخاری هیزمـــی دارند. چوبها را در خانه میســـوزانیم. اگر بخواهیم نفت بخریم، زورمان نمیرسد، گران میشود. درآمـــدی نداریم جز یارانه. آن هم به قدر خریدنآردکفایتمیکند.»
آرد را زنها نان میکنند و در سفرههای چهارگـــوش بـــزرگ میپیچنـــد. زمانـــی دخترهایشان کنار دستشـــان بودند و حاال دخترها هـــم رفتهاند. حال خانه بیدختر را باید از زن خانهای پرسید که 5 دخترش رفتهاند. ســـالی یـــک بار هـــم نمیتوانند بیایند و ســـر بزنند. شـــوهران همهشـــان کارگرنـــد. کارگـــر ســـاده. زن میگویـــد: «از لرســـتان همه جا کارگر رفته. بچههای ما درس میخوانند و بیکار میمانند. فرقی ندارند با آنهـــا که ترک تحصیل میکنند. همهشانعاقبتمیروندبرایکارگری.»
حرفـــش همـــان اســـت کـــه زینـــب میگفت: «همین دســـت، سرمایهشـــان اســـت.» بزرگ ده زیر نور نارنجی غروب، تکیـــه داده بر عصـــای چوبـــی و خیره به راهی اســـت که پســـرها را یکی یکی از آن روانـــه کرده اســـت. از زیر قـــرآن گذرانده و به دســـت خدا سپرده. امید به برگشتشان دارد؟ نه. میگوید:«دیگر برنمیگردند.» و بعـــد انـــگار کـــه بخواهـــد بـــه خـــودش بقبوالند و تنها بارقههای امید را در دلش خامـــوش کنـــد، زیر لـــب چندبـــار زمزمه میکند: «برنمیگردنـــد... برنمیگردند... برنمیگردند...»